کد خبر: ۵۱۳۶۲
تاریخ انتشار: ۰۹:۳۴ - ۲۳ بهمن ۱۳۹۳ - 2015February 12
شفا آنلاين-اگرچه افراد بسیاری پس از ازدواج به موفقیت‌های چشمگیر دست یافته‌اند، اما واقعیت این است که ازدواج راه حل مناسبی برای فرار از مشکلات است.

به گزارش شفا آنلاين،بسیاری از نیازهای انسان با ازدواج پاسخ داده می‌شود و در برخی موارد به خصوص برای پاسخ به نیازهای عاطفی و جنسی تنها راه حل منطقی ازدواج است، اما متأسفانه برخی افراد برای فرار از مشکلاتی چون رهایی از بداخلاقی والدین، خلاصی از تنگناهای مالی و... بدون توجه به معیارهای اساسی انتخاب همسر، ندیده و نشناخته، با فردی ازدواج می‌کنند که بتواند آن خلاء و کمبود را پوشش دهد.


یک دوست قدیمی

بلند بلند گریه می‌کند. زمان می‌برد تا کمی آرام شود. چند لحظه سکوت می‌کند و بعد با صدایی آهسته می‌گوید: نریمان را از بچگی می‌شناختم. دوست و همکار پدرم بود. هر دو کارگر ساختمانی بودند.

دست تقدیر اما سرنوشت متفاوتی برای آن‌ها رقم زد. پدرم بر اثر سهل انگاری از بالای داربست افتاد پایین و به خاطر کمردرد شدید خانه نشین شد. نریمان به سراغ ساختمان سازی رفت و با قرض و قوله، خرید زمین و ساخت خانه‌های کوچک را شروع کرد. خیلی زود کارش رونق گرفت و صاحب خانه و زندگی شد. با این حال مرد با محبتی بود که دوست قدیمی‌اش را فراموش نکرد. خیلی وقت‌ها می‌دیدم یواشکی زیر تشک پدر پول می‌گذارد.

اگر کمک‌های نریمان نبود، هیچ کدام از ما نمی‌توانستیم به مدرسه برویم. دیپلم را با معدل بالا گرفتم اما پدر گفت حتی اگر دانشگاه دولتی هم قبول شوم، باز هزینه رفت و آمد و خودکار و کاغذ را ندارد که بدهد. وقتی هم گفتم کار می‌کنم و خرج تحصیلم را می‌دهم، مادر چشم غره رفت که یعنی «چه غلط‌ها، بشین خانه و خیاطی کن تا هم کمک خرجی باشد و هم گیر گرگ‌های بیرون نیفتی.» این طوری شد که قید درس را زدم و سرم را با خیاطی، آشپزی و نگهداری از خواهر و برادر‌ها گرم کردم.


خواسته‌ای که صدای پدرم را درآورد!

یک شب نریمان آمد خانه و مثل همیشه از خاطره‌های قدیمی‌اش با پدر تعریف کرد. بر خلاف همیشه که بعد از شام، بلند می‌شد تا دیر وقت نشست. با پدر تن‌هایشان گذاشتیم. هنوز چشم‌هایم گرم نشده بود که صدای داد و فریاد پدر را شنیدم: «خجالت نمی‌کشی؟ اون هم سن بچه توئه.»
نریمان سعی می‌کرد پدر را آرام کند، اما فایده‌ای نداشت. مادر بلند شد و گوش تیز کرد. من خودم را به خواب زدم. بعد صدای پای نریمان آمد که دور شد و در حیاط را بست. پدر هنوز داشت ناسزا می‌گفت.

مادر رفت کنارش و پرسید: «چی شده؟» پدرم با غیظ گفت: «خجالت نمی‌کشه. از مینا خواستگاری می‌کنه.» آن شب و شب‌های دیگر خوابم نبرد.


یک تصمیم اشتباه

اول فکر کردم چطور عمو نریمان چنین حرفی زده است و بعد خودم را دلداری دادم که تنهایی، مرد بیچاره را به اینجا رسانده؛ آخر می‌گفت زن و بچه‌هایش ایران نیستند. بعد کم کم به این فکر افتادم که مگر همیشه دلم نمی‌خواست از این وضعیت‌‌ رها شوم؟
دو راه بیشتر نداشتم. یا باید به ازدواج با پسری رضایت می‌دادم که وضع مالی‌اش شبیه خودمان باشد یا باید زن آدم مسنی می‌شدم که وضع مالی خوبی داشته باشد. خب چه کسی بهتر از نریمان که مرد خوب و مهربانی بود و ثروتی هم داشت.
یکی دو هفته که گذشت، مطمئن شدم اشتباه نمی‌کنم. می‌دانستم واکنش پدرم چه خواهد بود اما آن قدر پافشاری کردم که راضی شد. بعد از سه ماه گفت به نریمان زنگ زده بیاید. آن شب حساب کردم ۴۵ سال از من بزرگ‌تر است اما چه فرقی می‌کرد. اخم‌های پدر هم با دیدن سرویس طلایی که در دست‌های نریمان بود، باز شد.

چند طاقه پارچه ابریشمی، گل و کیک و میوه و سنگین‌ترین انگشتری که تا آن روز دیده بودم. مهرم شد ۵۰۰ سکه و قرار شد که بعد از آزمایش خون به محضر برویم و بعد هم چند دست لباسم را بردارم و بی‌سر وصدا به خانه شوهر بروم.


روزهای خوب یک زندگی

اخلاق نریمان خوب بود. برای خوشحالی من از هیچ کمکی دریغ نمی‌کرد. خانه باصفایی داشت و من موقع باز کردن در فریزر، دست و دلم برای برداشتن گوشت و مرغ نمی‌لرزید. حواسش به پدر و مادرم هم بود. هفته‌ای یک بار به بازار می‌رفتیم و کمی وسایل و خوردنی برای پدر و مادر و خواهر و برادر‌هایم می‌خرید و بعد از دیدن شادی آن‌ها، شاد می‌شد، ولی این آرامش خیلی طول نکشید.


و روزهای سخت...

یک روز در خانه را زدند. از پشت آیفون دو مرد و یک زن جوان را دیدم. پرسیدم: «شما؟» گفتند: «بچه‌های نریمان هستیم.» بند دلم پاره شد. سر شوهرم داد کشیدم: «مگه نگفتی زن و بچه‌هایت ایران نیستن؟» آرام گفت سال هاست از زن و بچه‌هایش جدا زندگی می‌کند. آن‌ها بی‌آزارند و کاری به کارم ندارند.

گفت به پدرم این طور گفته است تا با ازدواجمان موافقت کند و اینکه الان زندگیمان هیچ تغییری نکرده است و باید طوری رفتار کنم انگار نه انگار آن‌ها را دیدم! ولی چند روز بعد باز‌‌ همان سه نفر آمدند و گفتند باید شرم را از زندگی پدرشان کم کنم.
اوایل اهمیتی نمی‌دادم، اما آزار و اذیت‌ها شروع شد. یک روز جلوی همسایه‌ها آبروریزی کردند و روز بعد رفتند در خانه پدرم داد و بیداد کردند. خلاصه عاصی‌ام کردند. نریمان هم از پسشان برنمی آمد. یعنی وقتی نریمان سکته کرد و افتاد گوشه خانه، بچه‌هایش روزگارم را سیاه کردند. بچه‌های نریمان می‌گویند مهر من حق ارث آن هاست و نمی‌گذارند پدرشان چنین پولی به من بدهد. از همه جا مانده و درمانده شدم و جوانی‌ام را باخته‌ام!





خراسان




برچسب ها: ازدواج ، پول ، طلاق ، تصمیم
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: