شفا آنلاین>روانشناسی>خشم و خشونت بهسادگی در خیابانها، خانهها، میان آدمها و در برخورد با محیطزیست و جانوران دیده میشود.
به گزارش
شفا آنلاین،به نظر میرسد جامعه ایرانی در سالهای اخیر خشمگینتر از پیش شده است.میگویند
خشم به یک هسته درونی تهدیدشدگی برمیگردد و نارضایتی، خوراک آن است. با
شیوا دولتآبادی، روانشناس، درباره اینکه چرا جامعه ایرانی اینهمه
خشمگین است و راهکارهایی برای مدیریت آن، گفتوگو کردهایم.
خشم یکی از هیجانهای درونی انسان است که طبیعی است. چگونه است این خشم انسان را از تعادل خارج میکند و خطرناک میشود؟از
دیدگاه روانشناسی تکاملی، همه جانداران به سیستمهای هیجانیاي مجهز
هستند که با آنها ارتباط خود را با جهان اطراف تنظیم میکنند. ما انسانها
هم با هیجانهایی که یکی از آنها خشم است، بهنوعی بقای خود را ضمانت
میکنیم. این بهسادگی به این معناست که اگر تحت هیچ شرایطی اضطراب و خشم
نداشته باشیم، خیلی زود از میان میرویم.
هیجانهای منفی ما، ما را از
تغییر شرایط در اطرافمان آگاه و در ما آمادگی برای نشاندادن واکنش ایجاد
میکنند. اصولا تحریکپذیری و واکنش به محرکها، بخشی جدانشدنی از حیات است
ولی گاهی پاسخها در تناسب با محرکها نیستند. از نگاهی دیگر، در روند
طبیعی زندگی و حتی در «بهترین شرایط»، برای رشد انسان و مثلا وقتی که
همهچیز به صورت متعادل و مطلوب هم به انسان داده میشود، باز هم جریان
رشد طبیعی انسان در گرو این است که نظم و تعادل او اندکی به هم بخورد و
انسان به دنبال این برود که چیزی به دست بیاورد یا مهارت تازهای یاد بگیرد
و شرایط خود را تغییر دهد. کل جریان رشد روانی ما از دیدگاه
نظریهپردازانی مانند پیاژه و فروید در گرو مضطربشدن ماست. کودک گرسنه و
مضطرب میشود و مادر را صدا میزند و بهاینترتیب به استفاده از گفتار
بیرونی دست مییابد. تعاملی که انسان در حال رشد با اشیا و انسانهای دیگر
برقرار میکند، همه برای دستیابی به تعادلهایی است که در جریان
لحظهبهلحظه زندگی بر هم میریزند.
برخی مانند یونگ این اضطرابهای
جاری در زندگی را به شکلهای رمانتیکتر و تئاتریتری تحلیلمیکنند. برای
مثال، تنهاماندن کودک همراه با اضطراب است. کودک وقتی مضطرب میشود، صدا
میزند و با بیرون ارتباط برقرار میکند و بهتدریج هم ارتباط اجتماعی و هم
شناخت یا معرفتش را از جهان، در کسب همین تجربهها به دست میآورد. تعادل
حیاتی به هم میریزد و کودک برای رسیدن به تعادل نسبی برای فهم جهان خود
تلاش میکند. بنابراین هیجانها در اشکال مختلف از رشد گرفته تا صیانت از
خود، نقشی اساسی در بودن ما دارند و باید باشند.
همانطور که هیجان
شادی، طبیعتا در ما انگیزه و شورآفرین است و تعلق ما را به جهان بیشتر
میکند، همانطور هم اضطراب، ما را به تکاپو میاندازد کاری کنیم تا
اضطرابمان را کاهش دهیم. زیستن همراه با تحریکپذیری است و خیلی از
محرکهایی که هرکس از نوزاد تا یک انسان بالغِ به ثمررسیده تجربه میکنند،
او را آزرده میکنند. اما اینکه وقایع و یا محرکهای اطراف هرکس او را تا
چه اندازه برآشفته میکنند، به این برمیگردد که او به جهان چطور نگاه و از
چه منابع درونی و بیرونیای برای مواجهه با محرکهای نامطلوب استفاده
میکند. بعضی شرایط محیطی اصولا آستانه تحریکپذیری فرد را پایین میآورند.
مثلا در معرض حرارت شدید قرارگرفتن، در معرض صداهای بلند قرارگرفتن یا
بهطور خلاصه، هر آنچه حواس ما را بیش از توان طبیعی فیزیولوژیک تحریک کند و
به توانمندی و کاراییمان آسیب بزند تحمل ما را پایین میآورد. درباره
استرس که خود یکی از ایجادکنندههای خشم است، هم از استرس خوبوبد میگوییم
که خوب آن موجب انگیختگی مناسب برای کارایی و بد آن موجب رنج و درد بسیار
است. حال وقتی از تحریکپذیری منفی و بهویژه از بهوجودآمدن خشم که
تحتتأثیر ادراک ما از یک محرک است صحبت میکنیم، خشم و تجربه استرس
تحتتأثیر احساس تهدیدشدگی اتفاق میافتند، یعنی جایی که احساس میکنیم
منافع یا بقای خود ما یا کسانی که ما دوست داریم و کسانی که از ما حمایت
میکنند، یا ما مسئول حمایت از آنها هستیم تهدید میشوند، خشمگین میشویم.
چرا در برخی افراد و برخی جوامع این خشم بیشتر دیده میشود؟علت
اصلی بهوجودآمدن خشم بیش از هر چیز، به یک هسته تجربه تهدیدشدگی
برمیگردد، یعنی پاسخ به یک محرک یا اتفاق بیرونی شدیدتر از پاسخی است که
انتظار میرود. این تهدیدشدگی در آدمهای متفاوت به اندازههای مختلف در
سطوح و اندازههای متفاوت و در آستانههای مختلف رخ میدهد. برای مثال، اگر
فردی که اعتمادبهنفس کافی دارد و دارای پیشینهای است که او را تا حدودی
بر خودش متکی میکند؛ در برابر یک توهین، خیلی دیرتر آزرده میشود و
تهدیدشدگی را دیرتر احساس میکند، تا کسی که از خودش راضی نیست،
اعتمادبهنفس ندارد و ترسو است و اصولا در این جهان احساس طردشدگی و
رهاشدگی میکند.
در یک تحلیل روانشناختی، تجربه تهدیدشدگی
کاملا فردی و شخصی است و در هرکسی میتواند از آستانه دیگری آغاز شود.
بنابر ویژگیهای شخصیتی، تجارب زندگی و عواملی دیگر، در برخی از افراد
آستانهها بسیار پایین است و خیلی زود این تنش تهدیدشدگی را تجربه میکنند
که البته احساس ناکامی و ترس با آن همراه میشود و موضع خشمانه میگیرند.
این در حالی است که تجربه همان شرایط برای دیگری تعبیر و تفسیر یا ترجمه به
تهدید نمیشود. بنابراین ما میتوانیم بگوییم آدمها بنا بر ویژگیهای
شخصیتیای که در هر زمان دستاورد و محصول تاریخچه زندگی آنهاست بهعلاوه
ژنتیک و به اصطلاح «اپی» ژنتیکی که آنها را ساخته است، به وقایع واکنش نشان
میدهند. بحث پایههای بیولوژیکی شخصیت که بهاختصار در اینجا به آن اشاره
کردیم، در پژوهشهای مربوط به شخصیت از اهمیت زیادی برخوردار است.
بهسادگی میتوانیم جایی برای این تفاوتهای بیولوژیکی در شکلگیری
آستانههای تحریکپذیری و درنتیجه تهدیدپذیری قائل شویم، یعنی کسانی را
داریم که اصولا و شاید حتی از کودکی خونسردتر از دیگران هستند و این به
سازوکار عصبی با حدود زیادی ژنتیکی هر فرد برمیگردد که تحتتأثیر آن به
شکلها و درجههای متفاوتی، احساس تهدید میکنند. البته جا دارد در نقش
ژنتیک مبالغه نکنیم، چراکه شرایط محیطی، اجتماعی و اقتصادی میتوانند باعث
تغییر در رفتار و حتی خلقوخوي انسانها شوند.
مثلا گاهی با
افرادی برخورد میکنیم که میبینیم در نوجوانی در بیان رفتارهای خود
برونگرا بودهاند، ولی در میانسالی خویشتندار هستد. بنابراین حتی این
ویژگیهایی که ما بهعنوان ویژگیهای کمابیش بیولوژیک شخصیت برای شخص
قائلیم، تحتتأثیر شرایط محیطی قرار میگیرند و تغییر میکنند. ذهن ما با
عاداتی که برای جمعبندی درونی گفتارها و طرحوارههای درونی برای خود
ساخته است، میتواند به طرف تفسیرهای منفی گرایش پیدا کند یعنی حتی اندکی
پارانویید به جهان نگاه کند، این البته باز نتیجه تاریخچه زندگی ما است که
چه چیزهایی تجربه کردهایم و چه حمایتهایی را دریافتیم و چه
حرمتشکنیهایی را تجربه کردهایم. اینها به آمادگیهای زیستیعصبی علاوه
عوامل ژنتیکی یا پایهای شخصیت یا خام بیولوژیک آدمها را آماده میکنند
برای اینکه این تهدید را زودتر یا دیرتر احساس کنند و هم اینکه چه
مکانیسمهایی را برای دفاع خود به راه بیندازند.
در برخی با خشونت
آشکار مواجهیم و در برخی با خشونت پنهان. ما خشم فروخورده و پنهان داریم.
آدمهایی را داریم که زخم معده میگیرند. این تفاوتها بههرحال در بیان
خشم در انسانها وجود دارد. خود اینکه کسی چرا خشم را بیرون میریزد و
دیگری خشم را فرومیخورد، به الگوهای تأیید و تشویق بیرونی برمیگردد.
کودکی که بابت حقطلبنبودن تشویق شده است وقتی خشمگین میشود، ترجیح
میدهد با خود این را حلوفصل کند و در خودش بریزد. ما همراه با هیجانها
علائم فیزیولوژیک داریم. وقتی هیجانها بالا میگیرند بسیار اوقات آنقدر
سریع خود را نشان میدهند که به قول برخی نظریهپردازان روانشناسی، اول
علائم خود را نشان میدهند و بعد شخص فکر میکند برای مثال ترسیده است. در
هر لحظه، ما مثل یک دانشمند کوچک فرضیههای خود را رد یا اثبات میکنیم و
خود اینها درواقع رنگ و بوی عاطفی دارند.
این تفسیرها از
طرحوارههای بسیار عمیق در ذهن ریشهگرفته در شخصیت ما که از کودکی شکل
گرفتهاند، تغذیه میشوند. مثلا از یک دیدگاه میتوانیم کاملا بگوییم برخی
طرحوارههای ناسازگاری که انسانها دارند مثل اینکه «من همیشه مورد تهدید
هستم» یا «هیچکس من را نمیفهمد» و «هر کاری کنم فایده ندارد»، در این
تفسیرها از تهدیدها نقش ایفا میکنند. ترتیب اینکه من وقتی چیزی را تجربه
میکنم به خودم چه میگویم، معنای تهدید را ایجاد میکند. وقتی که از
اعتمادبهنفس بالا برخوردار نیستیم، زودتر احساس میکنیم تهدید شدهایم و
خیلی زودتر احساس ناکامی میکنیم و میترسیم و واکنش خشم نشان میدهیم.
اساسا چه اتفاقی میافتد که فردی احساس تهدید میکند؟باید
ببینیم دراینمیان چه اتفاقی در مغز میافتد؟ در مغز ما مراکزی قرار دارند
که حافظههای هیجانی ما را در خود ذخیره کردهاند. خیلی جاها وقتی که ما
آسیبهای کوچک و بزرگ دیدهایم، اینها با محتوای خود در سیستم عصبی ما
ماندهاند. تفسیر، فهمیده و باز نشدهاند. مثل اینکه آدم از خودش میپرسد
چرا از یک رنگ اصلا خوشم نمیآید؟ هیچوقت پیش نمیآید تحلیل کرده باشد یا
دنبال داستان اولیه گشته باشد. ولی خیلی اوقات معلوم میشود یک تجربه
ناگوار فهمیدهنشده بیشتر از جنس شرطیشدگی، چنین نتیجهای داشته که من از
یک چیزی ذاتا خوشم نمیآید و ماهیت آن را دوست ندارم. این یک نمونه خیلی
کوچک از حساسیتهایی است که میتوانیم با حافظه هیجانی داشته باشیم و
شکلهای پیچیدهتری هم ممکن است وجود داشته باشند.
مثلا یک
تجربه ناگوار در کودکی با بزرگسالی که ما را تهدید کرده، ما را آماده
میکند با بزرگسالی که کوچکترین شباهتی با این فرد داشته باشد، خیلی
زودتر آشفته شویم و به خشم اجازه جولان دهیم. پس بهاینترتیب اگر بخواهیم
جمعبندی میانهای بکنیم، میتوانیم بگوییم خشم تحتتأثیر ویژگیهای فردی،
تاریخچه زندگی و تجربههای شخصی من از یکسو و شرایط اجتماعیای که در آن
قرار میگیرم - مثل اینکه اصولا جامعه من چقدر آرامش میدهد، اصولا چقدر
آرامش در آن تأیید میشود، چقدر آدم با آرامش و برآشفتهنشدن یا کنترل خشم
خود میتواند در آن موفق باشد یا برعکس-، از سوی دیگر، قرار دارد. باید دید
چقدر ممکن است وقتی من بهاصطلاح شمشیر را از رو میبندم بهعنوان کودک یا
بزرگسال تأیید بیشتری از جامعه خود بگیرم.
خود این بهطور
طبیعی به طرف الگوگرفتن از کسانی که در متن خود تأیید میکنند و خود
تأییدکننده هستند و آدمهایی هستند که امتیازهایی را به من میدهند یا
میگیرند، پیش میرود. الگوهای رفتاری خود آنها برای من الگو میشود، یعنی
من در چند سطح میآموزم. یک ویژگیای که خشونت دارد این است که با پرخاشگری
کم نمیشود. اتفاقا خشونت چرخهای دارد که خود را بالا میکشد. یعنی
برخلاف اینکه برای مثال خوردن، گرسنگی را برطرف میکند، درباره پرخاشگری و
بیان خشونت، این موضوع دامن زده میشود. این به سیستمهای مغزی درگیر در
خشونت برمیگردد. درواقع مدارهایی که فعال میشوند سیراب نمیشوند و بیشتر
برای اینکه بالا کشیده شوند، تحریک میشوند. شاید در زمانی در عصر بدویت
که بشر روی کره خاکی زندگی میکرده و غیر از توان جسمانی و پرخاشگری برای
حلوفصل مشکلات چیزی نداشته، این کارا بوده و شاید بعدها کاربردی هم داشته
که تکاملی باقی مانده است. درعینحال، خیلی از انگیزههای دیگر که همراه
با هیجانها هستند، با برآوردهشدن کاهش مییابند، ولی پرخاشگری نه.
نمیبینید آدمی که با پرخاش زیادش مشکل را حل کرده، بعد از آن حال خوشی
داشته باشد. در زندگی روزمره هم دیده میشود که نوعی از این چرخه در آن
وجود دارد.
جامعه ایرانی بسیار
خشمگین به نظر میرسد و ظاهرا افراد در آن بهسادگی خشم را بروز میدهند و
در مواردی که لازم نیست میزانی از خشم بروز داده شود، خشم بالایی بروز
میکند. این جامعه را چطور میبینید؟من جامعهای را میبینم که
خشونت در آن تبدیل به ارزش شده است. تفاوتهای طبقاتی نوعی خشونت است و
مشاهده تفاوتهای طبقاتی نیز. به این شکل که وقتی خیلی از آدمها
نمیتوانند ولی بهآسانی تعدادی دیگر به چیزهایی که نیاز دارند دسترسی
داشته باشند، آمادگی برای پرخاشگری دارند چون همیشه تهدیدشدگی را از سوی
کسانی که فکر میکنند بهناحق سهم آنها را خورده و ندادهاند، احساس
میکنند. بنابراین اگر جامعهای تبعیض زیادی داشته باشد، همواره در آن نوعی
پتانسیل خشم وجود دارد. این به دلیل تجارب، مشاهدات و ناکامیهای
روزمرهای است که تجربه میشود.
یعنی میتوان گفت از دورهای که تبعیض و نابرابری در سطح جامعه بیشتر نمایان شد، خشم در این جامعه بیشتر بروز کرد؟اگر
از بیرون نگاه کنیم، میتوانیم بگوییم دیدن یک کودک کار کنار یک پورشه،
خشونت آشکار است. ما راجع به آن حرف نمیزنیم اما تأثیر آن در روان ما یعنی
در سیستم اطلاعاتی ما و در آن حافظه پنهان با ما هست. وقتی راجع به
دومیلیون کودک کار صحبت و چارهجویی میشود، خب، در اینکه یک جامعه
نابرابر است، شکی نیست. بههرحال، اگر اسم این را خشونت بگذارم، پنهان
است. ولی کسی که گلاویز میشود و قمه و قفل ماشین درمیآورد، به شکل آشکار
خشم خود را بروز میدهد. البته در طبقات مرفه مردم همعرض به لحاظ طبقاتی
هم خشونت خود را بیان میکنند ولی بخشی از خشونت ناشی از ناکامی بابت
نداشتن در برابر داشتههای دیگران است.
جامعهای که رو به
آینده چشمانداز روشنی بهویژه برای نسل جوان نداشته باشد، پر از ناکامی
است و ناکامی یعنی تهدید، ترس و ناامنی. بنابراین بخشی از آن تبعیض آشکار
است و بخشی به دليل نداشتن چشماندازي روشن برای تلاش برای بودن و زندگی و
رضایتمندی در زندگی. آدمها برای اینکه از زندگی راضی باشند هم نیاز دارند
که عزتنفسشان ارضا شود و به آن بازخوردی از ارزشمندی آنها داده شود و یکی
اینکه بتوانند زندگیشان را از نظر مادی بچرخانند و نان شب کافی داشته
باشند. واقعیت این است که آدمها چیز زیادی برای خوشبختبودن نیاز ندارند و
نیاز دارند احساس کنند کارایی دارند و زندگیشان معنا دارد و مفید و
مؤثرند و سیستمی باید بابت آن به آنها بازخورد نشان دهد. وقتی اینها نیست،
طبیعتا نوعی نارضایتی هست که میتواند خوراک خشم باشد. در چنین جامعهای
ریسکهای بالا مانند کلاهبرداری دیده میشود. با وجودی که آدمها به هر دری
میزنند نان به دست بیاورند یا نانشان را چربتر کنند، نمیشود انتظار یک
جامعه آرام و معقول را داشت.
با توجه به وضع اقتصادی و برخي نابرابریهایی که در جامعه ایرانی هست، برای این جامعه چه میشود کرد؟من
امید دارم از جاهایی مانند مدرسه شروع کنیم و بچهها را معقولتر تربیت
کنیم. خانوادهها زیاده از حد به آنها توجه یا بیتوجهی میکنند. مدرسه
باید بهنوعی بتواند نسلی از بچههایی را که کمتر آسیبدیده هستند پرورش
دهد و آنها را در عین اینکه آگاه میکند و عمیق بار میآورد، از اینکه
آستانههایشان اینهمه پایین و لطمهپذیر باشد واکسینه کند. یعنی بتواند
بچهها را در برابر توهینهایی که ممکن است دیگران به آنها بکنند، از درون
تقویت کند. بهعلاوه، آنها را در برابر خطرهایی که میتواند واقعیتگریزی و
پناهبردن به مواد مخدر داشته باشد واکسینه کند. برای این کار لازم است
خیلیخیلی بیشتر از یاددادن محفوظات، به بچهها زندگی و ارزش بودن و تلاش
را یاد بدهیم.شرق