در
سال 1347 به آمريکا رفت و پس از تحصيل در رشته تخصصي پزشکي هستهاي و
رشته فوق تخصصي غدد درون ريز موفق به کسب بورد داخلي، بورد غدد و بورد
پزشکي هستهاي از کشور امريکا شد. دکترعزيزي در حال حاضر رئيس پژوهشکده غدد
و متابوليسم دانشگاه علوم پزشکي شهيد بهشتي است که اين پژوهشکده به عنوان
مرکز هـمـکـار سـازمـان بـهداشـت جـهـانــي
(WHO Collaborating Center) انتخاب شده است و همواره در طول سالهاي گذشته جزء برترين مراکز تحقيقاتي کشور بوده است.
از
وقتيکه يادم هست با خودم دوست بودم، گاهي باهم دوتايي حرف ميزديم. گاهي
من دعوايش مي کردم و گاهي او. گاهي من درد و دل ميکردم گاهي او. ايام
کودکيام بود.
هنوز وقتي با خودم تنها ميشوم، ياد آن وقتها کمکم ميکندتا
حکمت خيلي از مسائل امروز را بهتر بفهمم. آن روزها و اوايل مدرسه را با
برفهاي سنگينش به ياد ميآورم. برف سنگين، لباسهايمان هم سنگين.
حکمت
چشيدن اين سنگيني، سنگين قدم برداشتن بود. آن وقتها بارش برف به قدري بود
کهگاه مجبور مي شديم چهل –پنجاه متري را از روي برفهاي تلنبار شده
درکوچهها طي کنيم و به مدرسه برسيم. بالاي سرمان را که نگاه ميکرديم، به
راحتي ميتوانستيم پشت بام همسايهها را ببينيم.
خواندن
و نوشتن برايم خيلي قشنگ و هيجان انگيز بود. من سه سال اول زندگيام را به
واسطه شغل پدر در تهران زندگي کردم و بعد دوباره که پدرم براي تأسيس
داروخانهاش به قزوين برگشت، ما هم به خانه پدربزرگي برگشتيم.
پدربزرگم مرحوم شيخ ابوالقاسم عزيزي از تجار معروف قزوين بود. من در خانه پدر بزرگم بزرگ شدم، خانهاي بزرگ با جمعيتي بزرگتر. پدر بزرگ ومادربزرگ در حياط بزرگ خانه و خانواده عموي بزرگم در يک حياط و ما هم در حياط کوچکتر، حدود ??-?? نفري با هم درآن خانه زندگي ميکردند. من هفت سال از بهترين روزهاي زندگيام در همين خانه گذشت.
همه سريک سفره مينشستيم، منتهي هرکس سرجاي
خودش. چيري که بيشتر از همه مشخص بود، جاي پدربزرگ و مادر بزرگ بود که
بالاي سفره مينشستند وتا آنها نميآمدند کسي دست به غذا نميزد، پدربزرگم
در عين اقتدار فوق العاده مهربان بودو حواسش به همه چيز بود.
تمام هفت سالي که ما در اين خانه بوديم در کنار پسر عموهايم به بازي و شاديهاي کودکانه گذشت تا بچهها رسيدن به سن مدرسه و رفتند سر کلاس و مدرسهشان.
من در خانه تنها ماندم و آنطور که مادرم تعريف ميکنند خيلي حوصلهام سر ميرفت، کودکستان هم کمکي به من نکرد اصلا محيطش را دوست نداشتم و خلاصه مادرم تصميم ميگيرند من را همراه پسر عموهايم به مدرسه بفرستد که سرم گرم شود.
ولي من سر کلاس هرچيزي که معلم ميگفت را چنان با
شور و عشق گوش ميکردم که ياد ميگرفتم، مادرم وقتي متوجه شد که من دارم
درس را ياد ميگيرم به معلممان تاکيد ميکند و ميگويد اصلا دوست ندارد من
از پنج سالگي با سواد شوم مادرم ميگفت دوست دارد تا من فرصت دارم بچگي کنم
و سرگرم بازي باشم تا درگير يک آموزش زود هنگام شوم.
خلاصه اين ماجرا باعث شد تا من ازپنج سالگي مدرسه را شروع کنم... وقتي قرار شدبه مدرسه بروم سر از پا نميشناختم، ديگرلازم نبود اداي بچه مدرسهايها را دربياورم يا با حسرت نگاهشان کنم. در همان روزها حس ميکردم انگار يک چيزي پيدا کردم که نبايد از دستش بدهم. خواندن و نوشتن برايم خيلي قشنگ و هيجان انگيز بود.
آن زمان نه تنها در مدرسه ياد ميگرفتيم که چطور بنويسيم، بلکه خوب و زيبا نوشتن را هم ياد ميگرفتيم. اين طور نبود که هرکسي هرجور دلش خواست بنويسد.
بايد هم درست و هم زيبا مينوشتيم، نوشتن آداب داشت. مثل
کلاس خوشنويسي که آداب مخصوص خودش را دارد. در ساعت مشق الخط، مرکب بر
ميداشتيم، ليقه ميانداخيتم و قلم تراشيده شده را صدادار روي صفحه
ميکشيديم.
گردش حروف، کشيدگي درست و اشتباه، جاي درست حروف نسبت به خط و
اين جور مسائل جز دغدغههاي مهم معلمان ما بود.
سال1329بود
مصادف با نهضت ملي شدن صنعت نفت. بعد از اينکه دکتر مصدق نفت را ملي اعلام
کرد، يکسري تحريمها و فشارهاي اقتصادي تحميل شده و دولت به شدت تحت فشار
بود و نياز به يک عزم ملي بود. دکتر مصدق اعلام کرد که قرضه ملي چاپ ميکند
و از همه خواست که با خريد اين اوراق به دولت کمک کنند.
من که به واسطه
فعاليتهاي پدرم در جريان بودم سال1330به روزنامه صداي قزوين نامهاي نوشتم
با اين مضمون:
«من
فريدون عزيزي فرزند دکتر موسي عزيزي متولد ارديبهشت ماه 1321 نه سال و
نه ماه دارم اينک در کلاس 5 دبستان پهلوي قزوين مشغول تحصيلم و
کلاسهاي1 و 2و 3و 4 شاگرد اول شدهام، هر سال مايل بودم از پدر
مهربانم يک دوچرخه به عنوان جايزه دريافت کنم ولي پدرم پيشنهاد کرده که
پولهايم را جمع آوري کنم.
حالا داراي 3500 ريال وجه نقد در صندوق پس
انداز بانک ملي قزوين هستم که آن را در اختيار مدير دبستان خود ميگذارم تا
از اوراق قرضه ملي برايم خريداري نمايد تا شايد من هم که يکي از افراد
ايراني و علاقه به استقلال ميهن عزيز خود دارم بتوانم کمکي جزئي به دولت
تمام ملي شما کنم چرا که از ابتداي حکومت شما پدر و مادرم مرا تشويق به
دوست داشتن شما پيشواي محبوب ملت نمودهاند.
بنابراين
برخود لازم ميدانم که براي پيشرفت نيات شما از هيچ فداکاري مضايقه ننمايم
و اميدوارم دوسال ديگر که استعمار طلبان و بيگانگان به زانو درآمدندوايران
عزيز با راهنمايي شما عظمت گذشته را تحصيل نمود بتوانم براي خود دوچرخه
تهيه نمايم.»
چند وقت بعد در مدرسه شنيدم که قرار است در شهر راهپيمايي عمومي انجام شود و بهتر است يکي از دانش آموزان به حمايت از اوراق ملي و اهميت آن بيانيه بخواند.
من خيلي خوشحال شدم، در مدرسه فعال بودم و پدرم راهم به خاطر اينکه
مسوليتهاي اجتماعي زيادي داشت و فکرش همسو با اين مسائل بود، همه
ميشناختند و نفوذ خوبي بين مردم داشت. براي همين من انتخاب شدم که متن را
به کمک معلمان مدرسه بنويسيم و در آن تجمع بخوانم و من با کمال ميل و کلي
ذوق اين کار را انجام دادم. سن کمي داشتم ولي فکر ميکردم نماينده کل مردم
شهر شدهام و بايد به بهترين نحو حرف و خواسته همه را فرياد بزنم.
پانزده سالم تمام شده بود، براي پسرها اين سن اسمش هم زيباست، اينکه قد بندگيات به اندازهاي بلندشده است که ديگر بهطور رسمي تحويلت ميگيرند و تکليفت ميدهند، خيلي ارزشمند است.
همان سالها بود که پدر ومادرم تصميم گرفتند دوسال آخر دبيرستان را به تهران بيايم. در آن زمان تفاوت سطح در مدارس تهران و شهرستانها خيلي محسوس بود، تفاوتي که اين روزها کمرنگتر شده است. من و پسر عمويم دکترمنوچهر عزيزي به تهران رفتيم و با هم يک اتاق مشترک گرفتيم و هم اتاقي شديم، دوراني که به ما سخت گذشت.
يک ساختمان که نميشد نامش را آپارتمان گذاشت، روبهروي خيابان فرهنگ بود که چندين طبقه داشت. درهرطبقه فقط چنداتاق بود اتاقهاي سه در سه که نه از حمام خبري بود ونه آشپزخانه. دستشويي هم با ساير اتاقها مشترک بود.
از طرفي جايي هم براي
شستن لباسها وجود نداشت و بايد لباسهايمان را کنار جوي آبي که از کنار
خيابان ميگذشت ميشستيم. تنها نکته خوب اين خانه نزديکي به مدرسه بود.
دبيرستان رازي درست روبهروي ما بود و ما مشکل رفت وآمد نداشتيم. ما در
همان اتاق هم غذا ميپختيم و هم درس ميخوانديم و هم ميخوابيديم.
ورود
من به دبيرستان با استرس خاص خودش همراه بود که محيط و بچهها به آن دامن
ميزدند. به هرحال من از يک شهرستان به دبيرستاني آمده بودم که سطح بسيار
بالايي داشت و شاگردان تهرانياش به ما فخر ميفروختند و حتي سرکوفت
ميزدند. اين شرايط تا ثلث اول ادامه داشت وقتي کارنامههاي ثلث اول را
دادند، من بين تمام بچههاي سال يازدهم، رتبه اول را آوردم و همين شد که
مسائل حاشيهاي تمام شدو البته شروع رقابت شد.
سال 1328
بود وکنکور مثل امروز متمرکز نبود، هردانشگاه آزمون مستقل داشت ومابايد
به همان دانشگاه ميرفتيم و امتحان ميداديم. دانشگاه تهران و مشهد قبول
شدم و تهران ثبت نام کردم. کلاس ما 300نفر بود.
دوران
دانشکده پزشکي دانشگاه تهران براي من دوستيهاي ماندگار و با ارزشي به
وجود اورد. از همان ابتداي ورود با دکتر عارفي همگروه شدم که تا امروز هم
اين دوستي ادامه دارد. گروه خوبي از بچههاي با ايمان و نمازخوان کنار هم
جمع شده بوديم و روزهاي خوبي را با هم سپري کرديم. ازتلاش و پشتکارهم درس
ميگرفتيم وتعهد وايمان هم بهره ميبرديم.
فعاليت سياسي ما هم از همان
زمانها شروع شد. اين فعاليتها بيشتر از سوي نهضت آزادي انجام ميگرفت.
چراکه ارتباط نهضت با دانشگاهيان زياد بود و تاثير زيادي روي جوانها داشت. نهضت آزادي راه خوبي درپيش گرفته بود که با مبارزه با شاه و استبداد شروع شد اماراهش براي هميشه مستقيم نماند وبه مخالفت با امام و رهبري هم کشيد، در همان ابتدا خصوصا به دليل ارتباطاتي که نهضت با شخصيتهايي چون شهيدمطهري و خود آيت الله طالقاني که از موسسين نهضت بود، داشتند.
يادم هست
وقتي در مراسم يا نمازهاي جماعت پاي صحبتهاي اين دوبزرگوار مينشستيم و
به صحبتهايشان گوش ميداديم، حسمان شبيه به کسي بود که دارد آهسته آهسته
وبادقت از پلههاي يک نردبان معرفتي بالا ميرود.
بعدازهرسخنراني ارتقاو
اوج بينش وبصيرت رادرخودمان احساس ميکرديم. شبهاي جمعه ماگاهگاهي با
شهيد مطهري ميگذشت، نگاه ايشان و بينششان واقعا متفاوت با بقيه بود. حدودا
سال سوم بودم که تظاهراتها در دانشگاه بيشتر وعلني شد.
سال1345سال خداحافظي ما با دانشکده پزشکي بودوبايد تصميممان را براي آينده ميگرفتيم. گزينههاي متفاوتي وجود داشت. بعضي از بچهها ميگفتند بايد به شهرها و روستاهاي محروم رفت و به مردم خدمت کردولي در همان جلسه دوستانه وقتي نوبت من شد که برنامهام را بگويم به بچهها گفتم، يک نگاهي به دانشکده بياندازيد، خدا وکيلي چندتا استاد داريم که مسلمان متعهد عالم باشند؟
دانشگاهها استاد خوب و جامع ندارند و به نظر شما ما بايد اين فضاي ناب
ونيازمند را دراختيار اينها بگذاريم يا به فکر آينده دانشگاهها و تربيت
نسل بعدي پزشکهاي جامعه باشم. من تصميم خودم را گرفته بودم و در همان جلسه
هم به بچهها گفتم حاضرم براي اين هدف غربت را هم تحمل کنم. خلاصه رفتم
سربازي پادگان قصرفيروزه و سلطنتآباد در خيابان پاسدارن فعلي. شش ماهي که
خيلي سخت گذشت.
محيط بسيار خشک، اجباري، بينزاکت ومستبد. بعد از دوره
آموزشي بر اساس نمره تقسيم شديم و من براي بيمارستان208منطقهاي قزوين
انتخاب شدم. همان زمان بود که چون عصرها وقت آزاد داشتم، اولين تجربه در
زدن مطب شخصي را تجربه کردم.
دو سال در کنار سربازي بيمار هم ويزيت ميکردم که البته چون بيشتر از دوستان و اقوام بودن ويزيتي نميگرفتم و بالطبع درآمدي هم برايم نداشت ولي درعوض سرشار از خاطره و بهره و برکت بود. مادرم هميشه اين جمله را تکرار ميکرد که ابوعلي سيناي من تويي.
انگار اين صدا و تشويقهاي پدرومادرم هنوز هم درگوشم تازه و زنده مانده است يادگاري آن روزهاست که يادم داد طبابت، رمز و رمزي دارد. وقتي آرامش را به مريضي برگردانيد، بخش مهمي از وظيفه طبابت خود را انجام دادهايد. اگر توانستيد با او صبور، مهربان و متواضع باشيد، عبادت کردهايد و موجبات قرب الهي را فراهم آوردهايد.
هميشه از خدا بخواهيد که دردومريضي برايتان تکراري نشود و
يک لحظه هم بيتفاوت ازکنارحس وحال و حرف مريضتان رد نشويد. وقتي از درد
مريض دردتان بيايد و رازش راز خودتان باشد، حق مطلب را ادا کردهايد. ميزان
رعايت اصول اخلاقي و انساني و توجه به مسايل عاطفي و شخصيتي بيمار است که
يکي را دکتر خوب ميکند، يکي را دکتر بد.
اينها توشه دوسال طبابت من در
قزوين بود که هميشه به دانشجوهايم ميگويم. مناجات ابنميمون پزشک و
فيلسوف قرن ششم هجري هميشه در يادم هست که ميگويد: «پروردگارا مرا از عشق
به حرفه خود و محبت تمام مخلوقات آکنده ساز، قبول مکن که حرص وولع، کسب مال
و جاه ومقام مرا در انجام دادن حرفه پزشکي تحت فشار قرار دهد.»
سال 1347 بود که توانستم پذيرش بگيرم و همان سال همراه با دکتر عارفي و همسرشان که خانمي متدين و مومن بود به امريکا رفتيم،آنها به نيويورک رفتند و من با بيمارستاني که صحبت کرده بودم در ايالت کانزاس بود و به کانزاس سيتي جنرال رفتم.
در همين برخوردها و معاشرتها و همکلام شدن بابقيه بود که زبان
انگليسي را به همان شکلي که دوست داشتم ياد گرفتم. من هميشه معتقد بودم و
هستم که اگر خودت را در دل مسائل نيندازي، چطور با تماشاچي بودن و يک جا
نشستن چيزي عايدت ميشود؟ هرجا که قدفکرم را بلند کردهام و از خدا قدرت
خواستهام، توان فکر و عملم هم قد کشيده است. موهبتي است اگر يادمان بماند
که هر چه داريم فقط از خداست.
ماههاي اول زندگي درامريکا خيلي سخت ميگذشت. سيستم پزشکي يعني بيمارستانهاي دانشگاهي بسيار منظم و پيشرفته بود وبا سيستمي که ما درس خوانده بوديم بسيار متفاوت بود. ما به عنوان دستيار بيمارستان دانشگاهي يک شب در ميان کشيک ميداديم وهم براي تخصص، آموزش ميديديم؛ يعني 36 ساعت کار ميکرديم و12ساعت استراحت. کارش هم واقعا کار بودوبه آساني ايران نبود.
هم
زمان، هم کمتر بيمارستان بود و هم براي تخصص، آموزش ميديديم وشايد همين
فشار باعث شد که در آن سالها با بسياري از مسائل مهم پزشکي آشنا شويم.
مشکل عمده من آن زمان، مشکل غذا بود. هيچ جايي پيدا نميکردم که ذبح اسلامي
داشته باشد و به دليل محدويت غذايي در طول سه ماه کلي وزن کم کردم. بعد از
مدتي به منزل دکترعارف رفتم و ديديم همدرديم. خلاصه به فکر راهکار بوديم و
هفتهها تلاش کرديم تا توانستيم در يکي از مزارع بيرون از شهر کسي را پيدا
کنيم که به ما اجازه بدهد تا گوسفند را به روش خودمان ذبح کنيم و حتي يک
بار مجبور شديم يک گوسفند را در وان حمام ذبح کنيم تا بعد از سالها
فروشگاههاي اسلامي گسترش پيدا کرد و مشکل ما حل شد.
به
هر ترتيب سال 1351 دوره تخصصي طب داخلي را تمام کردم و موفق به
گذراندن تخصص داخلي در همان دانشگاه «تافتس» شدم و به فکر فوق تخصص
افتادم واينکه چه رشتهاي راانتخاب کنم که درآن مفيد و موثر باشم.
بعد
ازتحقيق و بررسي به اين نتيجه رسيدم که هيچ رشتهاي به اندازه غدد درون ريز
و متابوليسم در آن زمان پيشرفت علمي نداشت. دوره فوق تخصصيام را تحت نظر
پرفسور «بري ورمن» گذراندم، زحمتها و کمکهاي ايشان را در حق خودم، مهربان
بودنشان واز همه مهمتر تلاشي که در ايشان ميديدم و لذتي که از کار و
تحقيق ميبرند چيزهايي نيست که به راحتي فراموششان کنم...
همين
دو سال، راه آينده من و برنامهام را براي سالهاي بعد کاملا مشخص و شفاف
کرد و چقدر خوب است که بعد از مدتها صبوري و خوب درس خواندن و خوب ياد
گرفتن، حس کني سر جايي که بايد قرار ميگرفتي، قرار گرفتهاي و حالا
ميتواني با خيالي راحتتر، قدمهاي محکمتري برداري.
سال 52
بود که خبر فوت پدرم را شنيدم، برايم بسيار تلخ بود و تصميم گرفتم براي
هميشه به ايران برگردم تا هم بيشتر کنار مادرم باشم و هم در يکي از
دانشگاههاي همين جا مشغول شوم. با دانشگاههاي تهران، مشهد وشيراز تماس
گرفتم و هر کدام بنا به دلايلي شرايط همکاري هماهنگ نميشد و تصميم گرفتم
که برگردم.
در
همان مقطع تصميم گرفتم ازدواج کنم، وقتي با مادر مشورت کردم، گفتم من از
بيحجابياي که چه در امريکا وچه در ايران هست بسيار ناراحتم و هر زماني که
خواستند براي من اقدامي کنند، دختري باشد که به حجاب وفلسفه آن باور و
ايمان داشته باشد و خدا را شکر ازدواج بسيار خوب وموفق وسادهاي هم نصيبم
شد. همسرم خانم دکتر پروين ميرميران در حال حاضر دانشيار دانشگاه علوم
پزشکي شهيد بهشتي و داراي دکتراي تخصصي تغذيه هستند. ماحصل ازدواجم سه
فرزند هستند: توحيد، طه و يوسف.
سال55بود
که انجمن اسلامي در امريکا اعلام کرد که متاهلين را به حج ميبرد. اين
انجمن ايراني نبود، ولي من و خانمم هم اسم نوشتيم و باز هم لطف خدا شامل
حال ما شد و ما راهي مکه شديم. اين سفر خيلي حس و حالم را تغيير داد.
بعد
از سفر دو هفتهاي به تهران آمديم و در همين مدت بود که فکر کردم بايد کاري
کنيم فکر تأسيس انجمن اسلامي در بوستون به ذهنم رسيد. با مشورت با بعضي از
دوستان خواستم اگر کسي را ميشناسند به من معرفي کنند.
بعد از يک هفته
دکتر فخر تماس گرفتند و گفتند، کسي را پيدا کردم که حتما به شما کمک ميکند
و آن فرد کسي نبود جز دکتر بهشتي که قبلا در هامبورگ هم دفتر اسلامي
داشتند، اولين ملاقاتم را با ايشان تا عمر دارم فراموش نميکنم، سيد بود،
حيا و فروتني هم داشت، زيبا هم بود، مهرباني و صفا هم داشت.
خودم را در
عظمت نگاهش باختم و عجيب به دلم نشست و چقدر دلم برايشان تنگ است. با کمک و
همفکري و تلاشهاي ايشان در نهايت توانستيم در بوستون يک خانه اسلامي
راه بيندازيم.
چهار
سال اقامتم در بوستون همزمان با اوجگيري انقلاب بود و ما هم اواخر چندين
راهپيمايي بر ضد رژيم راه انداختيم که بازتابهاي خوبي برايم نداشت.
در يکي
از همين تظاهراتها بود که با دکتر مرندي آشتا شدم و همراه ايشان و دکتر
کلانتر معتمدي انجمن اسلامي پزشکان ايران در امريکا را تأسيس کرديم و از
دي ماه 57 به کمک بقيه دوستان نشريهاي به نام پيام پزشک را به صورت
ماهانه منتشر ميکرديم که پيامهاي امام و اهداف انقلاب و جنايتهاي رژيم
پهلوي را توضيح ميداديم و تا هنگام بازگشتمان به ايران ادامه داشت.
سال
57بود و بحبوبه انقلاب و مسائل انقلاب، دکتر بهزادنيا که همکلاسي من در
دانشگاه تهران بود و در ديترويت فوق تخصص غدد گرفته بود وبا هم ارتباط
داشتيم، يک روز به من زنگ زد وگفت: «من بايد حتما بروم و ببينم ايران چه
خبراست، خودم بايد ببينم.»
بازگشت
بهزادنيا از ايران وتوصيفاتشان از وقايع انقلاب، همان و تصميم نهايي ما
براي بازگشتمان همان. او با چشم خودانقلاب را از نزديک ديده بود و دلش تاب
ماندن نداشت و ميخواست براي هميشه برگردد. خيلي حال عجيبي داشت و يادم
هست که به من ميگفت: «عزيزي، در شرايط فعلي ما براي ماندن در اينجا حجتي
نداريم. جمع کن برويم که حضورمان در ايران واجب است.»
من
و همسرم براي بازگشت خيلي صحبت کرديم و ايشان هم موافق بازگشت به وطن
بودند، فقط چون پسرم توحيد تازه به دنيا آمده بود، چند ماهي زمان لازم
داشتيم تا خودمان را جمع و جور کنيم. البته بيمارستان هم به هيچ عنوان با
برگشت من موافق نبود و رييس بيمارستان ميگفت شما در ايران چنين شرايطي
نخواهيد داشت؛ اما من ميخواستم برگردم و به مردم سرزمين خودم خدمت کنم.
تصميم
گرفتيم که هيچ کدام از وسايل منزل را به ايران نياوريم وزندگي مان مثل
بقيه ودرهمان شرايطي که مردم با آن روبهرو هستند از اول شروع کنيم. براي
همين خانه را با کليه اثاثيه براي فروش گذاشتيم. بعد از11سال به ايران
برگشتيم. در بدو ورود بابت فروش منزل 70هزار دلار داشتم. قيمت دلار در
بانک 7 تومان و بازار آزاد11تومان بود و من براي کمک مختصري هم که شده
دلارها را به بانک فروختم نه در بازار آزاد.
مثل
خيلي از مردم حس ميکرديم دوباره اسلام را به دست آوردهايم و بايد قدر
انقلاب را بدانيم. خيليها بازگشت ما را شکستن تمام پلهاي پشت سر تعبير
ميکردند، اما من اصلا چنين تصوري نداشتم و از اينکه با دست پر برگشتهام
خوشحال هم بودم. دانشگاه علوم پزشکي ايران (شاهنشاهي سابق) در تهران تشکيل
شده بود و رييس وقت دانشگاه، به تمام پزشکان ايراني مقيم امريکا و اروپا
نامه نوشته بود و حکم استاد تمامي براي آنها فرستاده بود.
من
کارم را در بيمارستان ايرانشهر در خيابان بهار شروع کردم و بعد به
بيمارستان جرجاني در شرق تهران رفتم و تازه کم کم متوجه شدم که چقدر سيستم
آموزش و درمان مشکل دارد. هنوز اوايل انقلاب بود و بين دانشجويان مسلمان و
چپيها زد و خورد زيادي بود و اوضاع متشنج بود. تابستان58بود که به پيشنهاد
دونفر از دانشجويان دانشگاه ملي يک سفر دو هفتهاي به سيستان و بلوچستان
داشتم که با ديدن اوضاع مردم تازه داغمان تازه شد.
وقتي شرايط را ديدم به اين نتيجه رسيدم که راه درست را آمدهام و اگر به ايران برنمي گشتم هرگز خودم را نميبخشيدم.
همان ديدنها و رفتنها بود که برنامه ريزيها و زمان بنديهاي مرا جهت داد. اتفاق ديگري که حال و هواي مرا عوض کرد و مسير جديدي در زندگي معنويام رقم زد، تماس آقاي دکتر عارفي بود و بعد حضور من در قم و منزل حضرت امام.
امام دردي در ناحيه سينه احساس کرده بودند و دکتر
عارفي دکتر معالج ايشان بودند و چون براي کاري به تهران ميرفتند از من
خواستند کنار امام بمانم، حس من وصف ناشدني و عجيب بود. من در کنار امام
باشم،از امام مراقبت کنم، امام را ببينم، حس کنم و امام مرا ببيند وبا من
سخن بگويد. من فقط ميتوانستم خدا را شکر کنم.
خرداد
سال 59 بود که امام خميني فرمان تشکيل ستاد انقلاب فرهنگي را صادر
کردند. اين ستاد گروههاي مختلفي داشت. اولين وزير علوم هم دکتر عارفي
بودند که ايشان دکتر کلود طباطبايي را مسئول گروه پزشکي کرد ندو من هم
بهعنوان مسئول شاخه يا کميته پزشکي مشغول به کار شدم.
از
شهريور 59 شاخه پزشکي ستاد شروع به فعاليت کرد و طي دو سال و نيم بحث
و تبادلنظر و با استفاده از مشارکت حدود200نفر از برترين اساتيد سراسر
کشور در بهمن 61 برنامه دکتراي حرفهاي به تصويب ستاد رسيد و به
دانشگاهها ابلاغ شد.
از
آمريکا که برگشته بودم، مطبي تأسيس کردم که بعد از ظهرها در آن مشغول
باشم. بعد از مدتي متوجه موضوع مهمي شدم و آن اينکه، اکثر کساني که به آنجا
ميآمدند در جلوي گردنشان برجستگي داشتند. در واقع «بيماري گواتر» خيلي
زياد بود.
پرسوجو
کردم، گفتند: در ايران کمبود يد خيلي زياد است. در آمريکا از اين خبرها
نبود و چنين چيزي را آموزش نداده بودند. خلاصه به صرافت افتادم که کمبود يد
چيست؟ در کتابهاي خودمان چند خطي بيشتر پيرامون اين مسئله نيامده بود.
سراغ کتابخانهها و بررسيهاي قديمي در ايران رفتم. به ندرت ميزان يد را،
در آب اندازهگيري کرده بودند و خلاصه منبع و مطلب مفيد علمي وجود نداشت.
نقطه
شروع کارتحقيقاتي ما مدارس بود که بايد دانشآموزان مورد معاينه قرار
ميگرفتند. تيم ما طريقه اين نوع معاينه را نميدانست. با مطالعاتي که قبل
از رفتن به آمريکا انجام داده بودم و اطلاعاتي که از قبل داشتم، طريقه
معاينه را توضيح دادم. پس از معاينه متوجه شديم چيزي حدود 50 تا
60درصد دانشآموزان، دچار گواتر هستند. مسئله سادهاي نبود و ذهن ما را
بسيار مشغول کرد.
به
همين دليل از سال1362تا سال 1366 تحقيقات گستردهاي را در سطح کشور
انجام داديم. هر جايي که مشکوک به کمبود يد بود. ميرفتيم و اندازهگيريها
و آزمايشهاي لازم را انجام ميداديم. يکي از اين مکانها، روستاهاي اطراف
امامزاده داوود بود. به ما گفته بودند که آنجا هم گواتر زياد است و چشم
اکثر افرادي که آنجا هستند، لوچ و هم رشد قدشان کم است.
نتايج
تحقيقات ما نهايتا در سال 1366-1367به جايي رسيد که مرا مطمئن کرد مسئله
عمده بهداشتي درماني کشور کمبود يد است و بايد اقدام موثري انجام داد.
دکتر
مرندي در آن زمان وزير بهداشت بودند. از ايشان خواهش کردم که جهت طرح
موضوع بسيار مهمي، به يکي از جلسات شوراي معاونين وزارت بروم.
به
آن ها توضيح دادم که کمبود يد در زندگي جنيني، سبب رشد ناقص مغز ميشود و
وقتي نوزاد متولد ميشود ديگر اين رشد برنميگردد. بعد کمکم گواتر ايجاد و
بزرگ ميشود و نياز به جراحي پيدا ميکند.
بنابراين
از همان ابتدا و براي مادران بايد تدابير لازم تغذيهاي انديشيده شود و
يد به رژيم آنان اضافه شود وگرنه عملکرد تيروئيد از ابتداي رشد جنيني مختل
ميگردد. در واقع اين يد است که هورمونهاي تيروئيد را ميسازد و اين
هورمونها هستند که در زمان جنيني عامل رشد سلولهاي عصبي و مغزي ميشوند.
به
هر حال توانستيم بررسي اوليه را در سطح کشور انجام دهيم. در واقع در اين
بررسي، ما پزشکاني را آموزش داديم که هر يک از استانها و مدارس آنها
بروند. نتايج نشان از يک فاجعه ميداد. 68درصد ازکل دانشآموزان کشور دچار
گواتر بودند. درحالي که ميزان بايد زير5 درصد باشد. در بسياري از مناطق هم
بهطور شديد کمبود يد داشتيم.
کشور
ما در آن سالها يعني بين سال 1368 و1369با مسائل زيادي روبهرو بود و
شرايط خاصي داشت. با اين وجود کميته کشوري تصميم گرفت دست به کار شود و
توصيه سازمان جهاني بهداشت را عملياتي کند.
چگونگي تاسيس دانشکده پزشکي
فرماني
که طرح ادغام آموزش پزشکي و تشکيل وزارت بهداشت تصويب شد، همواره با مشکل
بسيار بزرگ نيروي متخصص مواجه بوديم و بايد براي سيستم آموزش دانشگاهي فکري
اساسي ميکرديم.
همان مقطع بيمارستان طالقاني با همت جوانان دانشجو فعاليت
24ساعته شروع به کارکرد و بر اساس همين مجاهدت عالمانه در عرض 4 سال
از صفر به435تخت رسيد.
پزشکان خوبي را که از خارج برميگشتند باکمال ميل در
اين بيمارستان به همکاري ميگرفتيم، کساني مانند دکتر فاضل که جراح
زبردستي بودند که رئيس بخش جراحي شدند و با کمترين امکانات کار را شروع
کردند. يادم هست ما آب گرم نداشتيم، مجبور بوديم آب را روي والور گرمکنيم
تا ايشان بتوانند قبل از عمل دستشان را بشويند.
دکتر مرندي هم رييس بخش
کودکان شد ندو دکتر الياسي هم که تازه از خارج آمده بود رئيس بخش بيهوشي
شد. بهتدريج تا سال 1370 که رياست دانشگاه بر عهده من بود، توانستيم5
دانشکده ديگر ازجمله دانشکدههاي داروسازي، پرستاري و مامايي، تغذيه،
بهداشت و پيراپزشکي داير کنيم.
زماني
که تاسيس وزارت بهداشت درمان و آموزش پزشکي توسط مجلس به تصويب رسيد، دکتر
مرندي وزير بهداشت بود و مرا که از سال 1366 رئيس دانشکده پزشکي دانشگاه
ملي(شهيد بهشتي) شده بودم مسئول تشکيل دانشگاه علوم پزشکي شهيد بهشتي کرد.
يکي
ديگر از ضرورتهايي که بهشدت به آن نياز داشتيم کمبود پزشک و محدود بودن
ظرفيت پذيرش دانشگاههاي ما بود. بر همين اساس در ذهن من طرحي شکل گرفت که
فقط با کمک وهمت بالاي گروهي شکل ميگرفت. براي سال تحصيلي 63
ما 600 دانشجوي پزشکي گرفتيم، طرح بزرگي بود وهمت همه را ميطلبيد.
آمفيتئاتر دانشگاه شهيد بهشتي ظرفيت800را داشت که ما براي کلاسها در نطر
گرفتيم و درواقع تبديل به دانشکده پزشکي شده بود، کلاسهايي با 627
نفر.
اساتيد اين کلاس در ابتدا حس خوبي نداشتند. حتي اعتراض هم ميکردند.
کافي بود به آيندهاي نزديک فکر ميکرديم و منفعتي بلندمدت و دائمي را که
با اين روش کوتاه و البته سخت، عايد کشورمان ميشد. ما در آن سال تعداد
دانشجوها را از120نفر به627نفر افزايش داديم. دانشگاه تهران هم 300نفر
پذيرش کرد.
تجربه آن سال باوجود سختيهاي زيادي که داشت تجربه موفقي بود.
سال 65 به يک آرزوي ديگرم رسيدم و توانستم با تأسيس دانشگاه علوم
پزشکي قزوين به زادگاه نياکانم کمک کنم.
کارنامه حرفهاي
دکتر عزيزي در دهه 70 شمسي در کميسيون پزشکي شوراي پژوهشهاي علمي کشور قرار گرفت و طراحي و اجراي طرح هرم تربيت پژوهشگر در علوم پزشکي را انجام داد.
عزيزي در سال 71 موفق به دريافت نشان پژوهش و در سال 76 موفق به دريافت
رتبه تحقيقات کاربردي يازدهمين جشنواره بينالمللي خوارزمي از روساي جمهوري
اسلامي ايران شد.
او
در سال 83 به عنوان يکي از چهره هاي ماندگار کشورمان انتخاب شد و از سوي
يکي از موسسات تحقيقاتي با نام COMSTECH به عنوان يکي از برترين دانشمندان
جهان اسلام شناخته و اعلام شد.
از سال 58 به عنوان دانشيار دانشگاه شهيد بهشتي به سمت رئيس بيمارستان آيتاللهطالقاني منصوب شد و در سال 63 به عنوان جوان ترين استاد در علوم پزشکي معرفي شد. از سال 59 سرپرستي گروه پزشکي مرکز نشر دانشگاهي، سرپرستي شاخه پزشکي ستاد انقلاب فرهنگي و سرپرستي گروه برنامهريزي پزشکي شوراي عالي انقلاب فرهنگي از ديگر مسئوليتهاي عزيزي بوده است.
وي
همچنين عضويت و دبيري هيئتهاي ممتحنه و ارزشيابي رشتههاي بيماريهاي
داخلي، پزشکي هستهاي و غدد درونريز و متابوليسم را در 25 سال گذشته
عهدهدار بوده است و از 64 تا 70 رياست دانشگاه علوم پزشکي شهيد بهشتي را
بر عهده داشت.
رياست
هيئت مديره جامعه پزشکان متخصص داخلي کشور، رياست هيئت مديره انجمن
متخصصين غدد درونريز کشور از بدو تشکيل تاکنون، عضويت شوراي پژوهشهاي
علمي کشور، رياست کميسيون پزشکي شوراي پژوهشهاي علمي کشور، مشاور وزير
بهداشت، رئيس مرکز سياستگذاري و برنامهريزي وزارت بهداشت، عضويت در هيئت
مميزه مرکزي شوراي گسترش دانشگاهها، شوراي اجرايي ايجاد نگرش اجتماعي در
دانشکدههاي پزشکي کشور، کميسيون انجمنهاي علمي کشور، شوراي بورس و
کميسيون نشريات علمي پزشکي کشور بخش ديگري از مسئوليت هاي دکتر فريدون
عزيزي در اين سالها بوده است.
مطالعه
قند و ليپيد تهران، بررسي استانداردهاي رشد و بلوغ در تهران، اثر
راديوتراپي سر در ايجاد تومورهاي تيروئيد، بررسي اثرات داروهاي ضد
تيروئيد در ايران، نشان دادن افزايش زودگذر TSHدر نوزادان در ايران نيز
بخشي از تحقيقات وي تاکنون بوده است.سپید