در دایره مبارزه با جرایم جنایی خدمت میکردم و پروندههای تلخ و شیرینی زیر دستم میآمد. چند ماهی بود پرونده خاص و ویژهای در اختیارم گذاشته نشده بود؛ البته اتفاق خاصی رخ نداده بود و از این بابت خوشحال بودم که برای کسی از همشهریانم اتفاق تلخ و غم انگیزی روی نداده است.
شفا آنلاین>حوادث>در دایره مبارزه با جرایم جنایی <Criminal>خدمت میکردم و پروندههای تلخ و شیرینی زیر دستم میآمد. چند ماهی بود پرونده خاص و ویژهای در اختیارم گذاشته نشده بود؛ البته اتفاق خاصی رخ نداده بود و از این بابت خوشحال بودم که برای کسی از همشهریانم اتفاق تلخ و غم انگیزی روی نداده است.
به گزارش شفا آنلاین:صبح یک روز زمستانی از خانه بیرون زدم و به سوی اداره رفتم. هوا خیلی سرد بود و از شدت سرما صورتم سرخ و کبود شده بود؛ بعد از 20 دقیقه پیادهروی به اداره رسیدم و کارم را آغاز کردم. وقتی پروندهها را جمع و جور میکردم، از همکارم شنیدم که باید با یک تیم، برای ماموریت به مشهد بروند. ناخواسته هوس زیارت کردم و پیش خودم گفتم چه میشود اگر الان رییس مرا صدا کند و بگوید احمدجو، باید برای انجام ماموریت به مشهد بروی. در رویای زیارت و ماموریت مشهد غرق بودم که مرد جوانی جلوی میزم آمد و با چهرهای نگران از من کمک خواست.ظاهر سادهاي داشت؛پیش خودم حدس زدم مرد زحمتکشی باشد. از او خواستم مشکلش را بگوید و مرد جوان ادعا کرد که عصر روز گذشته همسر وپسر هشت ماههاش برای رفتن به مزار پدرو مادرش از خانه بیرون زده و دیگر بازنگشتهاند و از آن زمان کسی از آنها خبر ندارد.
پرونده را گرفتم و خواندم و سپس تحقیقاتم را آغاز کردم. پس از چند ساعت تجسس دریافتم هیچ کسی زن جوان و نوزاد شیرخوارهاش را ندیده است؛ حتی پرینت تلفن زن و مرد جوان هم نشان میداد که آنها ارتباط خاصی که مشکوک باشد با کسی ندارند.
مرد جوان را دوباره تحت بازجویی گرفتم تا ببینم دروغ میگوید یا نه ولی به این نتیجه رسیدم که حقیقت را میگوید زیرا قرار بود آن روز او همراه خانوادهاش برای زیارت امام رضا (ع) به مشهد بروند.
وقتی سرنخی بهدست نیاوردم، پیش خودم با فرضیه قتل روبهرو شدم زیرا شوهر زن گمشده مدعی شده بود که زنش هیچ پولی نداشته و حتی هنگام بیرون رفتن از خانه کیف پولش را نیز همراهش نبرده است.
غروب شده بود و باید به خانه میرفتم. از مرد جوان خواستم فردا صبح که روز تولد امام رضا (ع) است، به مقابل آگاهی بیاید تا با هم چندین جایی را که مدنظرش است، زیرپا بگذاریم تا شاید به سرنخی برسیم.
ناپدید شدن این زن و بچهاش ذهنم را به خودش مشغول کرده بود. روز بعد تعطیل بودم ولی به دليل حساسیت پرونده میخواستم سرکار بروم چون به مرد جوان که خیلی نگران بود، قول دادهبودم. شب را خوابیدم و خواب عجیبی دیدم، میدیدم داخل چاه تاریکی در حال تعقیب دو متهم زن و مرد هستم و بالاخره با هزار بدبختی که بود، آنها را دستگیر کردم. یکی از متهمان مرد جوانی بود و متهم زن هم سن و سالدار!
صبح وقتی از خواب بیدار شدم، حالت عجیبی داشتم. از خانه بیرون زدم، برف همهجا را سفید پوش کرده بود و با خودم گفتم که توی این برف کجا را باید بگردی. وقتی جلوی اداره رسیدم، مرد جوان در حالی که از شدت نگرانی قدمرو میرفت، با دیدن من سریع به سویم آمد و گفت جناب سروان دستم به دامنت تو را به خدا کاری برایم بکن.
با هم به راه افتادیم و از او خواستم مسیری که زن و بچهاش از آنجا عبور کردهاند، نشانم بدهد. در طول مسیر از چند نفری سراغ زن جوان را گرفتیم ولی کسی اطلاعی نداشت. من که هنوز خواب دیشب را به یاد داشتم، از مرد جوان پرسیدم آیا در این منطقه قنات یا چاهی وجود دارد یا نه؟ او پاسخ مثبت داد و سریع به سوی چاه قدیمی رفتیم،به منطقه مورد نظر رسیدیم. همه جا با بارش برف سفید شده بود و در آن سفیدی ردپاهایی وجود داشت که نظرم را جلب کرد؛ چراکه بهنظرم شخصي آن وقت از صبح، در منطقهاي كه كسي رفت و آمدی نداشت، پیاده روی کرده بود.
ردپاها را دنبال کردم تا سر چاه قدیمی رسیدم، از شدت کنجکاوی دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. نفسم را حبس کردم و گوشهایم را تیز. صدای آه و ناله ضعیفی را میشنیدم، خیلی خوشحال شدم و فریاد زدم:« خیالت راحت باشد من پلیسم، اسمت چیست؟» زن که صدایش خیلی ضعیف بود اسمش را گفت. او زن جوانی بود که از شدت خوشحالی گریه میکرد. از او حال بچه را پرسیدم که گفت سالم است.
از شوهر زن خواستم برود و چند تن از اهالی را همراه خود بیاورد. دقایقی بعد که روستاییان با طناب آمدند، به داخل چاه 15متری رفتیم و زن و نوزادش را نجات دادیم. هر دو را سریع به بیمارستان منتقل کردیم، وضعیت خوبی نداشتند. دکتر میگفت مادر جوان چهار روز است که غذا نخورده وباید تحت مراقبت ویژه باشد.
ساعتی بعد او حالش بهتر شد، سر تختش رفتم و در حالی که صورتش از شدت سرما و یخبندان سیاه و کبود شده بود، از او تحقیق کردم و خواستم ماجرا را از اول تعریف کند. زن وقتی خیالش از سالم بودن بچهاش راحت شد، شروع کرد به حرف زدن و گفت:«قرار بود با شوهرم به پابوس امام رضابرویم. برای نخستینبار بود که میخواستم مشهد بروم؛ به همین دليل برای خداحافظی از پدر و مادرم به مزارشان رفتم و هنگام بازگشت، مردی با قداره راهم را سد کرد و مرا با تهدید و کتک به داخل خرابهای که آن اطراف قرار داشت،کشاند و النگوهای بدلیام را از دستم درآورد.خیلی ترسیده بودم و توان داد و فریاد و کمکخواهی نداشتم و فقط بچه ام را محکم بغل گرفته بودم که اتفاقی برایش نیفتد.
آن مرد به زور مرا مورد آزار و اذیت قرار داد و هنگامی که پسرم شروع کرد به گریه کردن، پسرم را به گوشهای پرت کرد و جلوی چشمانم نخاله و تختههایی که آنجا بودند را رویش ریخت. از شدت ناراحتی کم بود سکته کنم. سریع به سوی بچهام دویدم و در کمال ناباوری دیدم پسرم هیچ چیزش نشده و سالم است.
مدام به آن مرد التماس ميکردم که رهایم کند ولی او به گریه و التماسهایم گوش نکرد و مرا همراه پسرم به داخل چاه انداخت. در حال سقوط به شاخه بزرگی که وسط چاه بود گیر کردم و به آرامی ته چاه افتادم و آسیب آنچنانی ندیدم.
مرد بیرحم پس از اطمینان از اینکه من مردهام، رفت و من ماندم و نوزاد هشت ماهه و خدا... .
اما چطور چند شب توی چاه سرد و تاریک ماندم. شب نخست سرد بود و صدای باد مرا میترساند، بچهام را محکم به خودم چسبانده بودم و از ترس چشمهایم را بسته بودم. آن شب شیر داشتم و پسرم را سیر کردم، روز بعد هم کمی شیر داشتم ولی روز سوم دیگر شیری نداشتم تا بچه ام را سیر کنم و فکر اینکه هردویمان در این چاه خواهیم مرد، خیلی آزارم میداد.
صدایم هم به هیچ کجا نمیرسید؛ چراکه هنوز امکان داشت آن مرد من و بچهام را به قتل برساند. به امام رضا(ع) متوسل شدم و گفتم ای امام میخواستیم برای زیارتت بیاییم چرا اینطور شد؟ نمیخواهم بدون زیارت تو و دیدن همسرم از دنیا بروم و کلی گریه کردم. آن شب را من و بچهام با گریه خوابیديم. دم صبح بود که برف بارید.خوشحال شدم که هر دو زندهایم. برف را برمیداشتم و داخل دهانم میگذاشتم و پس از آب شدن و گرم کردن آن به پسرم میدادم تا آخرین فرصت زنده ماندنش از دست نرود. ساعتی نگذشته بود که صدای پای کسی را شنیدم. از خوشحالی فریاد زدم « کمک کمک»؛ بالای چاه شخصی ایستاد و از آن بالا روی سرم خاک و سنگ ریخت و اگر شاخه درخت نبود، حتما میمردیم. من برای راحت شدن از دستش سکوت کردم تا اینکه شما مرا نجات دادید».
پس از حرفهای این زن با اجازه دکتر وی را سوار آمبولانس کردم و دوباره به آن منطقه رفتیم و از او خواستم تا خرابه را نشانم بدهد. وقتی به مقابل آنجا رسیدیم، یادم آمد دو سال پیش دزدی را دستگیر کردهام که اموال سرقتی را در آنجا پنهان کرده بود. اسم آن دزد را که «علی» بود به یاد آوردم و جستوجو را برای دستگیر کردنش آغاز کردم و بعد از کلی تعقیب و مراقبت او را پس از دو روز بازداشت کردم.
وقتی از علي بازجویی كردم، او به آزار و اذیت زن جوان و به چاه انداختن او و فرزندش اعتراف کرد ولی مدعی شد ردپاها متعلق به وی نبوده و پس از آن ماجرا دیگر به سرچاه بازنگشته است.
برای بازرسی به خانه علی رفتم، مادرش دستکمی از خودش نداشت. زمان بازجویی از او احساس کردم از ماجرا باخبر است و اظهارات ضد و نقیضش شك مرا برانگيخت. ناخودآگاه نگاهم به کفشهایش که گلی بود، افتاد و هنگامی که کف آن را با عکسهایی که از ردپاها انداخته بودم مطابقت دادم، دریافتم وی کسی بوده که قصد داشته با ریختن سنگ و خاک زن جوان و نوزادش را به قتل برساند.
مادر علی وقتی فهمید من همه چیز را میدانم، اعتراف کرد برای اینکه پسرش به دام پلیس نیفتد به سرچاه رفته و پس از اطمینان از زنده بودن زن جوان رویشان سنگ ریخته تا برای همیشه بمیرند و راز این جنایت تا آخر پنهان بماند.
کشف این پرونده برایم بسیار جذاب بود ولی چندین نکته همیشه ذهنم را مشغول میکند، زیارتی که نصیبم نشد، خوابی که در آن زن و مرد تبهکاری را داخل چاه دستگیر کرده بودم و آخر، ردپاهایی که منجر به نجات مادرو فرزند شد.قانون