کد خبر: ۲۱۱۴۰۳
تاریخ انتشار: ۰۶:۴۵ - ۲۴ مهر ۱۳۹۷ - 2018October 16
چهارده، پانزده سال بیشتر نداشتم که روی تخت بیمارستان چشم‌هایم ر ا باز کردم. چیزی به خاطر نمی‌آوردم، تنها پرده سیاه بزرگی را می‌دیدم که پیش رویم آویخته‌اند. پرده‌ای که با تکان دادن سرم به هر سو می‌چرخید
شفا آنلاین>اجتماعی>محمدرضا برزگر خالقی،محقق، حافظ‌پژوه و سعدی‌پژوه قزوینی، مولف و مصحح نزدیک به 30 جلد کتاب ارزشمند در حوزه زبان و ادبیات است و با تربیت صدها دانشجو، دین بزرگی به گردن ادبیات و فارسی زبانان معاصر دارد.

وي كه داراي مدرك دكتري است، الگوی موفقی محسوب مي‌شود که معلولیتش، در هیچ‌جای معیار‌های سنجش او جایی ندارد، او استاد برجسته‌ای است که سد معلولیت را کنار زده و دریچه‌ جدیدی به دنیای ادبیات گشوده است.برزگر خالقی با پشتکار و تلاش مسیر زندگی‌اش را از کم‌بینایی به سوی امید و ارتقا تغییر داده وبه سهم خود چراغی در جهان هستی افروخته است.کمتر از یک‌سال است دانشگاه بین‌المللی امام خمینی(س) را به مقصد دفتری کوچک اما زیبا و سرشار از بوی کاغذ، کتاب و سرسبزی ترک کرده و همزمان با چشیدن طعم آرامش دوران بازنشستگی یا به قول خودش سبک‌دوشی روی چند جلد کتاب کار می‌کند و گویا چهار جلد از آن‌ها در نمایشگاه کتاب منتشر می‌شوند

.راجع به او که می‌نویسم ناگهان دلم می‌لرزد و قلمم سست می‌شود، ناگهان به همه سردمداران فرهنگ کشور بدبین می‌شوم و هراس برم‌می‌دارد که مبادا او نیز به جرگه نام‌آورانی بپیوندد که ره به فراموشی برده‌اند؟ نکند روزها بیایند، ماه‌ها بروند و سال‌ها از کنارمان عبور کنند و ما یادمان برود که متن اصلی زندگی‌های‌مان را مدیون چه بزرگانی هستیم؟ نکند ناگهان دیر شود و صبح یک‌روز دلگیر پاییزی ناغافل با جای خالی مردی مواجه شویم که سر انگشتانش هر روز هویت و اصالت‌مان را گردگیری می‌کند تا سال‌ها بعد یادمان نرود که بوده‌ایم و کجا بوده‌ایم..

به بهانه روز جهانی نابینایان به سراغ او که حالا نماینده موفق طیف معلول و الگوی خوبی برای جامعه محسوب می‌شود رفتیم تا روایت زندگی‌اش را از زبان خودش بشنویم.

40 سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت

چهارده، پانزده سال بیشتر نداشتم که روی تخت بیمارستان چشم‌هایم ر ا باز کردم. چیزی به خاطر نمی‌آوردم، تنها پرده سیاه بزرگی را می‌دیدم که پیش رویم آویخته‌اند. پرده‌ای که با تکان دادن سرم به هر سو می‌چرخید. بارها چشم‌هایم را به هم فشردم. ناگهان فکری به سرعت از ذهنم عبور کرد، چیزی در دلم پایین ریخت و شیشه نازک درحال شکستنی گلویم را گرفت. من دیگر نمی‌دیدم. پس از مدتی بینایی چشم راستم تا حدودی برگشت اما من دنبال راه دیگری برای دیدن دنیا بودم و حالا حدود 40 سال از آن روز گذشته و من تمام عمر دنیایم را از جایی در نزدیکی کتاب‌هایم می‌نگرم. محدودیت در ‌بینایی هرگز سد راهم نشد و شاید خدا خواسته بود که مسیر زندگی من از چنین جایی عبور کند.

درد عشقی کشیده‌ام که مپرس

خالقی با تُن صدايی به طراوت باغچه‌های بهار، داستان را از روی تخت بیمارستان ادامه می‌دهد: تا ۱۵ سالگی و پیش از آسیب بینایی‌ام در مدارس عادی درس می‌خواندم، پس از آسیب چشم‌هایم مدتی مأیوس بودم. آن تخت و آن بیمارستان برایم آخر خط بود. یک روز اوایل مهر روی تخت به این فکر کردم الان که من در بیمارستان هستم ،همه همکلاسی‌هایم دارند به مدرسه می‌روند، از فکر اینکه چرا من نمی‌توانم همراه آن‌ها باشم به شدت متاثر شدم و گریه کردم. کمی بعد رادیوی کنار تختم را روشن کردم. رادیو گزارشی از آموزشگاه نابینایان شهید محبی فعلی در تهران پخش می‌کرد، من تازه متوجه شدم چیزی به نام آموزشگاه نابینایان هم وجود دارد.

از این‌رو کمی پس از ترخیص از بیمارستان با اصرار به مدرسه شهید محبی مراجعه کردیم. پدرم تمایل داشت فوت و فن کار در بازار را بیاموزم اما گوش من بدهکار نبود. در این مدرسه به این علت که سن من از سایر دانش‌آموزان بیشتر بود به‌صورت شبانه‌روزی پذیرفته نشدم و در این راه چاره‌ای نبود.تمام مهر و آبان آن سال هر روز ساعت چهار صبح با اولین اتوبوس خودم را به آموزشگاه نابینایان تهران که ابتدای جاده کن قرار داشت، می‌رساندم و بعد از ظهر به قزوین برمی‌گشتم. تا اینکه دیدم دیگر نمی‌توانم. بنابراین پدرم یک اتاق زیر پله‌ای بسیار کوچک در تهران برایم اجاره کرد.از آن پس هر روز کمی نفت می‌خریدم،«چراغ والور نفتی‌ام» را پر می‌کردم، یک استکان برنج رویش می‌گذاشتم و شروع می‌کردم به درس خواندن. سال هشتم مدرسه را گذراندم تا اینکه مدیر مدرسه که مرا دانش‌آموزی با اراده و علاقه‌مند دیده بود، تسلیم شد و برای سال دوم در شبانه‌روزی مرا پذیرفت.

یاد باد آن گه خرابات‌نشین بودم و مست

این محقق قزوینی می‌افزاید: بعد از کلاس نهم نوبت انتخاب رشته شد. نمی‌توانم بگویم ادبیات را با عشق و علاقه چندین ساله انتخاب کردم. ریاضی همیشه درس محبوبم بود و من بانمره 75/19عاشق ریاضی و هندسه و حل انواع معادلات بودم، اما به دلیل ضعف بینایی نتوانستم این رشته و رشته علوم طبیعی از دایره انتخابم خارج شد و به ناچار با نمره 14 در درس ادبیات وارد اين رشته شدم.کمی بعد نگاهم به محیط تغییر کرد. مدرسه نابینایان را بسته‌تر از خواسته‌هایم دیدم. بنابراین دوباره به قزوین برگشتم و سال‌های دبیرستان را در مدرسه رهنمای قزوین گذراندم. البته ورودم به این مدرسه با مشکلاتی همراه بود. مدیر مدرسه مرا نمی‌پذیرفت و در قبال اصرار من تعهد گرفت که درخواستی از مدرسه نداشته باشم. فصل امتحانات از راه رسید و من برای آنکه نمی‌توانستم از مدرسه منشی یا کمک بخواهم به فکر آموزش تایپ فارسی افتادم. نزد یک خانم ارمنی به نام مادام آرمیک در پاساژ ساربان سبزه‌میدان انگشت‌گذاری و تایپ فارسی و لاتین آموختم و آماده امتحانات شدم و پس از چهار سال به‌عنوان شاگرد اول این مدرسه تنها کسی بودم که بلافاصله در دانشگاه تهران و پس از چهار سال برای مقطع کارشناسی ارشد وارد دانشگاه تربیت تهران شدم و همزمان با آن دو سال درمجتمع آموزشی دهخدا یا دانشگاه بین‌المللی امروز به‌صورت حق‌التحریری تدریس داشتم.

گل در بر و مي در کف و معشوق به کام است

برزگر خالقی در مورد ازدواجش چنین می‌گوید: با همسرم در دانشگاه آشنا شدم. من دانشجوی سال چهارم بودم و او سال اولی و اهل تهران بود. برخی درس‌های‌مان مشترک بود. کمی بعد بیشتر با هم آشنا شدیم،من پیشنهاد ازدواج دادم و خانواده‌ها کار را تمام کردند. سال ۶۱ ازدواج کردیم. همسرم دوره ارشد را در قزوین ادامه داد و در برخی درس‌ها دانشجوی خودم بود.کار حرفه‌ای تالیف کتاب را از سال ۷۰ یا ۷۲ شروع کردم و تا امروز حدود۳۰ جلد کتاب آماده کرده‌ام که 6 جلد را با همسرم به طور مشترک تالیف کرده‌ایم. مفاتیح الاعجاز فی شرح گلشن لاهیجی، اولین کتاب مشترک ما بود که مورد استقبال خوبی هم قرار گرفت و الان به چاپ دوازدهم رسیده است. کتاب قصص العلما را که شرح ۱۵۴ نفر از علمای قزوین است،استاد شفیعی کدکنی‌ در دوره لیسانس وقتی فهمید من اهل قزوین هستم پیشنهاد داد وبا هم روی آن کار کردیم.تصحیح شرح مرزبان‌نامه‌که ۷ سال زمان برد، کتاب شرح گلشن راز الهی، تصحیح مصباح الهدایه از کاشانی وشرح کلیله دمنه نیز حاصل همکاری مشترک من و همسرم است.

که من دلشده این ره نه به خود می‌پویم

این مدرس دانشگاه خود را مدیون استاد شفیعی کدکنی می‌داند و ادامه می‌دهد: استاد کدکنی از دوره دانشجویی همواره به من لطف داشتند. در گذشته ارتباطمان بیشتر بود و حالا کهولت سن و گرفتاری‌های روزمره گاهی این ارتباط را به تاخیر می‌اندازد.یک‌بار که برای مشورت در خصوص تصحیح شرح غزلیات مولانا به منزل استاد کدکنی رفته بودم،‌ ایشان دیوان سنایی را به من پیشنهاد دادند.قبلا هم یک کار سنگین با خود استاد انجام داده بودم اما دیوان سنایی7سال زمان برد و مستقیما زیر نظراستاد کدکنی آماده شد، مقدمه آن را هم خود استاد در منزلش برای‌مان آماده کرد.

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست

خالقی، کتاب‌ها و آثارش را مانند فرزندانش می‌داند. او توضیح می‌دهد:با تمام شدن هر کتاب احساس سبک‌باری می‌کنم.در تمام کتاب‌ها بخشی از خودم را جا می‌گذارم. وقتی مشغول کار تصحیح و تالیف می‌شوم، گذر زمان را حس نمی‌کنم. ادبیات جنبه‌های روحی انسان را غنی می‌کند. در این سال‌هاآن‌قدر در کتاب‌ها غرق شده‌ایم و آن‌ها را ورق زده‌ایم که همه پاره شده‌اند.ویژگی من این است که وقتی کتابی را می‌نویسم سعی می‌کنم با شخصیت آن کتاب یکی شوم. الان جلد دوم کتاب خاقانی را دست کار دارم، با خاقانی همراه شده‌ام و با او در قرن 5 یا 6 زندگی می‌کنم. وقتی کتابی را تمام می‌کنم تا یکی دو ماه هنوز درگیر آن هستم و هر بار شروع کردن کتاب جدید از من زمان می‌گیرد.هنگام کار روی کتاب رازهایی از گلشن راز، در حال و هوای شیخ محمود شبستری بودم و برای آغاز کتاب بعدی‌ام دچار دوگانگی شده بودم. درست مانندکسی که بخواهد از کشوری به کشور دیگر برود.کتاب شاخ نبات حافط ۱۹ ماه زمان برد. برای این کتاب از فرصت مطالعاتی که داشتم استفاده کردم. یک‌سال تدریس نگرفتم و مدام در دفتر کارم مشغول شاخ نبات شدم. در تمام آن مدت احساس می‌کردم حافظ کنار من است.حسی که حالا آن را ندارم، وقتی آن کتاب را می‌خوانم گاهی از خودم می‌پرسم این مطالب را چه کسی نوشته؟

از این رویدادهای حسی نتیجه گرفته‌ام که انسان باید همه کارهایش رابا عشق و با دل انجام دهد. کاری که با عشق شروع شود ماندگار می شود.چیزی که عاشقانه باشد نمی‌میرد. به قول حافظ: «هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق»

دست از طلب ندارم تا کام من برآید

این چهره موفق،‌ امید و توکل را دو توشه همیشگی برای معلولان می‌داند و تاکید می‌کند: ما بدون هر یک از این دو باز نده‌ایم. باید باور داشته باشیم که خداوند «من لا یحتسب» و از جایی که فکرش را نمی‌کنیم کمک‌مان می‌کند. پیام من به همه دوستان دارای معلولیت این است که این یک بیت شعر را سرلوحه کار خود قرار دهند وتا جای ممکن تلاش کنند وکوتاه نیایند: دست از طلب ندارم تا جان من برآید، یا جان رسد به جانان یا جان ز تن درآید.اینکه برخی رسانه‌ها می‌گویند معلولیت، محدودیت نیست تنها یک شعار است به نظر من معلولیت محدودیت است اما باید معنا شود.

همه انسان‌ها محدودیت‌هایی دارند،هیچ انسان کاملی وجود ندارد. فقط محدودیت برخی به چشم می‌آید و محدودیت عده‌ای نیز به چشم نمی‌آید. مهم این است که انسان خودش را آن‌گونه که هست بپذیرد، برخی افراد نمی‌توانند،‌ بنابراین افسرده می‌شوند. ما پشتوانه‌هایی مانند عشق، عقل، تفکر، اراده و شعور داریم.قبول دارم گاهی پذیرفتن محدودیت سخت است اما قانون امید و تلاش آن را آسان می‌کند. همه ما در کنار محدودیت‌های‌مان توانایی‌هایی هم داریم پس روا نیست که همه داشته‌های‌مان را فدای یک چیز بکنیم. من تصمیمم را گرفته‌ام. تا آخرین نفس کار می‌کنم و به نظرم همه افراد هم باید به اندازه توان خود تلاش کنند.یکی از دوستان من وقتی فرزندش۱۰ روزه بود بدون اینکه او را ببیند شهید شد. من که به‌خاطر معلولیتم نتوانسته بودم به جبهه بروم همان موقع به او گفتم تو رفتی، من ماندم اما قول می‌دهم که با تمام توانم کار کنم و از همان موقع تا امروز دست از تلاش برنداشته‌ام.هرگز فکر نکردم که وقتم تلف شده بلکه همیشه از کارم بیشترین لذت را برده‌ام. از کتاب روح الارواح جمله‌ای آموخته‌ام و این روزها زیاد به آن فکر می‌کنم.«دل بریان به مرغ بریان نیاسايد» این جمله معنای عمیقی دارد. به گمانم می‌گویددل سوخته با خواسته‌های ساده و پیش پا افتاده به آرامش نمی‌رسد، بهای دل‌های آگاه بسیار بالاست و به قول حافظ:

«فلک به مردم نادان دهد زمام مراد؛ تو اهل فضل و دانشی همین گناهت بس»

مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش / فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم

این الگوی موفق ادامه می‌دهد: دو پسر دارم. حامد و سجاد اولی دکترای شیمی تجزیه از دانشگاه تهران و دومی دکترای مکانیک از دانشگاه علم و صنعت دارد. دو پسر زحمت‌کش و فعال که از داشتن‌شان بسیار خوشحال و راضی‌ام. همیشه در زندگی تلاش کردم تا بچه‌ها احساس کمبود و معلول بودن پدرشان را نکنند،نوه‌ام علی، تمام دارایی من است و خوشبختانه خیالم از بابت زندگی بچه‌ها راحت است.پسرها به کمک هم شرکتی را ثبت کرده‌اند و با تحریم‌های اخیر بخش زیادی از اقلام مورد نیازشان را با یک سوم قیمت تولید می‌کنند.

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

خالقی در خصوص توجه سازمان بهزیستی به سال‌های فعالیتش می‌گوید: در این سال‌ها هرگز از سازمان بهزیستی سراغم نیامده‌اند. البته کمکی هم نمی‌توانستند به من بکنند. چون من همیشه به خودم متکی بودم. حتی در قبولی دانشگاه هم از هیچ سهمیه‌ای استفاده نکردم. همیشه خودم درس خوانده‌ام و همه قبولی‌هایم نتیجه زحمات خودم بوده. حتی خیلی وقت‌هابه جای آنکه مساعدتی به من بشود، از ادامه مسیرم ممانعت هم شده. در مقطع ارشد مدتی پس از ثبت‌نام برای ورودی دانشگاه تربیت مدرس از دانشگاه برای شرکت در امتحانات درخواست منشی کردم. وقتی متوجه معلولیت من شدند حتی با آزمون دادنم هم مخالفت کردند. درست چند روز قبل از آزمون وقتی همه داشتند درس می‌خواندند و خود را برای آزمون آماده می‌کردند مرا به کمیسیون‌های پزشکی می‌بردند تا در مورد آزمون دادنم تصمیم‌گیری کنند. تا اینکه خودم گفتم اجازه بدهید آزمون بدهم شاید اصلا قبول نشدم و در نهایت تنها دو نفر در این آزمون قبول شدند که یکی‌شان من بودم.گذر خودم یک‌بار به بهزیستی افتاده. زمان سربازی پسر دومم به این سازمان مراجعه کردیم و بر اساس قانون حمایت از معلولان سجاد به‌عنوان کفیل من از خدمت سربازی معاف شد.

به جز این تاکنون هیچ کمک دیگری از بهزیستی نگرفته‌ام. هم نیازنداشتم و هم آن‌ها نمی‌توانستند به کسی که راهش را پیدا کرده کمکی بکنند. الان هم اگر کاری از دستم بربیاید خوشحال می‌شوم برای بهزیستی انجام دهم.

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

خالقی اظهار می‌کند: معلولیت نباید مبنا و ملاک گزینش‌ها قرار گیرد. هرگز نیازی ندیدم که به‌عنوان یک معلول تشویقم کنند. اگر تشویقی قرار است صورت بگیرد باید بر مبنای توانایی افراد باشد. من بارها رتبه اول ارزشیابی دانشجویان را کسب کرده بودم، چندباری هم به‌عنوان استاد نمونه شناخته شدم اما در هیچ‌یک از این موارد «معلولیت» ملاک تجلیل نبود.

در تمام سال‌های تدریس سه برابر سایر اساتید زحمت می‌کشیدم. آن‌ها کتاب‌های مورد نظر را می‌خریدند و به دانشجو معرفی می‌کردند اما من باید کتاب را تهیه می‌کردم،آن را به فایل صوتی تبدیل می‌کردم، سپس آن را گوش می‌دادم، به بریل برمی‌گرداندم و تازه آماده تدریس آن می‌شدم.حالا پس از 30 سال، مرور خاطرات خوش آن روزها برایم بسیار گرامی است.

هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم

این حافظ پژوه دارای معلولیت اضافه می‌کند:سال 66 استخدام شده بودم سال 96 هم به قصد باز کردن جا برای جوان‌ترها بازنشسته شدم. البته بازنشسته کلمه خوبی نیست. کمی بار منفی به همراه دارد.وقتی برای یک کنگره علمی به هندوستان مراجعه کرده بودم شاهد مراسم بازنشستگی یک پروفسور بودم. آن ها در این مراسم یک شال سبز بر دوش این پروفسور انداختند و به او گفتند تو تمام وظایفت را انجام دادی، از امروز سبک‌دوش می‌شوی و باری که تاکنون به دوش داشتی از دوش تو برداشته شد.من هم از سال قبل سبک‌دوش شده‌ام اماهمچنان احساس پویش و جوانی می‌کنم ویک چیز ارزشمند به نام «رضایت» برایم باقی‌مانده است.

ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست

برزگر خالقی تاکید می‌کند: وقتی معلولان توانمند شوند دیگر نیازی به بهزیستی نخواهند داشت. سازمان بهزیستی و دولت هم باید نگاه حمايت را داشته باشد. از معلولان و به‌خصوص نیازهای اساسی آن‌ها از جمله شغل، مسکن یا ازدواج از آن‌ها باید حمایت شود. وقتی برای معافیت سربازی پسرم به بهزیستی مراجعه کرده بودم دیدم بیشتر کارکنان این سازمان افراد تندرست هستند، گویا قانون استخدام 3 درصدی معلولان در خود این دستگاه هم چندان رعایت نشده. الان معلولان تحصیل‌کرده زیادی هستندکه بیکارند، در حالی‌که باید توسط دولت حمایت شوند و پا به عرصه‌های مدیریتی بگذارند.

چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

این سعدی‌پژوه در خصوص حاصل زندگی‌اش می‌گوید: وقتی به گذشته نگاه می‌کنم همه اتفاقات افتاده را لطف و رحمت خدا می‌بینم. در هر مرحله‌ای که می‌خواستم کاری انجام دهم شرایط خودبه خود مهیا می‌شد.برای انجام پایان‌نامه دکتری به کتاب‌هایی نیاز داشتم که یک نسخه‌ا‌ش در ترکیه و خارج از دسترس بود. در مراجعه به یکی از کتابخانه‌های تهران متوجه شدم یک نسخه از این کتاب موجود است اما امانت داده نمی‌شود. ريیس این کتابخانه وقتی مرا مصمم دید، اجازه داد فیلمی از صفحات داخلی کتاب بگیرند و به من بدهند.برای پایان‌نامه ارشد نیز به گلشن لاهیجی نیاز داشتم که در مخزن کتابخانه قرار داشت.آن موقع هم فیلم کتاب در اختیارم قرار داده شد.یک سیستمی بر نظام آفرینش حاکم است که شاید بتوان نامش را امدادهای غیبی گذاشت.البته این یک موضوع شخصی است که نباید گفته شود و انسان‌ها تا جای ممکن باید بر عقل و اراده خود تکیه کنند.قانون


رقیه بابائی/ خبرنگار حوزه معلولان

نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: