اگر پاسخ شما منفی است، نگران نباشید، من نیز آن طرزفکر را ندارم.
هرگز
نداشتهام. هرگز احساس یک برنده ذاتی را نداشتهام. هرگز اعتمادبنفس
افرادی را که تحسینشان میکنم، نداشتهام. حتی در سال ۱۹۷۶، زمانیکه شروع
به نوشتن در مورد کسبوکار کردم، شک داشتم بتوانم چیزی را درباره
کسبوکار کامل متوجه شوم. به تازگی از یک دوره تدریس ادبیات به
دانشآموزان در چاد بازگشته بودم و در روزنامهای با عنوان «کسبوکار و
تجارت در آفریقا» مشغول کار بودم. به یادمیآورم در روز اول کارم به عنوان
روزنامه دقت کردم و از خود پرسیدم فرق کسبوکار و تجارت چیست؟ به سرعت به
این تفاوت پی بردم.
سِمت بعدی شغلی من، مدیر تحریریه یک انتشاراتی
کوچک در فلوریدا بود. حدود نیم دوجین روزنامهنگار آزاد داشتم که به من
گزارش میدادند. کار من ویرایش و تصحیح نوشتههای آنان بود. من به ندرت
متوجه میشدم که درباره چه صحبت میکنند، موضوعاتی همانند رباتیک و مدیریت
عملکرد حرفهای و تجارت محصولات کشاورزی. چطور میتوانستم به آنها بگویم
چهکار کنند؟ بهسرعت آموختم.
وقتی اقدام به ایجاد و بازاریابی خبرنامه سرمایهگذاری خود کردم، تقریبا از ترس فلج شده بودم.
نگرانی
من از شکست نبود، چون مطمئن بودم شکست میخورم! ولی بار دیگر ثابت شد شک
من اشتباه بودهاست. آن انتشارات در سال اول میلیونها دلار درآمد داشت. در
نهایت تبدیل به انتشاراتی در زمینه سرمایهگذاری با ارزش ۷۰ میلیوندلار
شد.
زمانی که برای اولین بار در سن ۳۹ سالگی بازنشست شدم تا روزهای
خود را صرف نوشتن شعر و داستان کنم، هرگز برای لحظه ای به چاپ هیچ یک از
آنها فکر نمیکردم. ولی طی ۱۲ تا ۱۴ ماه نویسندگی، ۱۲ تا از داستانها و ۶
تا از شعرهایم در مجلات ادبی به چاپ رسیدند. سه تا از آنها جایزه
دریافت کردند.
در
سال ۱۹۹۲، «بیل بونر» از من درخواست کرد تا در توسعه کسبوکار
انتشاراتیاش به وی کمک کنم. شغل را پذیرفتم چرا که پیشنهاد خیلی خوبی به
من دادهبود. پس از یک سال فروش به ۲۴ میلیون دلار جهش کرد و او از من
پرسید که آیا میتوانیم در نهایت ارزش کسبوکارمان را به ۱۰۰ میلیون دلار
برسانیم؟ بخاطر میآورم که به او گفتم: «اگر بتوانیم فروش را در همین حد
نگهداریم هیجان زده خواهم شد، حدس من این است که در سال آینده افت خواهیم
داشت، نه رشد.» ولی ما رشد کرده و بزرگتر شدیم و زمانی که به هدف ۱۰۰
میلیون دلاری رسیدیم گفتم: «بیا به همین میزان رضایت دهیم.» ده سال بعد،
درآمد ما به ۵۰۰ میلیون دلار رسیده و حاشیه سودمان نیز دوبرابر شد.
زمانی
که در سال ۱۹۹۷ از آفریقا بازگشتم، یک ماشین ۴۰۰ دلاری و نزدیک به ۳۰۰
دلار پسانداز داشتم. امروز، در دو امارت چند میلیون دلاری زندگی میکنم،
دهها میلیون دلار در بانک و حسابهای کارگزاری دارم و در کسبوکارهایی با
ارزش بیش از ۲۰ میلیون دلار سهامدارهستم.
بنابراین میدانم بدون فکرکردن مانند یک قهرمان، میتوان موفق شد. میدانم دستیابی به مواردی عالی امکانپذیر است.
اینها
را با شما در میان میگذارم تا چنانچه شما هم دچار ترس و تردید هستید،
بدانید که لزوما نباید رفتار خود را تغییر دهید تا پیروز شوید.
من
تلاش کردم تا تغییر کنم. کتابهای بسیاری خوانده و نوارهای بسیاری گوش
کردم. درحالیکه رانندگی میکردم با صدای بلند آواز میخواندم و در مقابل
آینه بر سر خودم فریاد میزدم. تمام این کارها را انجام دادم، ولی حس من
تغییری نکرد. اگر باید صبر میکردم تا رفتارم تغییر کند همچنان در حال
انتظار بودم.
در عوض روش متفاوتی را پیدا
کردم- یک استراتژی مخفی و نه چندان درخشان که اعتقاد دارم برای هر شخصی که
قلبی فروتن و ذهنی شکاک دارد، مفید خواهد بود.
موفقیت من برگرفته از دو ایده بسیار ساده است:
۱. اگر سرشار از استعداد ذاتی نباشم، میتوانم با کار سختتر، استعداد و دانش مورد نیاز را بدست بیاورم.
۲.
اگر دارای نبوغ ذاتی برای دستیابی به ایدههای عالی نباشم، میتوانم
کارهای افراد ثروتمند و موفق را دریابم و دقیقا همان را انجام دهم.
برای
مثال، زمانی که آن شغل در خبرنامه «کسبوکار وتجارت آفریقایی» را گرفتم،
هر شب، ساعات بسیاری را در کتابخانه بینالمللی صرف کرده و درباره موضوعاتی
که درباره آنها مینوشتم مطالعه میکردم. هرگز به رئیس خود درباره کار
اضافه خود نگفتم، چرا که نمیخواستم بداند چقدر ناآگاه هستم. به آهستگی ولی
بطور کامل، شروع به فهم آنچه که دربارهاش حرف می زدم کردم و بهخوبیِ
سایر نویسندگان داخل تیم شدم.
زمانی که شروع به نوشتن اولین نامهی
فروش خود کردم، کوچکترین تصوری از چگونگی انجام آن نداشتم. بنابراین، شبها
و آخر هفتههای بسیاری را، برای مطالعه همه نامههای فروش موفق که به
آنها دسترسی داشتم، صرف کردم. خطوطی را که چشمم را جذب کردهبودند، کپی
میکردم. یادداشتهایی درباره چگونگی ایجاد متون فروش نوشتم. درباره طراحی
پیشنهادهای فروش مطالعه کردم و درباره قیمتگذاری، جوایز، گارانتیهایی که
نامههای فروش را موثر میکرد آموختم.
بهتدریج آنچه را که نیاز
داشتم، آموختم. اسراری که مرا بهعنوان یک مبتدی در کسبوکار و بازاریابی
گیج میکرد، کمکم روشن و نمایان شد.
با هر
موفقیت کوچک، اعتمادبهنفس من افزایش یافت. ولی نه از نوع اعتمادبهنفس
ذاتی، بلکه اعتمادبهنفس ناشی از پیشرفت از طریق کار سخت و تقلید از
موفقیت بود.
سالها بعد، پس از ساخت
کسبوکارهای بسیار و دستیابی به ثروت، مردم با من مثل یک قهرمان رفتار
میکردند. آنها گمان میکردند با استعدادی متولد شدهام که آنها فاقد آن
هستند.
بخشی از این تفکر ناشی از اشتباه من بود. برای تشویق کردن
افرادی که برای من کار میکردند، نقاب یک قهرمان را به صورت زده بودم. با
هر مشکلی وانمود به ناراحتی و با برداشتن هر چالشی وانمود به خوشحالی
میکردم.
در حال حاضر بر این باور هستم که کار اشتباهی انجام
میدادم. بهطور ناخواسته پیشنهاد میکردم برای دستیابی به آنچه که من
دستیافتهام، آنها باید شجاعت و اعتمادبهنفس من را داشته باشند.
باید
حقیقت را به آنها میگفتم: این که دستاوردهای من با زحمت و به آهستگی کسب
شدهاست. حقیقت آن بود که من بهصورت یک کارآفرین کندذهن متولد شدهبودم.
باید آن را میپذیرفتم و توضیح میدادم که موفقیت من نتیجه تلاش سخت و
تقلید بودهاست.
نکته این است. من فکر نمیکنم که برای رسیدن به موفقیت در کسبوکار، احتیاج به طرزفکر یک قهرمان داشته باشید.
فقط باید دو کار را انجام دهید: سختتر از رقیبان کار کنید و کارهای افراد موفقی که تحسینشان میکنید را تقلید کنید.
اگر
این کارها را برای مدت زمان کافی انجام دهید، موفقیتی که در آرزویش هستید
را بدستمیآورید و در کنار آن اعتمادبهنفس و شجاعت هم کسب خواهید کرد.
اعتمادبهنفس
و شجاعتی که امروز دارم توسط مانتراها یا مدیتیشن و یا تصویرسازی از خود
بدستنیامده است. آنها تماما حاصل کار سخت و تقلید مستمر هستند. اگر برای
مدتزمانی طولانی به سختی کار کنید و در هر چیزی هوشمند باشید، موفقیت را
میفهمید و با هر موفقیت کوچکی، ذهن و قلب شما بهندرت شجاعتر شده و بر
اعتمادبه نفستان افزوده میشود. در نهایت نقاب یک قهرمان را به صورت خود
میزنید. ولی زمانی که این اتفاق میافتد، بهیاد داشته باشید در مقابل
افرادی که دوستشان دارید و به آنها اهمیت میدهید آن نقاب را از چهره خود
بردارید.