کد خبر: ۳۶۳۲
تاریخ انتشار: ۱۴:۲۶ - ۰۱ تير ۱۳۹۲ - 2013June 22
شفا آنلاين -وقتي قلب بزرگي داشته باشي فرقي ندارد كه در چه سن و سالي قرار داري و جايگاهت چيست. همين كه دست‌هايت را چتر نگاهي كني، زيباترين پاداش را دريافت كرده‌اي و همين مي‌شود تمام دلخوشي‌هايت. ناهيد قدرتي يكي از همين زنان است. بانويي كه در سخت ترين و تلخ‌ترين رويدادها نيز خيلي‌ها را سر سفره دلش نشاند و با مهرباني و گذشت دست‌هايش را چتر نگاه خسته‌شان كرد
اين زن 57 ساله در حالي كه غم مرگ ناگهاني دخترش روي قلب مهربانش سنگيني مي‌كند، مي‌گويد: در زندگي زياد سختي كشيده‌ام. مادرم 28 ساله بود كه هنگام زايمان فوت كرد. 7 خواهر و برادر بوديم و من دختر بزرگ خانواده بودم. دو سال بعد از مرگ مادر، پدر نيز چشم از جهان فرو بست. از همان زمان مرگ مادر، مسئوليت خواهر و برادران را عهده‌دار شدم و تا 7سال بعد آن‌ها را بزرگ كردم. وي ادامه مي‌دهد: 19 ساله بودم كه ازدواج كردم. شوهرم حمزه كلاته آقامحمدي مرد خوبي بود. در اصل پس از آغاز زندگي مشترك مقداري از آن سختي‌ها فاصله گرفتم. در طول 37 سال زندگي مشترك در كنار او خوب زندگي كردم. مردي مهربان بود و دوست داشت كه به همه كمك كند. به ياد روزهايي مي‌افتد كه بچه‌ها متولد شده‌اند. -‌‌ مهرداد در سال 1355 و مهرناز در سال 1359 متولد شد. پسرم سال‌هاست كه در آلمان زندگي مي‌كند و تشكيل خانواده داده است. مهرناز هم در آلمان دانشجوي دكتراي روانشناسي بود. بهمن‌ماه بود كه براي تعطيلات به ايران آمد. همين جا قرار شد كه ازدواج كند. عقد كردند و قرار بر اين بود كه 19 ارديبهشت ماه عروسي‌شان برگزار شود. براي چند لحظه سكوت مي‌كند. -‌ 28 فروردين ماه بود كه همسرم بر اثر سكته قلبي فوت كرد و مهرناز ماندگار شد تا مراسم پدرش برگزار شود. نخستین تصمیم بزرگ اين زن مهربان ادامه مي‌دهد، در همان روزهايي كه همسرم فوت كرد، مهرناز به من تلفن زد و گفت مامان اگر راضي شوي استخوان‌هاي پدر را اهدا كنيم. اين كار به خيلي‌ها كمك مي‌كند. روز مرگ عسل بديعي هم مهرناز با گريه به من گفته بود اگر اتفاقي براي من افتاد اعضاي بدنم را اهدا كنيد تا بقيه زندگي كنند. مادر آخرين لحظاتي را كه كنار مهرناز بوده، مرور مي‌كند. -‌ با هم به بهشت زهرا رفته بوديم، هوا آن روز خيلي آلوده بود. به من گفت زودتر برويم. وقتي مي‌خواستيم سوار مترو شويم خواهرم را ديدم. با او دوباره به طرف بهشت زهرا برگشتيم ولي مهرناز به خانه برگشت. شوهرش وقتي به خانه رسيده متوجه شده بود حالش خوب نيست. من هم كه رسيدم ديدم حالش به هم خورده است. كف دستش نوشته بود تشنج. به اورژانس تلفن زديم آمدند فشار خون‌اش را گرفتند و به من گفتند چرا براي هر مورد بي‌اهميت به ما زنگ مي‌زنيد اين‌‌كه مشكلي ندارد. اين در حالي بود كه دخترم خونريزي مغزي كرده بود. بعد از سه روز دكتر رفتن بالاخره پزشكي اين تشخيص را داد. وي ادامه مي‌دهد: بلافاصله او را به اتاق عمل بردند. پزشك به من گفت جراحي با موفقيت انجام شده وقتي به هوش آمد بالاي سرش بودم. به او گفتم خدا را شكر كه به هوش آمدي. موقع اذان بود، صلوات مي‌فرستاد. گفتم: دخترم خدا كمك‌مان كرد. بيمارستان را شيريني دادم و به خانه رفتم. گوسفندي كشتم به 110 قسمت تقسيم كردم و 110 عدد نان به ايتام دادم. نماز شكر را خوانده بودم كه تلفني خبردار شدم دوباره تشنج كرده و دچار مرگ مغزي شده است. اشك‌هايش مي‌ريزد. - ‌ خواست خدا اين بود. مهرناز روح بزرگي داشت و دختري بانشاط بود. در زندگي هنرمند واقعي بود. دختري پرجنب و جوش كه دوره بازيگري را در صدا و سيما ديده بود و در چند سريال بازي كرده بود. در سال 77 و 78 نيز در سريال مداد سبز ايفاي نقش كرده بود. در برنامه‌اي در مدح حضرت زهرا(س) هم شركت داشته است. دختري كه دوست نداشت كسي ناراحت شود. بغض‌اش را فرو مي‌دهد. صداي خوبي داشت برايم شعر مي‌خواند. آنقدر ياد او هستم كه به هيچ چيز ديگر نمي‌توانم فكر كنم. مهرناز فشار زندگي را نتوانست تحمل كند. گفته بود ديگر به آلمان نمي‌رود. گفته بود كنارت مي‌مانم. تصميم بزرگ يكبار قبلاً درست 40 روز پیش اين تصميم را گرفته بود. حالا بايد براي دومين بار از امتحاني بزرگ بيرون مي‌آمد. -‌ وقتي متوجه شدم روز مرگ پدرش كارت اهداي عضو پر كرده است و حرف‌هايش را مرور مي‌كردم، وقتي به ياد مي‌آوردم كه چقدر مهرباني را دوست داشت و چقدر دلش مي‌خواست به همه كمك كند، به اهداي اعضاي بدنش رضايت دادم. او در مورد زيباترين بخشي كه در زندگي تجربه كرده، مي‌گويد: در بيمارستان مسيح دانشوري وقتي او را براي اهداي عضو بردند آرام شدم. عكس مهرنازهايي را ديدم كه همه‌شان لبخند هديه كرده بودند. حالا هم خدا را شكر مي‌كنم كه كسي مي‌تواند با اعضاي بدن او روزهاي خوب و آرامي را تجربه كند. بخندد و به آفتاب سلام كند. تنها آرزو به لباس عروس، كيف، كفش و... كه از نوعروس مهربان به يادگار مانده اشاره مي‌كند. -‌ حالا فقط يك آرزو دارم. مي‌خواهم بدانم چشم‌ها، قلب و ديگر اعضاي بدن او به چه كسي هديه شده است. مي‌خواهم به او بگويم كه صاحب آن چه روح بزرگ و باهنري داشت. دو جاي خالي از او در مورد دو جاي خالي زندگي‌اش كه مي‌پرسي، مي‌گويد: گريه و راز و نياز مي‌كنم و از خدا صبر مي‌خواهم. عكسي از من، پسرم و مهرناز در آشپزخانه هست. هر روز با او حرف مي‌زنم. مي‌گويد: اگر يكبار ديگر به دنيا بيايم بازهم دلم مي‌خواهد مادر مهرناز باشم و كاش عروسي‌اش را ببينم. درحالي كه قاب عكس دخترش را در دست دارد مي‌گويد: من در زندگي با مشكلات زيادي دست و پنجه نرم كردم. زندگي مرا مجبور كرد كه ياد بگيرم چطور قدم بردارم چون پدر و مادر نداشتم شبانه درس مي‌خواندم و روزها به خواهر و برادرانم رسيدگي مي‌كردم. شايد همان سختي‌هاي دوران كودكي بود كه به من ياد داد زندگي را بهتر تحمل و مديريت كنم. ياد حضرت زهرا(س) و زينب(س) را كه مي‌كند، آرام مي‌گيرد-‌ دلم مي‌خواهد مثل آن‌ها صبر و استقامت داشته باشم. خيلي جاها بوده كه پشتيباني اين دو بانو را حس كرده‌ام. همين است كه آرام مي‌شوم. احساس مي‌كنم دخترم با من است و تنها ديگر از خدا صبر مي‌خواهم مينو كيا.
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: