کد خبر: ۱۹۷۸۳۶
تاریخ انتشار: ۱۳:۴۰ - ۱۲ خرداد ۱۳۹۷ - 2018June 02
صدای در به گوش رسید. طبق معمول همیشه تا جلوی در رفتم. همسرم مجید از در آمد. سلامم را پاسخی نیمه جان داد. و خسته نباشیدم بی جواب ماند.

شفا آنلاین>اجتماعی>صدای در به گوش رسید. طبق معمول همیشه تا جلوی در رفتم. همسرم  مجید از در آمد. سلامم را پاسخی نیمه جان داد. و خسته نباشیدم بی جواب ماند. بهش خیره شده بودم که کتری با صدای سوتش مرا فراخواند. اینقدر بی صبرانه بر سر و کله اش کوبید تا سر رفت و شعله اش را خاموش کرد. چای دم کردم و به هال برگشتم. هر یک از لباس هایش روی یک مبل افتاده بودند. جوراب هایش پیراهنش . شلوارش و همینطور کیفش.
پدرم همیشه می گوید مرد باید خستگی اش را پشت در بگذارد و وارد خانه شود. اما این کفش های روی هم افتاده اش بودند که پشت در بودند و گویا در باز مانده بود و غیر از خستگی عصبتانیتش هم ناخوانده وارد خانه شده بود! یکی یکی لباس هایش را برداشتم  و برایش چای آوردم. آبی به صورتش زد و سراغ جعبه ی داروها رفت و یک ژلوفن خورد.بعد روی بالش های بزرگ و نرمش لمید. من مشغول شنیدن حرف های کتابم شدم. چایش داشت سرد می شد
 گفتم : چای نمی خوری؟
گفت : خسته ام.
 گفتم : فقط خسته؟
گفت: خودم کم کم بهتر می شوم.
 گفتم: یعنی حرف نزنم؟
گفت: تو بزن من گوش می دهم. فردا من حرف می زنم و تو گوش کن.
اما من ترجیح دادم با کتابم باشم تا اینکه مزاحم شرایط او بشوم
شام را آوردم و مجید با بی میلی دو قاشق خورد و به سر جایش برگشت. نمی دانم در تلویزیون بدنبال کدام برنامه ی دلخواه بود که پیدا نمی کرد و کانال های بیچاره را تحت کنترلش بالا و پایین می کرد.
مشغول جمع کردن سفره و آشپزخانه شدم . صدای خور خور هایش به گوش می رسید. کاش بالش های او مثل کتاب من حرف می زدند. شاید خوابی از امروزش بر بالش ها بتراود.  گفته بود اگر من خواب هم بودم برای خوردن چای قبل از خواب بیدارم کن. و گرنه تا صبح معده ام درد می گیرد. نمی دانستم باید چه کار بکنم! آیا او با این احوال حوصله ی خوردن چای قبل از خوابش را دارد؟! نکند بیدارش نکنم و معده درد باعث شود از اینی که هست بدتر شود؟! همینطوری با یک من عسل هم نمی شود خوردش!
به سمت استکان رفتم و نگاهی به ساعت انداختم. استکان از دستم افتاد و شکست. صدایش مجید را وادار به گفتن ای بابا کرد و غلطیدن به سمت دیگر.
چای را ریختم و کنارش نشستم. گفتم: آقایی! همسری....! اگر چای می خوری پاشو. او بلند شد و نگاهی به من و چای انداخت و بعد از دو سه ثانیه انگار که یاد خاطره ای بد افتاده باشد . استکان را کنار زد و چای داغ روی لباس من و فرش ریخته شد. بلند بلند گفت نمی خورم بگذار بخوابم! بلند شد و رفت روی تخت خوابید.
 صدای نفس های عمیقش با گریه ی من اره می دادند و تیشه می گرفتند. در این دو ماهه که از ازدواجمان می گذرد اینطور رفتار نکرده بود. نگاه به بالشش چشمان خیسم را سنگین کرد و به سمتش کشید . صدای آشنایی چشمانم را لرزاند: مهربانو صبح شده. دیرت نشود! خوابم به چشم بر هم زدنی گذشت. بیدار بودم اما ترجیح دادم خودم را به خواب بزنم تا اینکه او را راهی رفتن کنم. صدای بسته شدن در که آمد بلند شدم و آماده ی رفتن به دانشگاه. آهنگ دوست داشتنی و غمگینی مرا همراهی می کرد بطوری که  فقط خودم می شنیدم و او مرا از دنیای پیرامونم جدا می کرد. در راه فکر اینکه بعد از دو ماه زندگی مشترکمان رو به سردی گذاشته ناراحتم می کرد. ساعت دو شده و گرسنگی هم بر دیگر حس های ناخوشایندم اضافه شد. حوصله ی رفتن به خانه و تنها ماندن را نداشتم. با آن چایی که استکان و فرش را هم به رنگ خود در آورده و استکان شکسته ی در آشپزخانه که نه فرصتی برای جمع کردنش بود و نه حوصله ای و نه جراتی!
برای مجید پیامی فرستادم که مادرم فشارش پایین آمده و من به دیدنش می روم. و او جواب داد: طوری نیست. برو. تا هوا تاریک نشده برگرد. احساس کردم او هم از خدایش است که نباشم تا آن دو سه کلمه هم حرف نزنم. به منزل پدرم رسیدم. مادرم بعد از سلام و احوال پرسی بلافاصله پرسید: چرا اینقدر ناراحتی؟ گفتم خسته ام. گفت: خستگی فرمش با ناراحتی فرق دارد. رولت را خوب بازی نکردی! لبخندی زدم و موضوع را برایش تعریف کردم.
من از با گریه به خواب رفتنم می گفتم و مادرم گزی که همراه چای برایم آورده بود نزدیکم هل می داد. حرف هایم را به خوبی شنید و گفت حالا با عنوانش عصبی هم شدی کمی بخواب تا ببینم چه می شود!
من در چرت بودم که صدای پدرم به گوش آمد. می شنیدم که با تندی می گوید: به آن مرد    می گویم یک هندوانه بده با زور سه تا بارم کرد. حریفش نشدم. آخر من با این کمر علیلم چطور می توانم با این  پله ها این ها را هم بیاورم بالا؟! از صبح هرچه در آورده ام دادم به  آن مردک و آمدم!
من باورم نمی شد که این لحن پدرم باشد. ترجیح دادم داخل اتاق بمانم. صدای مادرم را شنیدم که گفت خدای روزی رسان تو خدای روزی رسان او هم هست. هوا گرم است و کلافه ای. چرتی بزنی و برایت تکه ای بیاورم و بخوری سرحال می شوی تازه خوشت هم می آید.

اما پدرم همچنان که لباس هایش را عوض می کرد گفت: لباس هایم خیس عرقند. باید شسته شوند. اگر نتوانم این ماه قسط جهاز مهربانو را بدهم آبرویم پیش همکار و ضامن و دوست و آشنا می رود! من حال مادرم را تجسم می کردم اما دمی بر نیاورد تا پدرم زودتر استراحتی کوتاه داشته باشد. مادرم با تکه ای هندوانه به اتاق آمد و گفت هوا گرم است و پدرت خسته و کلافه است. به هیچ چیز فکر نکن. خدایی که همیشه جلوتر از من پای سجاده است. قسط را هم جلوتر از موعد پرداخت می کند.
مادرم کلامش و رفتارش مثل همیشه پر از آرامش بود. کنارش نشستم و مشغول خوردن هندوانه شدم. گفتم: آن مرد چه هندوانه ی شیرینی هم داده! صدای خنده ی مان اتاق را رنگی شاد پاشید.
پدرم بیدار  و با دیدن من خیلی خوشحال شد. به رسم دیروز و هر روز سرم را روی پایش گذاشت و نوازش کرد. احوال پرسی کرد و حال مجید را جویا شدو گفتم: خوب است. من دلم برایتان تنگ شده بود آمدم ببینمتان. و البته به او نگفتم که بیاید.
گفت: می گفتی حتما می آمد. مرد که به خانه برود و کسی در خانه منتظرش نباشد خیلی برایش سخت است.
مادرم برشی هندوانه برای پدر آورد و گفت: سلام از در آمدنت که بدرد نمی خورد . سلام مجدد. پدرم سلام کرد و گفت چه هندوانه ی سرخی! مادرم گفت ما خوردیم. شیرین هم هست. سری تکان داد و مادرم با لحن خاص خودش حرف های امروز مرا به پدر انتقال داد.
پدرم با اینکه آرام شده بود ولی با شنیدن حرف های مادر به جوش آمد و مثل کتری مان سرش سوت می کشید. گفت: همین حالا بلند می شوم بهش زنگ می زنم و دو تا حرف بارش می کنم تا بفهمد چطور باید رفتار کند! اگر تعادل ندارد به روان شناس معرفی شود. اگر نه که قبل از این که بلایی سر مهربانویم بیاورد فکری خواهم کرد.
مادرم گفت حالا نمی خواهد زنگ بزنی. پدر ادامه داد آماده شوید می رویم هر وسیله ای که لازم است بر می داری چون اجازه نمی دهم دیگر به هیچ دلیلی پایت را در آن خانه بگذاری. من اینقدر شوکه شده بودم که فکرم کار نمی کرد. استرس رویارویی پدرم با مجید بیشتر گنگم کرد. ما راهی شدیم. در راه مادرم زیر لب زمزمه می کرد و پدرم تند و تند دنده عوض می کرد.
و من مشغول مرور دیشب مجید و امروز پدرم. و رفتار صلح آمیز مادرم. که اگر می خواست طوری دیگر رفتار کند مدت ها بود که مثل همین امروز که بهشان احتیاج داشتم جایی نداشتم که بتوانم هر دو شان را ببینم. و فکر اینکه باید وسایلم را جمع کنم چون دیگر نمی توانم در آن خانه پا بگذارم. خانه ای که به سلیقه ی خودم چیدمش. خانه ای که درونش پر از انتظار زیباست برای همدلی ها. حتی اگر بخواهم برای مدتی به خانه ام نروم برایم آسان نیست.
رسیدیم. پیاده شدم. کلید را چرخاندم در که باز شد چشمم به کفش های کنار هم و وابسته به هم مجید افتاد و مشامم درگیر بوی سیب زمینی آب پز شد و گوشم مماس با موجی آشنا. که: مهربانوی مهربان! آمدی!؟ قدمم را به عقب راندم. به پدرم گفتم خواهش می کنم عادی باشیدبطوری که متوجه نشود بهتان حرفی زده ام! مادرم لبخندی زد و پدرم سرش را با بستن در های ماشین گرم کرد. مجید در قاب در ظاهر شد. گفت سلام مهربانوی مهربانم. تنها آمدی؟ گفتم نه پدر و مادرم هم هستند. مجید پله ها را پایین آمد و جلوی در رفت. و من در حالی که آب دهانم را از کنار بغضم رد می کردم مجید از مادرم علت افت فشارش را می پرسید و به داخل تعارفشان می کرد. مادرم گفت مهربانو می خواست خودش بیاید که پدرش اجازه نداد گفت می بریمش. مزاحم نمی شویم. مجید گفت سیب زمینی آب پز کرده ام الان مهربانواز همین ها یک غذای خوشمزه درست می کند با هم می خوریم. سیب زمینی ها کوکو شدند و با صلح و صفا میل شدند. از لک چای و استکان شکسته هم خبری نبود. و همه چیز سر جای خودش بود. لباس ها. وسایلی که به فکر جمع کردنشان بودم. و از همه مهمتر فشار مادرم و همچنین پرده ی محترمانه ای که میان پدرم و مجید بود.
پدر و مادرم آماده ی رفتن شدند پایین پله ها پدرم پیشانی ام را بوسید و گفت: اگر من شلوغش نمی کردم تو به خودت نمی آمدی. تو روی چشم من جا داری. اما اگر می خواستم برگردی با هزار دلمشغولی راهی خانه ی شوهر نمی کردمت! مادرم با خوشحالی خداحافظی کرد ودر را بست.
به آشپزخانه که آمدم مجید گفت چای دو نفره ی قبل از خواب نخوردیم! دو تا چای آوردم و او در حالیکه تلویزیون را خاموش کرد گفت: وقتی پیامت را دیدم که قصد رفتن به خانه ی مادرت را داری کمی سختم بود. گفتم کاش خانه بودی و زودتر می توانستم دیشب را از دلت در بیاورم. اما با خودم گفتم خانه ی پدر و مادرش هم روحیه اش را عوض خواهد کرد. برای همین موافقت کردم. حالا مرا بابت دیشب ببخش. همکار نزدیکم مرا متهم به برداشتن کیف پولش کرده بود و حتی پلیس را خبر کرد. او آبروی مرا برد. اما مدیریت که روی من شناخت کافی داشت جلوی پیش روی بی منطق او را گرفت. مدار بسته که چک شد دیدیم کیفش در جیب کتش بوده و بعد ازداخل آمدن که کتش را روی دستش می اندازد کیف به سطل زباله می افتد.مهم نیست. او با یک تهمت و قضاوت زود هنگام و بی مورد خودش را برای همیشه از چشم من و خیلی ها انداخت. ارزش دوستی ها خیلی زیاد است. اینقدر که وقتی از بین برود شاید هیچوقت مثل قبل نگردد.
من امروز از هر یک از این درگیری ها درس هایی گرفتم. مجید راست می گفت که فردا او حرف می زند و من می شنوم. من جز شنیدن و نگاه کردن و لبخند زدن کار دیگری نمی توانستم بکنم. و درونم را ستایش می کردم که تاسفم را تحمل می کند..


سمانه ضرغانی-;کارشناس ادبیات فارسی
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۸
افسانه حسینی
|
United Kingdom
|
۲۱:۱۶ - ۱۳۹۷/۰۳/۱۲
0
0
دوستم فقط باید بگویم تو بیش از این جایی که هستی میرسی موفق باشی
parisa
|
United States
|
۰۳:۰۷ - ۱۳۹۷/۰۳/۱۳
0
0
Kheili ziba o qalami delneshin dasht ❤️
somaye
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۳:۴۵ - ۱۳۹۷/۰۳/۱۳
0
0
بسیار زیبا و عالی
نوري
|
United States
|
۰۰:۱۰ - ۱۳۹۷/۰۳/۱۵
0
0
بسيار بسيار زيبا و عالي. با ارزوي موفقست روز افزون
Narges
|
United States
|
۰۰:۳۵ - ۱۳۹۷/۰۳/۱۵
0
0
Aliiii boood tabrik migam babate in qlm khobt dost azz
باران
|
Iran, Islamic Republic of
|
۲۳:۰۷ - ۱۳۹۷/۰۳/۱۸
0
0
آفرین بسیار قشنگ و دلنشین بود .ان شاالله همیشه موفق باشی.
عاقل
|
Iran, Islamic Republic of
|
۲۰:۰۴ - ۱۳۹۷/۰۳/۲۱
0
0
همیشه از قلم زیبای شمالذت بردم.شما خیلی سریع اوج می گیرید.بهترین آرزوها تقدیم شما
شهناز
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۰:۴۲ - ۱۳۹۷/۰۳/۲۷
0
0
خیلی عالی بود دختر .افرین .ایشالاه موفق باشی
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: