کد خبر: ۳۱۶۰۵۲
تاریخ انتشار: ۰۹:۴۴ - ۰۹ آذر ۱۴۰۱ - 2022November 30
آپارتمانی که محل نگهداری بچه‌هاست با راهرویی باریک به محل زندگی خانواده امیری راه دارد. توی جاکفشی آهنی جلوی در آپارتمان، فقط یک جفت کفش و دمپایی بچگانه وجود دارد که مال دانیال است.
شفاآنلاین>سلامت>خانه باصفایش به یک مهدکودک شبیه شده و حتی در گوشه‌ و کنار آپارتمانی که خانواده‌اش زندگی می‌کنند، رخت و لباس و اسباب‌بازی بچه‌ها به چشم می‌خورد. در قاب‌های عکس خانوادگی که روی دیوار اتاق‌ها و پذیرایی خانه‌اش ردیف شده‌اند، در کنار امید و پریسا، تصاویر مه‌گل، درسا، دانیال، باربد، امیرعلی و دیگر فرزندان معلول سیما دیده می‌شود.

به گزارش شفاآنلاین:امید و پریسا که فرزندان سیما امیری هستند معلولیت ندارند اما او برای کودکان دارای معلولیت بسیاری مادری کرده است. سیما هنوز صورت معصوم و خنده‌ریسه‌رفتن‌های شاد امیرعلی را به خاطر دارد و دلتنگی و غم دوری از او سبب شده خانه‌اش را به مهدکودک و مرکز پرستاری بی‌مزد و منت کودکان معلول خانواده‌های کم‌بضاعت تبدیل کند.

فرزندان خاله‌سیما
آپارتمانی که محل نگهداری بچه‌هاست با راهرویی باریک به محل زندگی خانواده امیری راه دارد. توی جاکفشی آهنی جلوی در آپارتمان، فقط یک جفت کفش و دمپایی بچگانه وجود دارد که مال دانیال است. پذیرایی آپارتمان ال‌مانند است و خانم پرستار، تخت‌های کوچک و بزرگ بچه‌ها را دور تا دور آن چیده است. تنها اتاق خواب آپارتمان، محل بازی بچه‌هاست و کف آن را فرش انداخته‌اند تا بچه‌ها راحت و آسوده بازی کنند. کلبه‌های پلاستیکی که باربد و دانیال با آجرهای رنگی ساخته‌اند، زیبا و رنگارنگ‌اند و در میان اسباب‌بازی‌های کوچک و بزرگ گوشه اتاق خواب خودنمایی می‌کنند. موتورسیکلت و ماشین شارژی که در ورودی پذیرایی قرار گرفته، گران‌قیمت‌ترین اسباب‌بازی‌های بچه‌ها هستند. فقط دانیال که پاهای صحیح و سالم دارد، می‌تواند با این وسایل نقلیه لاکچری دوردور کند و وقتی خاله‌سیما باربد را پشت فرمان می‌نشاند تا حسرت ماشین‌بازی توی دل گنجشکی‌اش نماند، پدال گاز و ترمز ماشین را خودش با فشار دست، بالا و پایین می‌برد.
 عکس‌های بچه‌هایی که خاله‌سیما در طول این سال‌ها پرستاری‌شان کرده، تنها تابلو و تزئین دیوارهای پذیرایی است. همه بچه‌ها موقع عکس‌گرفتن، لباس‌های تمیز و مرتب پوشیده‌اند اما فقط توی صورت دانیال شیطان و بازیگوش، لبخند نشسته است. دانیال بزرگ‌ترین کودکی است که خاله‌سیما از او پرستاری می‌کند. او 5سال دارد و باربد چندماهی از دانیال، کوچک‌تر است. فضای آپارتمان آنقدر بزرگ نیست که خاله‌سیما بچه‌های نوپا و نوزاد را مثل شیرخوارگاه‌ها از هم جدا کند. تعداد بچه‌ها هم زیاد نیست و اگر با هم نباشند، شاید احساس تنهایی کنند. تخت‌های بچه‌ها کنار هم قرار گرفته‌ و ملحفه‌ها و روبالشی‌های گلدارشان تمیز و پاکیزه است. مه‌گل، سندروم داون دارد اما همین که خاله‌سیما به کنار تختش می‌رسد، با چشمان کشیده‌اش آنقدر سمج نگاهش می‌کند که خانم‌پرستار دلش نمی‌آید بدون بغل‌کردن و نوازش او بگذرد.

دستیاران مهربان
 تخت‌های درسا و علی، کوچک است اما جثه هیچ‌کدام آنقدر بزرگ نیست که برای قل‌خوردن و روی شکم افتادن، جا کم بیاورند. دختر دانشجوی خانم‌پرستار گاهی به کمک مادرش می‌آید و درساکوچولو با آنکه چشم‌هایش نمی‌بیند صدای پای پریسا را خوب می‌شناسد. پریسا، دانشجوی پزشکی است و مادر، آرزوهای برآورده‌نشده خود را در آینده او می‌بیند. خانم‌دکتر جوان فقط به دوا و درمان بچه‌ها نمی‌پردازد و از شیردادن تا تر‌و خشک کردن و بازی دادن درسا بر عهده او است. طاهره گرایی هم نگهداری از مه‌گل و علی را بر عهده دارد. گرایی که دوست سیما امیری و مادر 3فرزند است، بدون چشمداشت و مزایای مادی به او کمک می‌کند. گرایی چند سال پیش به پیشنهاد سیما و به نیت برآورده شدن نذر و نیازش به کمک او آمده و قصد داشته چند ماهی نگهداری از کودکی معلول را بر عهده بگیرد اما حالا با آنکه سال‌ها از برآورده شدن حاجتش می‌گذرد، نتوانسته از این خانه و کودکان خاصی که در پناه دیوارهای آن نگهداری می‌شوند، دل بکند. وقتی مه‌گل در آغوش پرستارش با خوشحالی مشغول شیر خوردن می‌شود، علی درحالی‌که از لای میله تختش با ولع به او نگاه می‌کند، صبورانه انتظار می‌کشد تا نوبت شیرخوردنش برسد. سیما می‌گوید: «بعضی از پدران و مادرانی که نوزاد و کودک معلول دارند، با اکراه و کم‌مهری، آنها را در آغوش می‌گیرند؛ درحالی‌که این بچه‌ها هم مانند کودکان سالم و حتی بیشتر از آنها به محبت و بوی آغوش پدر و مادر نیاز دارند.»

فقط خاله من باش
خاله‌سیما از کنار هر تختی که می‌گذرد، با بچه‌ها خوش‌وبشی مختصر می‌کند اما علی خوب می‌داند چطور خانم‌پرستار را با غش و ریسه هایش، دقایقی طولانی کنار تخت خود میخکوب کند. وقتی مه‌گل از لای دست‌های پرستارش گردن می‌کشد تا آنها را تماشا کند، خاله‌سیما صدایش را بالا می‌برد: «علی، از مه‌گل یاد بگیر؛ آقا باش دیگه!»
درحالی‌که مه‌گل و درسا و علی مشغول شیر خوردن هستند، باربد و دانیال داخل اتاق، سر بازی با توپ، دعوایشان شده و حسابی از خجالت هم درآمده‌اند. تلویزیونی که روی دیوار اتاق نصب شده، برنامه کودک نشان می‌دهد اما هیچ‌کدام از بچه‌ها حتی نیم‌نگاهی هم به آن نمی‌اندازند. تا خاله‌سیما وارد اتاق می‌شود، باربد توپ را به گوشه‌ای پرتاب می‌کند و خود را به طرف او می‌کشاند؛ «خاله‌سیما، دیگه خاله دانیال نباش!»
تنها پای باربد با اندازه بدنش تناسبی ندارد و حتی وقتی باربد با دست‌های‌تر و فرزش روی زمین می‌دود، پای او بی‌حرکت و سنگین است. هنوز باربد توی آغوش خاله‌سیما خوب جابه‌جا نشده که دانیال می‌دود و سرش را روی شانه‌های خاله‌سیما می‌گذارد. ساق دست‌های دانیال، کوتاه است و کف و انگشتان دست‌های کوچکش بی‌حرکت هستند. بچه‌ها از تذکرهای همراه با خنده خاله اصلا حساب نمی‌برند و سعی می‌کنند سهم بیشتری از آغوش او به ‌دست آورند. سیما می‌گوید: «برادر بزرگ‌تر باربد هم از نظر ذهنی معلول است و تمام امید پدر و مادرش این بود که فرزند دومشان سالم به دنیا بیاید اما بعد از تولد باربد با دیدن شرایط جسمی او ناامید شدند. پدر باربد کارگر ساختمان است و مادرش هم با نظافت منزل دیگران هزینه‌های زندگی خانواده‌اش را تأمین می‌کند. تا وقتی باربد نوزاد بود مادرش بچه‌ها را به مادربزرگشان می‌سپرد و سر کار می‌رفت ولی حالا مادربزرگشان از عهده نگهداری آنها برنمی‌آید و چند بار اگر دیر رسیده بود، نوه بزرگش به باربد آسیب رسانده بود.»  پدر و مادر دانیال به ‌دلیل معلولیت او از هم جدا شده‌اند و دانیال با مادرش زندگی می‌کند. در ساعاتی که مادر دانیال در محل کارش است، خاله‌سیما از فرزندش نگهداری می‌کند.

همراهان خانم‌پرستار
امروز موقع حمام بردن بچه‌هاست و دختر و خواهر خانم گرایی هم به کمکشان آمده‌اند. حمام کردن مه‌گل و درسا تمام شده اما هنوز صدای گریه‌هایشان قطع نشده و آپارتمان را روی سرشان گذاشته‌اند. علی با دیدن گریه آنها کمی ترسیده و از لای نرده‌های تخت با نگرانی، لباس خانم گرایی را چنگ می‌زند. علی معلول ذهنی است اما معلولیت جسمی ندارد. وقتی پریسا به درسای حمام‌رفته و پاکیزه آب می‌دهد، مه‌گل با موهای خیس و ژولیده‌اش قد می‌کشد تا لیوان آبش را بگیرد. خانم‌دکتر لیوان آب دیگری را جلوی دهان او می‌گیرد؛ «الهی دخترم، جانم، آب می‌خوای عزیزم؟»
در چشم‌های تاریک درسا اثری از خواب‌آلودگی نیست ولی خانم‌دکتر جوان، حرف‌های نگفته درسا را هم خوب می‌فهمد؛ «جانم عزیزم، بچه‌ا‌م لالا داره. بغل می‌خواد...» مه‌گل هم در انتظار آغوش او نمی‌ماند و پریسا هر دو را با هم بغل می‌کند؛ «بیا خاله، تو هم بیا...‌ ای جانم...»
وقتی بچه‌ها لباس‌های تمیز و نونوارشان را می‌پوشند، شبیه عروسک می‌شوند. خانواده بچه‌ها توان شیک پوش کردن فرزندانشان را ندارند و این لباس‌های نونوار را خیرانی که خاله‌سیما را می‌شناسند، برای آنها تهیه کرده‌اند.

حرف‌های درگوشی
ناهار باربد و دانیال با غذای ناهار خانواده امیری یکی است و امروز برای آنها خورش قیمه پخته‌اند. دانیال بدون کمک خاله گرایی و با استفاده از انگشتان پایش می‌تواند غذا بخورد ولی هر بار که قاشق پر را به طرف دهانش می‌برد، نیمی از پلوها توی بشقابش می‌ریزد. خاله‌سیما می‌گوید: «من همیشه سعی می‌کنم فقط پرستار بچه‌ها نباشم و آنها را طوری بار بیاورم که وقتی از من جدا می‌شوند، خودشان به‌تنهایی بتوانند از پس انجام کارهای شخصی‌شان بربیایند.»  مهدکودک خاله‌سیما رایگان است و خانواده‌های بچه‌ها برای نگهداری از فرزندان‌شان هزینه‌ای پرداخت نمی‌کنند ولی خاله برای باربد و دانیال برنامه‌هایی شبیه سایر مهدکودک‌ها تدارک دیده و آنها قسمتی از وقتشان را با شعر و سرود خواندن، نقاشی و خمیر بازی می‌گذرانند. گاهی هم خاله‌سیما آنها را کنار خودش می‌نشاند تا با هم درباره چیزهایی صحبت کنند که ذهنشان را به ‌خودش مشغول کرده است. وقتی خاله از بچه‌ها می‌پرسد از خدا چه چیزی می‌خواهند، آرزوهایشان را درگوشی به او می‌گویند ولی نزدیک گوشش صدایشان را حسابی بلند می‌کنند تا خدا خوب حرف‌هایشان را بشنود. دانیال آرزو دارد خدا او را خلبان کند و برای پدر و مادرش از مغازه‌های آسمان یک خانه خوشگل، وسایل قشنگ و 11لباس نو بخرد. باربد هم از خدا می‌خواهد به او پا بدهد تا پدر و مادرش خیلی خوشحال شوند. دیگر عصر شده و مادرها یکی‌یکی برای بردن بچه‌ها سر می‌رسند. صورت‌های خسته آنها به دیدن بچه‌های ترگل‌ورگل و خندان‌شان از هم می‌شکفد و درحالی‌که دعاگوی خاله‌سیما و دیگر پرستاران بچه‌ها هستند بچه‌به‌بغل آنجا را ترک می‌کنند.

نکته
بعد از امیرعلی
سیما امیری وقتی 16سالش بود، از سر ناچاری و برای تأمین هزینه درس و مدرسه در یک مؤسسه پرستاری مشغول کار شد و از کودکان و معلولان پرستاری می‌کرد. پدر سیما در جوانی از دنیا رفته و او پس از ازدواج مادرش، با مادربزرگش زندگی می‌کرد. سیما همیشه خودش را در لباس پزشکی می‌دید و تا وقتی امیرعلی را ندیده بود، تصور هم نمی‌کرد تمام عمرش را به پرستاری از بچه‌ها بگذراند. امیرعلی با نقص مادرزادی دست و پا به دنیا آمده بود و پدرش حاضر نبود معلولیت فرزندش را بپذیرد. مادر امیرعلی شاغل بود و بعد از مادرشدن، برای تأمین هزینه‌های درمان و نگهداری پسرش، بیش از گذشته کار می‌کرد. در طول یک سالی که سیما از امیرعلی پرستاری می‌کرد، شیرین‌زبانی و تیزهوشی خارق‌العاده پسرک دوساله را دیده بود و به مادرش حق می‌داد برای حفظ و موفقیت او با همسر و اطرافیانش بجنگد اما بالاخره اتفاقی که سیما و مادر امیرعلی از آن واهمه داشتند، افتاد و پدر کودک او را در یک گوشه شهر رها کرد تا از دردسرهای نگهداری   پسرک معلولش آسوده شود. تا آن روز سیما از کودکان زیادی پرستاری کرده بود و وقتی آنها را ترک می‌کرد، فقط تصویری دوست‌داشتنی از صورت‌های معصوم و شیرین‌کاری‌های کودکانه‌شان در ذهن او باقی می‌ماند ولی پس از آن اتفاق، فکر مظلومیت و بی‌پناهی امیرعلی لحظه‌ای او را آرام نمی‌گذاشت و تصمیم گرفت تمام زندگی‌اش را وقف پرستاری از کودکان معلولی کند که خانواده‌هایشان به‌تنهایی از پس نگهداری آنها برنمی‌آیند. دلتنگی برای امیرعلی باعث شد سیما از آرزوی پزشک شدن هم چشم‌پوشی کند و در رشته توانبخشی به تحصیل بپردازد. خوشبختی سیما در زندگی مشترکش، همه سختی‌ها و حسرت‌های دوران کودکی و نوجوانی‌اش را شسته و او پرستاری از کودکان معلول را شکرانه محبت خداوند می‌داند.همشهری
برچسب ها: پرستار ، مهدکودک ، نوزاد
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: