کد خبر: ۲۳۹۸۶۷
تاریخ انتشار: ۱۲:۵۵ - ۲۸ مرداد ۱۳۹۸ - 2019August 19
«موضوع انشاء: می خواهید در آینده چه کاره شوید؟» از موضوعات انشای این روزهای دانش آموزان خبر ندارم اما نسل ما از زمانی که یاد گرفتیم، خودکار دست بگیریم و انشاء بنویسیم، همیشه می بایست با آن سواد ناچیزمان همگان را با خبر می کردیم که قرار است در چه لباسی به جامعه خدمت کنیم
شفا آنلاین>اجتماعی> خداوندی که هنگام خلقت انسان خطاب به فرشتگان فرمود: «من چیزی می دانم که شما نمی دانید.» گروهی از بندگانش را لایق دانسته و قطره ای از اقیانوس بی کران شفای خود را در جان و تن و وجدان این سفیدپوشان هوشمند به امانت نهاده تا دردی را درمان کنند و افسرده ای را به عالم اقبال و شادی بازگردانند تا در پایان جاده زندگی خود خدا را شاکر باشند که بیهوده زندگی نکرده اند.

«موضوع انشاء: می خواهید در آینده چه کاره شوید؟» از موضوعات انشای این روزهای دانش آموزان خبر ندارم اما نسل ما از زمانی که یاد گرفتیم، خودکار دست بگیریم و انشاء بنویسیم، همیشه می بایست با آن سواد ناچیزمان همگان را با خبر می کردیم که قرار است در چه لباسی به جامعه خدمت کنیم.

جواب های ما هم معمولا به چند پاسخ محدود خلاصه می شد؛ دکتر، مهندس، خلبان، معلم، پرستار  و بیش از همه «دکتر» شدن در ذهن ما بچه دبستانی هایی جولان می داد. جالب این بود که اکثریت قریب به اتفاق ما را از «دکتر» ترسانده بودند که «اگر گریه کنی می برمت آقای دکتر آمپول بزند!..».

و  ما با این پاراداکس بزرگ شدیم و  در انشای مان با جملاتی کلیشه ای و قلمبه و ادبی می نوشتیم: «دوست دارم در آینده دکتر شوم و به جامعه خدمت کنم ...» اما در پس این جملات، شاید ضمیر ناخودآگاه ما بود که دلش می خواست روزی در کسوت آدم بزرگ ها عضوی از جامعه همین سفیدپوش های ترسناک شود تا دیگر کسی جرات نکند به زور او را به خاطر گلو درد و سرما خوردگی با کتک و پس گردنی و با وعده دروغین بستنی،  به درمانگاه محله ببرد و با جیغ و گریه آمپول بزند!

فراموش نمی کنم همیشه «آقای دکتر» در سریال ها و فیلم های سینمایی خانوادگی ایرانی نسل من، کلیشه ای دو چهره و مصنوعی و تحریف شده داشت. یا بسیار پولدار بود و تازه از فرنگ برگشته، خانه بالای شهر داشت، کراوات می زد، ماشین شیک سوار می شد، زن افاده ای داشت، قهوه می خورد، پیپ می کشید، بچه هایش خارج از کشور درس می خواندند و خدا را هم  بنده نبود. این آقای دکتر «بد من» قصه معمولا خیلی ناگهانی، زمانی که نویسنده نمی دانست چطور سر و ته فیلمنامه را هم بیاورد، به دست یک عاقله مرد، «چنانکه افتد و دانی» متنبه می شد و معمولا خرج عمل سه تا مریض فقیر را می داد و  داستان پایان خوشی پیدا می کرد.

روی دیگر سکه هم، پرت شدن نویسنده از لبه دیگر پشت بام بود. این بار «آقای دکتر خوب» ما، یک «داش آکل»، دانشگاه دیده بود ملبس به روپوش سفید؛ رایگان ویزیت می کرد، نان و پنیر و گردو  می خورد، با دوچرخه می رفت بیمارستان، مطب نداشت، عاشق گل شمعدانی و حوض کاشی و حافظ بود و حقوق ناچیز خودش را هم صدقه می داد و سرگرسنه زمین می گذاشت.

 این دو تصویر سیاه و سفید، در کانال های محدود تلویزیون ایران کودکی من، همان سفیدپوشانی  بودند که من از درد آمپول هایی که اصلا تزریق شان کار آن بندگان خدا نبود، گاهی اوقات مثل بچه موش گوشه اتاق پذیرایی پدربزرگم، کز می کردم که مبادا گرفتار درمانگاه و آقای دکتر شوم.

بدون شک همه انشاء بنویس هایی که می خواستند روپوش سفید پزشکی بر تن کنند، به این آرزو نرسیدند. عده ای از بچه زرنگ های کلاس هم سالهاست خانم دکتر و آقای دکتر شده اند، روپوش سفید جزیی از لباس های روزانه آنهاست و مهری و شماره ای روی آن از محتویات همیشگی کیف شان اما سوالات بسیاری هست که همچنان بی پاسخ مانده است...

شاید آن آش تلویزیونی بسیار شور و تلخ، در اینکه خیلی از شاگرد زرنگ های کلاس که  تیزهوش و با پشتکار و بودند، با بهترین رتبه های کنکور روانه دانشکده های پزشکی سراسر کشور شدند، بی تاثیر نبوده باشد. این تصویر اغراق آمیز و تحریف شده از زندگی پزشکان و جایگاه آنها در جامعه، گرچه طی این سال ها و به لطف گسترش انواع رسانه ها در حال تعدیل شدن است اما هنوز هم متاسفانه شاهد بازی های تلخی هستیم با پزشکان.

فراموش نکنیم

تعداد پزشکان برج ساز، سهام داران چندین و چند بیمارستان خصوصی که تعطیلات خود را در کوه های آلپ یا جزایر هاوایی می گذارند، از تعداد مولتی میلیاردهایی که با چند تلفن ساده از پشت میزشان، میلیون ها دلار جا به جا می کنند، جنگل و دریا و کوه و بیابان را به دلار «می خورند» بسیار بسیار  کمتر است.  با این تفاوت که گروه اول، حداقل  ۱۴ سال در دانشگاه درس خوانده، دود چراغ خورده، در بیمارستان شب های متمادی بیدار مانده، جان انسان های بسیاری را نجات داده و حالا شاید خسته از فشارهای جامعه و خیلی از بی مهری ها، عطای پزشکی را به لقایش بخشیده و برج سازی را ترجیح داده. اما اغلب مولتی میلیاردهای گروه دوم که متاسفانه در دور زدن قانون هم استاد هستند، زحمت درس خواندن به خود نداده اند چرا که ظاهرا زر، زور و تزویر، مادرزاد با این گروه همراهی می کند. آنها هم باید مالیات بدهند و پاسخگو باشند در مقابل ملت، کشور و مسئولان.

فراموش نکنیم؛

 خط فقر به بسیاری از پزشکان نزدیک است، خیلی از آنها صاحب خانه نیستند، فارغ التحصیل شدن از دانشکده پزشکی و «آقا/خانم دکتر» شدن، به معنای صاحب مطب شخصی شدن، فرار مالیاتی و آغاز به کار دستگاه چاپ اسکناس نیست. در حقیقیت، آغازی است از پایان راحتی ها و یعنی «فارغ التفریح» شدن

بنابراین، در بوق و کرنا نکنیم که: «فرار مالیاتی پزشکان»؛ «نصب کارتخوان در مطب پزشکان اجباری شود» چند سال گذراندن طرح در مناطق با آب و هوای بد، غم نان، ترس از جان، ناسزا شنیدن و کتک خوردن از مریض و همراهانش، بی خوابی های دشوار و پراسترس، امتحان ورود به دوره حداقل چهارساله تخصصی، نوشتن رساله ای دیگر، بار دیگر گذران طرح تخصصی و «تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل» ...

منصف باشیم؛

پزشکان و پرستاران فرشته نیستند، دم مسیحا ندارند، خسته می شوند، عصبانی می شوند، سایه سیاه ناامنی شغلی بر روان بسیاری از آنها سنگینی می کند، خیلی از فارغ التحصیلان جوان پزشکی بیکار هستند و این در حالی است که دانش آموزان باهوش، پرتلاش و خوش فکر می توانند در دوره پزشکی و پرستاری پذیرفته شوند و بسیاری از آنها در دوران تحصیل شان که با کار نیز همراه است، به معنای واقعی روزها و ساعات دشواری را سپری می کنند.

 بنابراین، حقوق کافی، بیمه، بازنشستگی، مرخصی و بهره مندی از استانداردهای یک زندگی کاملا خوب بالاتر از افرادی که با وجود برخورداری از سلامتی جسمی و توانایی مادی و امکانات تحصیلی، زحمت درس خواندن و رقابت با همسالان و عبور از سد مقاطع مختلف تحصیلی را خود نداده اند، حق مسلم آنها است.

اما بی عدالتی، قدرناشناسی و تبعیض های متعدد و بسیاری توقعات غیرمنطقی مردم و جامعه که رسانه ها نیز در دامن زدن به آنها بی تقصیر نیستند، آنها را هم مانند خیلی از صاحبان مشاغل دیگر به شدت آزار می دهد. تا جایی که ممکن است گاهی اوقات علنی یا در دل با خشمی غریب خودشان را به خاطر انتخاب این شغل سرزنش کنند: «این هم شغل شد که ما داریم...!» و گوشی تلفنی را که مدام زنگ می زند به دیوار بکوبند...ولی «اِنِّی أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ...» (من چیزی می دانم که شما نمی دانید...»

احساس خوشایند بیماری که تا لحظاتی قبل ناامیدانه برای رساندن مولکولی اکسیژن به ریه های رنجورش دست و پا می زد و حالا می تواند ایمن نفس بکشد، در ذات هستی ثبت می شود. صدای گام های تند پزشکی که با شنیدن صدای «کد احیا» از جا پریده، در گوش آن سراینده زیباترین نواهای عالم، از گوش نوازترین موسیقی هاست. عرق پیشانی و افزایش تعداد ضربان قلب سفیدپوشان تیم نجات که حین CPR با نمایندگان حضرت عزراییل گلاویز شده اند تا بلیط پرواز انسانی را به سرای باقی پاره کنند، در چشمان خداوند الرحم الراحمین، از ارزشمندترین پدیده های هستی است. زمانی که خداوند دست پزشک را هدایت می کند تا نوزادی به این دنیا قدم بگذارد، با صدای گریه او به همه اعلام می کند که هنوز از انسان ناامید نشده است...

بسیاری از بیماران پس از درمان یا ترخیص از بیمارستان حتی نام پزشک خود را از یاد می برند و روزهای بستری را تلخ ترین و بدترین دوران زندگی شان می دانند. عده ای  هم یک قانون کلی صادر می کنند که: «دکترها که چیزی سرشان نمی شود ...خودم بهتر حال خودم را می فهمم...» از این لحظه ها بسیارند و به سادگی در یادها فراموش می شوند اما...

خداوند پاک و منزهی که هنگام خلقت انسان خطاب به فرشتگانش که مدام او را تسبیح و تقدیس می کردند، فرمود : «اِنِّی أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ...» (من چیزی می دانم که شما نمی دانید...» گروهی از بندگانش را لایق دانسته و قطره ای از اقیانوس بی کران شفا بخش خود را در جان و تن و وجدان این سفیدپوشان هوشمند به امانت نهاده است. خداوند رحمان و رحیم آنها را هدایت می کند، تا بتوانند دردی را درمان کنند، از رنج کسی فرو بکاهند و انسان دردمندی را به عالم اقبال و شادی بازگردانند تا بتوانند در پایان جاده زندگی خود بگویند «به بیهوده نزیسته اند... د.»

یکم شهریور ماه، سالروز تولد ابوعلی سینا، پزشک شهیر ایرانی گرامی باد.

آذین صحابی
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: