گفت و گو با یکی از پیرترین پزشکان ایران
مطب دکتر بیشتر شبیه به خانهای است که توی آستانهاش برانکارد گذاشتهاند. پذیراییاش را با صندلیهای پلاستیکی و میز فلزی تاشو که سن آن بیشتر از من است به سالن انتظار تبدیل کردهاند. بالای اتاق دکتر هم با خط نستعلیق نوشتهاند: «دوا از طبیب، شفا از خداست.»
شفاآنلاین>جامعه پزشکی>دکتر عبدالرحیم جلایی یکی از پیرترین پزشکان کشور با
90 سال سن، بزنیم به تخته سرحال و قبراق است و همانند دوران جوانیاش
صبحهای زود به مطب قدیمیاش میرود. شاید گوشهایش مثل گذشته خوب نشنود و
چشمهایش هم آنچنان سویی نداشته باشد ولی ذهنش مثل رایانه همه خاطرات گذشته
را از بر است. او برایمان از زمانی میگوید که برای تحصیل به تبریز رفت،
از شیوع بیماریهای سرخک و مننژیت و دیفتیری و سل، از نجات انقلابیون
مجروح، از درمان بیمارانش در روستاهای دورافتاده، از صف طولانی بیماران
جلوی مطبش و از زندگی پر فراز و نشیب خودش میگوید؛ خاطرات شنیدنی از مردی
که چندی پیش زمین بزرگی را برای معالجه زوجهای نابارور به دانشگاه علوم
پزشکی
اردبیل اهدا کرد.
آنقدر از دکتر تعریف کردند که بار و بندیل سفر را بستیم و رفتیم اردبیل.
آدرس: «تازه میدان، کوچه حاجی قهرمانی، دست راست، خانه قدیمی، مطب دکتر
جلایی.» نشانی سر راست است. پیاده از تازه میدان تا مطب دکتر 2 دقیقه هم
نمیشود، بعد از رد کردن جارو فروشان و عسلفروشان که مغازههایشان آدم را
برای خرید وسوسه میکند، اول کوچه مطب دکتر - همانی که در ذهنم تداعی
کرده بودم- پدیدار میشود. خانه یک طبقه قدیمی با سقف شیروانی قرمز
رنگباخته و در و پنجرههای چوبی آبی کم رنگ و حیاطی آب و جارو زده و
باغچهای با گلهای محمدی سفید و قرمز.
حتی تابلوی مطب هم قدیمی است از همانهایی که دهه 60 مد بود. تابلوی سفیدی
که روی آن نوشته شده «دکتر جلاییپور، پزشک داخلی، نوبت صبح و عصر». وقتی
وارد ساختمان میشوی انگار پرتت کردهاند به 60-50سال پیش؛ توی خانهای که
لنگهاش را عباس معروفی در رمان سمفونی مردگان به تصویر کشیده است.
مطب دکتر بیشتر شبیه به خانهای است که توی آستانهاش برانکارد
گذاشتهاند. پذیراییاش را با صندلیهای پلاستیکی و میز فلزی تاشو که سن آن
بیشتر از من است به سالن انتظار تبدیل کردهاند. بالای اتاق دکتر هم با خط
نستعلیق نوشتهاند: «دوا از طبیب، شفا از خداست.» روی میز دفتر بزرگی
گذاشتهاند که بیماران اسمشان را توی آن مینویسند و براساس نوبت داخل
میروند. بجز من 4 نفر دیگر منتظرند که نوبتشان شود. صدای دکتر از اتاقش
بیرون میآید: «این قرصها را هر 8 ساعت یکبار میخوری، این آمپول هم یکی
الان آن یکی هم فردا عصر. یک هفته استراحت کن انشاءالله خوب خوب میشوی.»
یکی از بیماران میگوید: «بنده خدا دکتر گوشهایش نمیشنود باید سمعک
بگذارد.»
از بیمار دیگری که مردی موسپید کرده است و حکم پدربزرگم را دارد از دکتر
میپرسم و اینکه چند سال است پیش او میآید. مرد میگوید: «من از همان
کودکی هر وقت مریض میشدم پدرم مرا پیش دکتر میآورد. جز عمل قلبی که مجبور
شدم تبریز بروم هیچوقت پیش هیچ دکتر دیگری نرفتهام. دکتر جلایی کارش یک
یک است با همان نسخهای که مینویسد مریضی آدم را درمان میکند. یادم
نمیرود زمان جنگ که دوا و دکتر درست حسابی نبود صبح میآمدیم توی دفتر اسم
مینوشتیم و عصر نوبتمان میشد. شاید دکتر روزی 100 بیمار را معاینه
میکرد.»
هنوز حرفش تمام نشده که نوبتش میشود. بعد از نیم ساعت نوبت به من میرسد؛
در میزنم و داخل میشوم. دکتر پشت میزش نشسته و روی کاغذ چیزی مینویسد.
سلام میکنم و او از جایش بلند میشود و دست میدهد. ادای احترام دکتر مرا
خجالتزده میکند. صورت مهربانی دارد و عینک گردی به چشم زده. قدش از من
کوتاهتر است ولی به نظر میرسد چهارستون بدنش از من سالمتر است.
خیالم تخت است کسی بیرون ننشسته و با خیال راحت از دکتر درباره گذشتهاش
میپرسم، از شغل پدرش، از دوران تحصیلاتش و... میگوید گوشهایم کمی سنگین
شده و سؤالاتم را با صدای بلندتر از او بپرسم.
میگوید: «پدر خدا بیامرزم کتابفروش بود. به مطالعه هم علاقه زیادی داشت.
وقتی یازدهم را تمام کردم مجبور شدم برای دیپلم به تهران بروم. وقتی
دیپلمم را گرفتم کنکور دادم و دانشگاه تبریز قبول شدم. بنده خدا ابوی
برایم پول میفرستاد تا مخارج تحصیل و زندگیام را بدهم. برای ادامه تحصیل
خیلی برایم زحمت کشید. سال 1333 فارغالتحصیل شدم و خدمت رفتم. تهران و
خرمآباد و بروجرود، خدمت کردم و آبان 1335 به اردبیل برگشتم. خانهمان
بزرگ بود، پدرم این قسمت از خانه را برای راهاندازی مطب در اختیارم گذاشت و
از آن زمان تا الان 61 سال است که همینجا طبابت میکنم. زمانی کل اردبیل
فقط 7 پزشک داشت و من رسماً هشتمین و تازه نفسترین پزشک این شهر شدم. روزی
دستکم بین 40 تا 50 مریض میآمد و من از ساعت 7 صبح تا آخر وقت کار
میکردم.»
در و دیوار اتاق دکتر پر است از عکس و گواهینامه و تقدیرنامه. (Acknowledgment)بالای سر
خودش هم عکس حسن روحانی را به دیوار زده و پایینتر عکس خودش و پسر مرحومش.
وسایل قدیمی پزشکی که حالا برای خودشان حکم عتیقه پیدا کردهاند آدم را به
نگاه کردن وامیدارند مخصوصاً اسکلت انسانی که نمونهاش را در مدرسهمان
داشتیم.
دکتر خاطرات جالبی را از زمان انقلاب و جنگ و شیوع بیماریهای مختلف تعریف
میکند: «قدیم مثل الان نبود که قدم به قدم مطب دکتر و درمانگاه و
بیمارستان باشد. یادم میآید بیماری سرخک شیوع پیدا کرده بود و متأسفانه
خیلی از بچههای آن دوره مبتلا به این بیماری شدند و از دنیا رفتند. از هر
10 مبتلا به سرخک(Measles) 4-3 نفرشان نجات پیدا میکرد. با پیگیریهایی که کردم
واکسن آن را از تهران برایمان فرستادند و توانستیم ریشه این بیماری خطرناک
را بخشکانیم. زمانی هم دیفتیری و سل و فلج اطفال توی شهر شیوع پیدا کرد و
مطبم جا برای سوزن انداختن نبود. یادم نمیرود که 3 شبانهروز توی مطب
ماندم و معاینه و درمان میکردم. زمان انقلاب که شهر حکومت نظامی بود تنها
مطبی که باز بود مطب من بود. هنگامی که ژاندارمری یا شهربانی مردم را دنبال
میکرد آنها را به داخل مطبم راه میدادم حتی چند باری کسانی را که تیر
خورده بودند درمان کردم.
اما زمان جنگ وضعیت خیلی بدتر بود. وضعیت بهداشتی بسیار نامناسب بود و
مردم هر روز بیماری جدیدی میگرفتند. مردم بیرون صف میایستادند و از این
در داخل میآمدند و دوستان و فامیل و خانواده هم از در دیگری برای معاینه
به اتاق میآمدند، یادش بخیر چه دورانی بود، جوان بودم و از کار خسته
نمیشدم.»
استاد 8 نوه و 5 نتیجه دارد، عکس آنها را زیر شیشه میز کارش گذاشته و هر
از گاهی به آنها نگاه میکند انگار دلش برایشان تنگ شده است. باید این را
هم بگویم که دکتر همکلاس دوران ابتدایی مرحوم آیتالله مروج امام جمعه سابق
اردبیل و دوست صمیمی مرحوم آیتالله مشگینی رئیس سابق مجلس خبرگان رهبری
است. خیلی از بزرگان این شهر را درمان کرده ولی انگار علاقهای به بازگو
کردن آنها ندارد.
دکتر جلایی 3 سال پیش زمین پدریاش را که نزدیک به هزار متر بود برای
ساخت ساختمان بیمارستان خیریه ریحانه اردبیل و برای درمان زوجهایی که مشکل
نازایی دارند وقف کردهاست.
او درباره وقف این زمین میگوید: «راستش سالها بود که به این فکر میکردم
چطور میتوانم باقیات صالحاتی از خودم به جا بگذارم و روح پدرم از من شاد
شود. افکار زیادی به ذهنم میرسید ولی نمیتوانستم آنها را عملی کنم تا
اینکه حسب بر قضا به مشهد رفتم. دختر عمویم بیمارستان بستری بود.
بیمارستانی شیک با پزشکان با تجربه که فکرم را به خود مشغول کرده بود. از
پزشکی پرسیدم که اینجا دولتی است و او در جواب گفت بیمارستان خیریه است. از
همانجا به سرم زد که من هم در حد توانم چنین کاری بکنم. به پسرم طاهر که
در امریکا زندگی میکند زنگ زدم و تصمیمم را در میان گذاشتم و او هم مرا
تشویق به این کار کرد.»
دکتر خاطره جالبی از 30 سال پیش تعریف میکند که هنوز هم خودش با گفتن آن
احساس رضایت میکند. میگوید: «دم ظهری زنی به مطبم آمد که سر و شکلش نشان
میداد عشایر است. چشم چپش را بسته بود. چشمش عفونت شدید داشت و میخواست
برای درمان به تهران برود ولی به پیشنهاد یکی از اقوامش پیش من آمده بود.
چشم او را معاینه کردم و حدس زدم زیر پلکش چیزی هست که باعث عفونت شده.
وقتی پلکش را برگرداندم دیدم زالویی جا خوش کرده. به سختی جدا کردم و دردش
از بین رفت. زالو توی چشم چیز عجیبی بود.» با دکتر خداحافظی میکنم و بیرون
از مطب متوجه میشوم دکتر خیلی چیزها را نگفته است. مثلاً اینکه او گاهی
برای درمان مریضهایش با دوچرخه به روستاهای اطراف میرفته و از خیلی از
آنها حق ویزیت نمیگرفته یا اینکه بیمارانی که پول نداشتهاند توی نسخه
برای مسئول داروخانه مینوشته که پول دارو را نگیرند و با خودش حساب کنند.
دکتر جلایی که 90 سال از خدا عمر گرفته هنوز هم به رسم عادت صبح زود به
مطبش میآید، مطالعه میکند و مقالات پزشکی را برای افزایش آگاهیاش
میخواند و به گفته آنهایی که او را میشناسند دستش شفاست.ایران