کد خبر: ۷۱۴۴
تاریخ انتشار: ۱۸:۲۳ - ۰۸ مهر ۱۳۹۲ - 2013September 30
شفا آنلاين -وقتي ناگهان زندگي رنگ مي‌بازد و آينه اي مي‌ماند شكسته، باور گام برداشتن و اميد بستن به زيستن و زندگي كردن غيرممكن مي‌شود.
به گزارش شفا آنلاين يكي از اين لحظه‌هاي ناگهان،‌ لمس مرگ است. حكايت زندگي آرزو نيز يك روز ناگهان در ايستگاه نااميدي و مرگ متوقف شد. وقتي كه برگه آزمايش حقيقت پنهان ابتلا به ايدز را پيش روي او قرار داد. لحظه‌لحظه‌هاي مبارزه، پذيرفتن و گام‌برداشتن‌ها و نداشتن‌هايي كه در ثانيه‌هاي انكار و باور گذشته است،‌حاصل گفت‌و‌گوي چند ساعته‌اي است كه يك روز عصر انجام شد. آرزو ثانيه‌هاي گم‌‌شده زندگي را در عشق و اميد يافته و ماحصل آنچه در پايان اين سفر به دست آورده فرمول عبور از توفان‌هاي زندگي است. مي‌گويد وقتي راه را پيدا كني، مي‌داني كه نام تو و اينكه در كجا هستي ديگر اهميتي ندارد،‌ هدف در دست توست. عمر، بر باد رفته دختري 19 ساله بود كه با هزار اميد رخت سپيد عروسي به تن كرد و براي رهايي از سختي‌هاي دوران كودكي دل به فرداها بست. پيوندشان يك سال بيشتر دوام نياورده بود. با چشماني اشك بار به خانه پدر بازگشته بود. وي مي‌گويد: تحمل رفتارهاي همسرم آزار دهنده بود. با اين‌كه در خانواده‌اي ضعيف و فقير بزرگ شده بودم اما بنيان زندگي خانوادگي مان سالم بود. تحمل مهر بيوه شدن در آن روزها سخت بود. روحيه خوبي نداشتم 4 سال كنار خانواده‌ام زندگي كردم. تا اين‌كه در 23 سالگي با يكي از اقوام نزديك ازدواج كردم. او 10 سال از بهترين روزهاي جواني‌اش را به خاطر فروش مواد مخدر در زندان گذرانده بود. زماني كه به خواستگاري آمد فكر مي‌كردم به خاطر شكستي كه خورده‌ام ديگر اين شانس را ندارم كه فرد دلخواهي را پيدا كنم براي اين بود كه بدون علاقه ‌پاي سفره عقد نشستم. هيچ هدفي را دنبال نمي‌كردم فقط به خاطر رهايي از حرف و حديث مردم تصميم به ازدواج گرفته بودم. مكث كوتاهي مي‌كند و خاطره آن شب را مرور مي‌كند. رضا به شدت تب كرده بود نمي‌دانم در طول 10 سال زندان به او چه گذشته بود، ولي ‌زماني كه ازدواج كرديم بيماري خاصي نداشت. سال 86 به سختي بيمار شد. شب‌ها تا صبح در تب شديد مي‌سوخت بعد از انجام آزمايشات، حقيقتي تلخ پيش رويم قرار گرفت. شوهرم به بيماري ريوي،‌ هپاتيت و ايدز مبتلا شده بود. در لحظه‌اي كه پزشك من را با حقيقت رو به رو مي‌كرد سرنوشت زندگي مشترك مان، زندگي دو فرزندم و آينده آنها پيش چشمانم رژه مي‌رفتند. توقف در لبه پرتگاه «دكتر آب پاكي را كه روي دستمان ريخت دنيا برايم به آخر رسيده بود در آخرين ايستگاه تقدير، منتظر مرگ نشسته بودم. جوان بودم اما سرنوشتي مبهم را به دوش مي‌كشيدم، تا اين‌كه چند روز بعد جواب آزمايشم نشان داد به ايدز مبتلا شده‌ام.» ادامه مي‌دهد: نگران طرد شدن از سوي خانواده‌ام بودم. مي‌ترسيدم كسي در كنارم نماند و تنها بمانم. نتيجه آزمايشات پسر 5 ساله و دختر يكساله‌ام حكايت از خبرهاي خوب داشت، آن‌ها سالم بودند. بنابر اين به زندگي اميدوارانه‌تر نگاه كردم. در طول اين سال‌ها به همسرم علاقه‌مند شده بودم، با اين كه حقيقت پيش آمده تلخ بود، ولي به خاطر فرزندان و محبت‌مان بايد مبارزه مي‌كردم. با اين كه مادر، در تمام سال‌هاي زندگي تنها دوست و ياور لحظه‌هاي دلتنگي‌اش بود اما اين بار مي‌ترسيد با مادر درد دل كند، شايد مادر غم اين درد سنگين را تاب نمي‌آورد. لحظه‌ها هرچه بيشتر مي‌گذشتند، عبور از جاده زندگي دشوارتر مي‌شد، مي‌گويد: بيماري همسرم كه به اوج رسيد مشكلات بيشتر شد. از يك طرف بايد حواسم به رضا مي‌بود و از سوي ديگر به فرزندانم توجه بيشتري مي‌كردم. روزها و شب‌ها گريه مي‌كردم و با دردي كه در وجودم ريشه كرده بود، كنار مي‌آمدم تا اين راز را حفظ مي‌كردم. هر كسي علت بي‌تابي‌هايم را مي‌پرسيد فقط گريه مي‌كردم و از نگراني‌ام در مورد زندگي مي‌گفتم. با ايدز آشنايي زيادي نداشتم و فكر مي‌كردم چند روز ديگر بيشتر زنده نمي‌مانم. بي‌گناه به اين بيماري آلوده شده بودم. وقتي پزشك با من حرف زد و گفت: «همه انسان‌هايي كه به ايدز مبتلا مي‌شوند گناهكار نيستند» آرام شده و بيماري را فراموش كردم و فرزندانم قطب توجهم شده بودند. دلم نمي‌خواست كودكي‌شان در حسرت عروسك و تماشاي تلويزيون بماند درست همان روزهايي كه خودم تجربه كرده بودم. سلام به زندگي نوجوان كه بود، فكر مي‌كرد وقتي ازدواج كند همسرش جاي خالي قاب وجودش را پر خواهد كرد اما هيچ گاه اين‌گونه نشده بود. زماني خواسته هايش رنگ حقيقت به خود گرفتند كه دير شده بود. آرزو، خود را تسليم آينده‌اي مبهم كرده بود اما اجازه نمي‌داد فرزندانش تقديري نافرجام را تجربه كنند. اين زن مي‌گويد: خدا را شكر مي‌كنم فرزندانم سالم هستند، اگر آنها هم مبتلا مي‌شدند تا آخر عمر به دنيا دلخوشي نداشتم و زندگي برايم معنايي نداشت. هميشه آينده‌اي روشن را برايشان ترسيم مي‌كردم و دوست داشتم آنها ادامه تحصيل بدهند، ازدواج كنند و هر جايگاهي را كه سهم من نشده براي آنها مي‌خواستم. كم كم با وحشت ايدز كنار آمدم، زندگي عادي را از سر گرفتم. نمي‌دانم چند سال ديگر عمر مي‌كنم اما اميدوارم حداقل 20سال ديگر زنده بمانم تا شاهد بزرگ شدن فرزندانم باشم. من و رضا همدرد هستيم و از يك بيماري مشترك رنج مي‌بريم و يكـــديگر را درك مي‌كنيم. فـــــرزندانم بزرگترين انگيزه براي زندگي كردن هستند. آرامش آنها زندگي‌ام را سبز و شاداب مي‌كند. بوسه‌اي از صميم جان دلـــــش نمي‌خواهد به پايان فكر كند،‌دلش مي‌خواهد درست بينديشد تا هيچ گاه فرزندانش مفهوم حسرت آرزوهاي بر باد رفته مادر را لمس نكنند. اين زن مبتلا به ايدز مي‌گويد: دوست ندارم فرزندانم از بيماري من و پدرشان مطلع شوند. هنوز سن‌شان كم است و روياهاي زيادي را در سر مي‌پرورانند، دلم نمي‌خواهد يك عمر اضطراب و نگراني در چشمان آنها نظاره كنم. داروهايم را بموقع استفاده مي‌كنم تا روند بيماري‌ام كنترل شود. بارها از پزشك پرسيده‌ام چقدر به پايان عمرم باقي مانده است؟ ولي جوابي نگرفته ام، مي‌گويند عمر دست خداست. گاهي اوقات دوست دارد بچه‌هايش را در آغوش بگيرد و غرق بوسه كند اما مي‌ترسد كه شايد مشكلي پيش آيد. با اين‌كه در فراز و نشيب‌هاي بسياري، مورد امتحان قرار گرفت هيچ گاه احساس نكرد شكست خورده است و اين آخرين مسيري است كه قدم هايش را به سوي مرگ نزديك مي‌كند.لحظه‌هاي دلتنگي با ياد خدا گره خورده است، حتي در گذر عمر و لحظه‌هايي مانند فقر و تنگدستي، ازدواج ناموفق، مبتلا شدن به ايدز و بيماري همسر احساس شكنندگي نكرد   مهدیه شایگان.
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: