- تینر خورده؟
- نه تخت یک تینر خورده که 17 سالش است. این یکی 25 ساله است. 10 ورق ترامادول خورده.
- ترامادولی ها ببرید آن قسمت، یک اوردوز داریم باید سی پی آر برود.
- سی پی آر پر است، همان که 30 دیازپام خورده، آن جا خوابیده.
- او را برای شست و شوی معده ببرید. این یکی 20 متادون خورده. عجله کنید.
فریادی از دور به گوش می رسد که سی پی آر را خالی کنید، یک قرص برنجی آوردند.
احیای بیمارانی که نمی خواهند احیا شوند
12
تخت دور تا دور سالن کوچک قرار گرفته و ایستگاه پرستاری درست وسط
این سالن با سه متصدی خودنمایی می کند. اتاق سی پی آر برای بیمارانی که
نیاز به احیا دارند، در گوشه ای از این سالن به چشم می خورد. هر چند ثانیه
یک بار صدای داد و فریاد یکی از بیماران به گوش می رسد و هر چند دقیقه یک
بار نیز یکی از همان ها که صدای فریادش به گوش می رسد، به سر و صورت خود می
کوبد.
این جا اورژانس مسمومان بیمارستان
لقمان حکیم است، همان جایی که به طور میانگین هر پنج دقیقه یک بار یک تخت
حامل بیماری که تقریبا نیمه هوشیار است، همراه با دو امدادگر اورژانس و
یکی، دو همراه وارد سالن کوچک می شود. افراد در این جا سراسیمه هستند و
گریه کنان در کنار تخت عزیزانشان راه می روند. برخی دست بیمارشان را در دست
دارند و مدام می پرسند چرا این کار را کردی؟
این
جا جز رنج مریض داری، رنج عمدی بودن این مصیبت نیز انسان ها را از پا در
می آورد. و این که چه کار کردیم که نباید می کردیم؟ کدام راه را رفتیم که
نباید می رفتیم؟
مهرداد 17 سال دارد. در تخت
دو خوابیده و تمام صورتش خیس عرق است. هر چند دقیقه یک بار حرکات مارپیچی
انجام می دهد و به قدری با دست به صورتش ضربه می زند که تختش می لرزد. از
سوپروایزر بخش می پرسم همراه دارد؟ می گوید: «کنار خیابان افتاده بود، مردم
به اورژانس زنگ زده اند و آمبولانس هم به ما تحویلش داد.» موبایل هم
ندارد؟ نمی دانم. باید به هوش بیاید تا هم بدانیم چه خورده هم سراغ خانواده
اش را بگیریم.
سراغ مهرداد می روم. موهای دور
سرش تقریبا با شماره چهار زده شده ولی موهای وسط سرش از چهار سانتی متر هم
بلندتر است و با ژل حالت گرفته و خشک شده است. پیراهن مارک دار و کفش
تمیزش نشان می دهد که گویا از سر قرار مهمی بر می گشته که تصمیم به خوردن
تینر گرفته است. چند بار می پرسم چه خوردی؟ جواب نمی دهد. می پرسم چرا این
کار را کردی؟ دوست دختر داری؟ لرزش پلک هایش نشان می دهد خواب نیست ولی
حوصله جواب دادن ندارد. سوپروایرز می گفت پنج ساعت است این جا خوابیده و هر
کاری توانسته اند انجام داده اند تا زنده بماند، اما هیچ حرفی نمی زند.
سر
و صدایی بلند می شود و یک تخت که روی آن خانم حدودا 30 ساله ای خوابیده،
وارد سالن می شود. با دو زن و یک مرد که هر سه گریه می کنند. 30 استامینوفن
و 30 دیازپام را با هم خورده است. زن ها نازش می کنند و قربان صدقه اش می
روند. یکی از پزشکان می آید بالا ی سرش و ماده زرشکی رنگی را به او می دهد
که بخورد. هر کسی که قرار است معده اش را شست و شو بدهند، اول باید از این
ماده زرشکی بخورد. الناز 30 ساله حتی چشمانش را هم باز نمی کند که مایع را
ببیند، چه برسد که بخورد. با ناله می گوید: «نمی خواهم زنده بمانم، هر دفعه
بعد از خودکشی چشم باز می کنم، می بینم به جای آن دنیا در بیمارستان
هستم.»
مادرش گریه می کند: «قربان قدت شوم این
را بخور. تو را به خدا بخور، هر کاری آقای دکتر می گوید، بکن. صدای پزشک
که از کنار مهرداد نزدیک الناز می شود، به گوش می رسد که با فریاد می گوید:
«باید بخورد. مگر می تواند نخورد. اصلا همه تان بروید بیرون.» بعد هم با
زور الناز را بلند می کند و داد می زند: «بخور وگرنه این شلنگ شست و شو را
در حلقت می گذارم و تا معده ات هم می رود، آن طوری بیشتر اذیت می شوی.»
از الناز که جدا می شود، نزدیکش می شوم و می پرسم در این شرایط روحی که دارد، این طور داد می زنید، اشکالی ندارد؟ بدتر نشود؟
نگاهم می کند و می گوید: «نهایتا 20 ورق استامینوفن خورده و دیازپامی در کار نیست.»
می گویم مطمئن هستید؟
باز
هم با اطمینانی که نشان از تجربه زیادش دارد، می گوید: «تکانش دادم طوریکه
انگار دارد از تخت می افتد. سریع دستش را به نرده تخت گرفت و حواسش بود که
نیفتد. کسی که دیازپام خورده از روی تخت پرت بشود هم نمی فهمد. دیگر من که
کارم این است، راست و دروغ این بیماران را با یک حرکت می فهم. معده این
فقط باید شست و شو داده شود.»
دختری
در سی پی آر احیا شده و هنوز بیهوش روی تخت افتاده. ظاهرش کاملا آراسته
است و لباس خوبی تنش است. مادر سالمندش پشت در ایستاده و با چادر مشکی اش
اشک هایش را پاک می کند. می گوید: «خدا نگذرد از دامادم. نه طلاق می دهد،
نه می آید دست زنش را بگیرد و ببرد خانه اش. هشت ماه می شود که در خانه من
مانده است.»
پس از این که کمی درباره زندگی
دخترش توضیح می دهد، دنبال تخت دخترش که به کمک یکی از پرسنل اورژانس به
سمت ته سالن می رود، با عجله می دود و می گوید: «کجا می بریدش؟» می گویند
به بخش مسمومان. راهرو را تا انتها می رود که سوار آسانسور شود. با هم می
رویم و در طبقه سوم پیاده می شویم.
یک سالن با
دیوارهای سفید و یک در سفید آهنی که میانش به اندازه نیم متر حفره ای است و
چند میله سفید عمودی از وسطش رد شده است. در این سالن نه خبری از میز
پرستاری است و نه تختی. تمام آن چه که دیده می شود، همان در آهنی سفید است و
یک صف از افرادی که برای دیدن بیمار خود که خودکشی کرده، آمده اند.
یک
قفل بزرگ روی در خودنمایی می کند که با کلیدی که مسئول بخش اورژانس دارد،
باز می شود و تخت دختر وارد می شود. قبل از این که مادر او هم همراهش برود،
در بسته می شود و صدای قفل شدن در این بار از پشت در به گوش می رسد. مردم
منتظر هستند که مرد تقریبا 50 ساله ای صحبتش با خواهرزاده اش تمام شود.
دختر نوجوان عینک طبی گردی بر چشم دارد و لباس مخصوص صورتی این بخش را بر
تن دارد. روسری اش هم پارچه ای سه گوش صورتی رنگ است که دور گردنش افتاده و
گره اش سفت است.
دختر صورتی پوش با لبخند
مدام سرش را به نشانه تایید رو به دایی اش تکان می دهد. چند دقیقه بعد بدون
خداحافظی با همان لبخند از پشت میله ها دور می شود و به سمت راهروی بزرگ
می رود، ولی صحبت های دایی هنوز تمام نشده بود.
مرد
میانسال می گوید: «با پسری دوست بوده و او بدون دلیل رهایش کرده و هیچ
خبری از او ندارد. 10 تا دیازپام 10 خورده. می گویند بهتر شده و معده اش را
شست و شو داده اند، اما انگار آسیب روانی دیده، هر چه می گویم فقط لبخند
می زند. مرد میانسال گریه اش می گیرد و می گوید بعید نمی دانم که بعد از
مرخص شدن باز هم بلایی سر خودش بیاورد. نفر بعدی جلو می رود تا با دختر
جوانی که پشت میله ها آمده، صحبت کند.
چرا نجاتم می دهید؟
به
طبقه همکف و بخش اورژانس بر می گردیم. کمتر از دو دقیقه سکوت حاکم است که
ناگهان دوباره سر و صدا از تخت مهرداد بلند می شود. همان پسر شیک پوشی که
دور سرش را تیغ زده و موهای وسط سرش بلند است. این بار تشنج شدیدی کرده
است. یک پزشک، دو انترن، یک پرستار و سوپروایزر بخش همگی به سمتش می دوند.
دو نفر دست و پاهایش را گرفته اند و یکی سرنگ را وارد رگش می کند.
از
سوپروایزر می پرسم افرادی که بدون همراه باشند، خیلی از بیمارستان ها
پذیرش نمی کنند. درست است؟ می گوید اگر نکنند، غیرقانونی است. ما همه را
پذیرش می کنیم. یک زن و مرد مسن سراسیمه وارد می شوند و با سرعت بین تخت ها
راه می روند و دنبال کسی می گردند. صدای مهرداد مهرداد آرامش اورژانس را
به هم زده است. به سمت تخت مهرداد راهنمایی می شوند.
بعد
از چند دقیقه مادرش همان طور که دست پسرش را می گیرد و نوازش می کند، می
گوید: «زن می خواهد. دومین بار است که این کار را می کند.» صدای خفیف
مهرداد به گوش می رسد که می گوید: «چرا نجاتم می دهید. نمی خواهم زندگی
کنم.» مهرداد این بار در خارج از منزل خودکشی کرده تا دیگر خانواده اش او
را نجات ندهند، غافل از این که حتی در کوچه فرعی هم ممکن است کسی پیدا شود و
برای نجات جان یک انسان با اورژانس تماس بگرد.
ای
سی یوی بیمارستان جا ندارد. صدای پدرش که با سوپروایزر بحث می کند، توجه
ها را جلب می کند: نه، من کارگرم. شبی دو میلیون برای آی سی یوی بیمارستان
خصوصی ندارم. خب اگر در آی سی یو جا ندارید، نداشته باشید. هر بخشی که می
توانید نگهش دارید. بله امضا می کنم. چشم، مسئولیت بخش رفتنش به عهده خودم.
دوباره صدای متصدی آمبولانس و انترن حاضر در
اورژانس که به خاطر کمبود تخت در سی پی آر است، به گوش می رسد. متصدی همان
طور که تخت حامل یک دختر جوان ریزنقش را از آمبولانس خارج می کند، فریاد
می زند:
- سی پی آر را خالی کنید.
- چی خورده؟ برای شست و شوی معده ای ها در سی پی آر جا نداریم.
- گفتم خالی کنید. متادون خورده ولی اوردوز است. مسئول این بخش کجاست؟
- مسئول هم بیاید، فرقی ندارد. یک قرص برنجی در سی پی آر است و باید منتظر باشید.مجله مهرگان نو