شفا آنلاین:حتما شما هم تاکنون شاهد بر هم خوردن کاسه و کوزه دستفروشان به دست ماموران شهرداری بودهاید. حتما وحشت و درماندگی آنها را مانند دزدی که پلیس در پیاو باشد، از نزدیک دیدهاید؟ حتما بارها و بارها حس ترحم و دلسوزیتان نسبت به آنها برانگیخته شده است! اما آیا باید با این پدیده رو به رشد در جامعه مبارزه کرد یا خیر؟
به گزارش شفا آنلاین،سوار اتوبوس شدم، تازه جایگیر شده بودم که صدای مردی سکوت را شکست و همه نگاهها را به سوی خود جلب کرد. مردی که با صدای بلند رو به خانمهای داخل اتوبوس از آنها خواهش میکرد تا اسکاچ بخرند و زمانی که کسی اعتنایی نکرد، با جملاتی از سر نیاز آنها را به خرید تشویق کرد.
خانمهای حاضر در اتوبوس، هرکدام صحبتی میکردند و بیشتر مسافرانی که روزانه در آن مسیر رفت و آمد داشتند، آن مرد را میشناختند. برخی میگفتند: بنده خدا، ولی چقدر باید اسکاچ بخریم، خانهمان پر شده است از اسکاچ! برخی هم میگفتند: اسکاچهایش هم که خوب نیست ولی چه کار میشود کرد دیگر و سرانجام بسیاری از حاضران تسلیم دل و نگاههای رئوفشان شدند و...
نزد مرد اسکاچفروش رفتم و درباره اوضاع کارش از او پرسیدم. او که مرد ساده و بیریایی بود به سادگی پاسخ داد: «رزق و روزی همسر و 2دختر سه ساله و 10سالهام درون این کیسه است، کیسهای که در آن 1300 عدد اسکاچ است و من باید همه آنها را تا پایان روز بفروشم.»
گفتم از چه ساعتی شروع به کار میکنی و او پاسخ داد: از ساعت 5:30 دقیقه صبح از خانهام که در ورامین است، بیرون میآیم و تمام روز را تا ساعت 11 شب کار میکنم، اگر همه اینها را تا عصر نفروشم، از پس هزینههای زندگیام برنمیآیم.
پرسیدم چند کلاس سواد داری؟ مرد خسته گفت: تا کلاس پنجم ابتدایی خواندهام؛ اما به دلیل مشکلات نتوانستم ادامه بدهم. گفتم کاری، حرفهای، چیزی هم بلدی؟ گفت: من اوستای کار ریختهگری و تراشکاری هستم. پیش از این هم کارم همین بود و درآمد خوبی نیز داشتم. ولی نمیدانم چرا به طور ناگهانی سفارشات کم شد و کار خوابید؟ من هم ناچار شدم دستفروشی کنم. اما خدا را شاکرم که از نیروی بازوی خودم برای تامین مخارج زندگیام استفاده میکنم و نان حلالی بر سر سفره خانوادهام میبرم.
او ادامه داد: حدود 20 سال است که شغل من این است و مشکلات زیادی در زندگی داشتهام و حرفهای زیادی شنیدهام. بارها به من توهین شده است، تحقیر شدهام اما با همه این مشکلات ساختهام و چارهای هم ندارم؛ زیرا باید چرخ زندگی را چرخاند و به هر شکلی از پس مشکلات برآمد.
در پایان نیز از او پنج عدد اسکاچ به قیمت چهارهزار تومان خریداری کردم.
اما نکتهای بسیار تامل برانگیز فکر مرا مشغول کرد، اینکه با در نظر گرفتن 1300 عدد اسکاچ اگر واقعا این عدد صحیح باشد، باید درآمد روزانه این آقا از حقوق ماهانه کارمندی، بیشتر باشد!
در ادامه مسیر با دستفروش دیگری داخل اتوبوس برخورد کردم. او خانمی 40ساله بود و در دستانش چندین ساک پر از اجناس و لباسهای چینی داشت. از او پرسیدم که آیا این شغل برای شما که یک خانم هستید، مشکل نیست؟
زن سر درد دلش باز شد و شروع کرد به گلایه از زندگی و گفت: چرا مشکل نیست، خیلی هم سخت است؛ اما چارهای ندارم. چند سال پیش همسرم در حادثهای معلول شد و مدتی طولانی از او نگهداری کردم. به دلیل مشکلات بسیار و بر خلاف میل باطنیام، مجبور شدم او را به آسایشگاهی بسپارم. حالا من ماندهام با سه بچه قد و نیمقد که باید مخارجشان را تامین کنم؛ البته ناگفته نماند که در ابتدا تولیدی پوشاک راه انداختم که ورشکست شدم، سپس خیاطی کردم باز هم نشد، به سختی با وام و قرض از این و آن، مغازهای اجاره کردم تا کار و کاسبی راه بیندازم؛ اما مجبور به پرداخت ضرر و زیان نیز شدم، در نهایت هم در خانههای مردم شروع به کارگری کردم که نتیجهاش شد هزینههای درمانی بیماریهای رنگ و وارنگی چون آرتروز و استخواندرد و... ولی از آن جایی که من باید اجاره خانه و مایحتاج سه فرزندم را تامین کنم، تنها راهی که برایم باقی مانده، همین کار است. البته جدا از اینکه در کار دستفروشی هم، دست زیاد شده و به نوعی رقابتی شده است، سختیهای فراوان دیگری هم وجود دارد که بماند؛ زیرا گفتنش نه دردی را دوا میکند و نه فایدهای دارد، من هم باید زودتر به کارم برسم وگرنه ضرر خواهم کرد. اما در مقایسه با کارهای دیگری که تا به حال داشتهام، بهتر بوده است و درآمد آن تا حدودی امکانات ابتدایی را برای زندگی و بزرگ کردن 3فرزندم فراهم میکند و همین قدر که دستم را جلوی دیگران دراز نکنم، کافی است. بیشتر از آن مزاحم کسب و کار آن خانم نشدم و از او خداحافظی کردم.
کمی جلوتر، در حال پیاده شدن از اتوبوس بودم که ناگهان در ایستگاه مردی را دیدم که بیشتر از 23 یا 24سال نداشت، جلو رفتم و با او سر صحبت را باز کردم. مرد جوان منتظر بود تا وارد اتوبوسی شود و سفرههای رنگارنگی را که در دست داشت، به فروش برساند. سفرهفروش گفت که اهل سقز از استان کردستان است، دیپلم دارد و شغل اصلیاش باربری است. از میزان درآمدش که پرسیدم، گفت: درآمدم در شهرستان بد نیست ولی بهتازگی نامزد کردهام و به دلیل اینکه در فصل زمستان تقاضا برای کار باربری کم است، مجبور شدم به تهران بیایم و دستفروشی کنم تا بتوانم از عهده مخارجم برآیم. درآمد روزانهام از فروش سفرهها هم بد نیست و راضیام اما هنوز کفاف بدهیهای مراسم نامزدی و هزینههای عروسی را نمیدهد.
وقتی از مشکلات کار دستفروشی از او پرسیدم، پاسخ داد: مشکلات که زیاد هست ولی یکی از کوچکترین آنها این است که وقتی دانشآموزان مدرسهها تعطیل میشوند و با هم وارد اتوبوس میشوند، مزاحمتهایی ایجاد میکنند و هنگامی که شروع به تبلیغات برای فروش اجناسم میکنم، با مسخره کردن، داد زدن و... مانع کارم میشوند. میدانم که شیطنت و بازیگوشی از ویژگیهای سنشان است اما گاهی هم دلم میگیرد؛ ولی با این انگیزه و فکر که برای شروع زندگی مشترکمان باید مخارج و هزینهها را برای اجاره یک خانه جمع و جور و مراسم عروسی فراهم کنم، همه سختیها برایم ساده و بیاهمیت میشوند.
او ادامه داد: نوع شغل برای من اهمیتی ندارد و فقط به رزق و روزی حلال، خوشبخت شدن و داشتن زندگی خوب در کنار همسرم میاندیشم و خدا را شکر میکنم که جوانم و میتوانم مشکلات را تحمل کنم. کسی چه میداند شاید من هم روزی برای خودم کسب و کار آبرومندی راه بیندازم.
در یکی دیگر از ایستگاههای شلوغ و پررفت و آمد اتوبوسهای بیآرتی با یکی دیگر از همین فروشندگان سیار که مرد جوانی بود برخورد کردم، مردم به محض خروج از اتوبوس، دورش جمع شدند و شروع به خرید سفره کردند. من نیز از وی سفرهای را درخواست کردم که نداشت ولی قول داد که آنرا بیاورد. در این میان از وی ابتکار عملی دیدم که بسیار جالب توجه بود؛ وی ناگهان از جیباش کارت ویزیتهایی را بیرون آورد و شروع به پخش در میان مردم کرد. کارت ویزیتی با تصاویری زیبا از سفرههای رومیزی که بالای آن با خطی سفید و درشت چاپ شده بود «ارائه انواع سفرههای رومیزی» و پائیناش یک شماره تلفن همراه که جلوی آن نیز اسم سلیمان درج شده بود.
جالبتر اینکه، به تازگی برخی از فروشندگان شیکپوش داخل مترو نیز برای تبلیغ اجناس و برخی لباسهایشان، از تصاویری روی گوشیهایشان استفاده میکنند تا مشتری بتواند به سادگی رنگ و مدل دلخواه را از روی مانتیور گوشی انتخاب کرده و خریداری کند. به طور کلی میتوان گفت که این روزها دستفروشی هم به یک حرفه تخصصی تبدیل شده است و هر فروشندهای برای خود شگرد و شیوهای در پیش گرفته، طوری که شاید برای بسیاری از مردم تعجببرانگیز به نظر آید.
دستفروشی کودکان کار در اتوبوس
در یکی از ایستگاههای بیآرتی بود که دستهای از کودکان را با اجناسی مانند دستمال جیبی و... دیدم که هر کدام به سوی اتوبوسی میدویدند. در میان آنها دخترکی که حدود 11 سال بیشتر نداشت، با چشمانی درشت و سفید رو به چشم میآمد. سوار اتوبوس شد و با صدایی ملتمسانه که آه از نهاد همه مسافران برمیآورد گفت: خانمها ثواب داره، مشکل دارم اگر میشود از این دستمالها بخرید دعایتان میکنم! و مسافران هم دست به جیب شدند و...
او بعد از یک ایستگاه پیاده شد و در مسیر مخالف در کمین نشست تا اتوبوس شلوغ دیگری از راه برسد و دوباره با آن به ایستگاه نخست بازگردد.
با دخترک که بسیار مظلوم به نظر میرسید گفتوگویی کردم. او با لهجهای خاص که آخر همه کلمات را میکشید، گفت: ما خیلی مشکل داریم. منزلمان در شوش است. من اجاره خانه، پول آب و برق و گاز را میدهم. مادر و پدرم هر دو مریض و ناتوان و اهل ساری هستند.
راست یا دروغاش را نمیدانم؛ اما پدری سی ساله و مادری بیست و نه ساله که توان کار ندارند! ولی آنها چهار فرزند دارند که کوچکترینشان 2 ساله است و بزرگترینشان پسری 15 ساله که او هم در خط بیآرتی مشغول همین کار است.
در جواب سوالی که پرسیدم، یعنی مادر یا پدرت به هیچ شکل، توان کار کردن ندارند و تو باید تامین مخارج آنها را کنی گفت: چرا، پدرم خیلی کم کار میکند و همیشه میگوید که من از کار کردن تو وجدانم ناراحت است؛ ولی چارهای نداریم. دخترک افزود: به هر حال من باید بتوانم دردی از دردهای خانوادهام را دوا کنم. وقتی پرسیدم تا کلاس چندم درس خواندی و دوست داری باز هم درس بخوانی، جوابی داد که واقعا متاسف شدم. او گفت: تا سوم خواندهام و با اشاره به داخل اتوبوس ادامه داد، مگر این همه آدم که درس خواندهاند به کجا رسیدهاند که من؟ حداقل به این شکل کمک حال خانوادهام هستم و درآمد خوبی هم دارم. او به گفته خودش روزانه سی، چهل عدد دستمال میفروشد و هر بسته دستمال را هزار تومان. دختری 11 ساله که دست کم روزی سی یا چهل هزار تومان بنا به گفته خودش درآمد دارد. در انتها او متوجه شد که در حال ضبط کردن صدایش هستم و پرسید خاله میشود با گوشیات به مادرم زنگ بزنم؟ پس از مخالفت من، با حالتی عصبانی و آمرانه گفت: همه چیزهایی را که ضبط کردهای همین حالا پاک کن و...
این چنین بود که دریافتم این کودکان با وجود جثهای نحیف و کودکانه از هوش بالایی برخوردارند و به واسطه جبر روزگار، ذهن آنها از سن و سالشان خیلی سریعتر رشد کرده و در محیطی خشک و خشن به بزرگسالی رسیدهاند. کودکانی که تقدیرشان این گونه رقم خورده است و فقط به جرم کودکی و ناتوانی و تولد در خانوادههایی فقیر، با قل و زنجیر کار اجباری و بیگاری، اسیر شدهاند. در آینده نیز بر اساس همین جبر و اسارت و خو گرفتن با شرایطی نامساعد و غیر انسانی، باید شاهد مادران و پدران کودکانی قد و نیمقد با همین اوصاف باشیم.
دستفروشی نکته به نکته با دعاهایی تهدیدآمیز
در یکی از اتوبوسهای شلوغ و پرجمعیت نیز که جایی برای تکان خوردن نبود، مردی تکیده با چندین ساک نایلونی بزرگ و سیاه، توجه مرا به خود جلب کرد. وی با صدایی ضمخت و گوش خراش وارد شد و با گفتن بسم ا... و عرض سلام و وقت به خیر همچنین آرزوی تندرستی برای مسافران شروع به کار کرد و داد زد: قبل از گفتن هر مطلبی، نکته مهمی را باید اشاره بکنم. خدای نکرده نمیخواهم به کسی توهین بکنم، نه. ولی آقایان عزیز و خانمهای محترمه مراقب کیفها و جیبها و موبایلهایتان باشید که خدای نکرده چنین اتفاقاتی برای کسی پیش نیاید. انشاءا...
دومین نکته اینکه، همگی مرا خوب میشناسید. اینها دستمال جیبی است که فال حافظ هم دارد و یک بسته آن پانصد تومان است. نکته آخر اینکه خرج زن و بچهام، اجاره خانهام و حفظ آبرویم از همین راه تامین میشود که امیدوارم، انشاءاله و...
در ادامه وقتی کسی دستمال نخرید گفت: تو را به خدا نا امیدم نکنید، نگذارید من معلول توی این سرما دست خالی پیاده شوم، اگر نمیخواهید بخرید، بگویید، تا همین ایستگاه پیاده شوم. به ازای خرید هر نفر هم جملاتی تکراری را بیان میکرد، همین کارها را میکنید که خداوند به شما نگاه میکند و دعاهایی از این قبیل. برخی از مسافران نیز میخواستند بقیه پولشان را ببخشند ولی وی با بیانی محکم میگفت: این کارها چیه؟ من که گدا نیستم دارم شرافتمندانه کاسبی میکنم باید بقیه پولت را پس بگیری!
در میان جمعیت نیز با شنیدن این صدای ضخیم و عاجزانه، هر کس سخنی به زبان میآورد. یکی میگفت چه صدای گوش خراشی، بیچاره و صحبتها و پچپچهایی دیگر. خلاصه اینکه دل مردم به رحم آمد و...
این چنین بود که با طی مسافتی کوتاه به اندازه یک ایستگاه، کاسبی بدی هم به نظر نرسید.
به حرفهای گوناگون ولی تکراری دستفروشها، تلاش بیوقفهشان، برخی سختیها، چهرههای آفتاب سوخته و صداهای پرنیازشان برای تبلیغ جنسهایشان میاندیشیدم. اگرچه در ابتدا با دیدن این قشر از کاسبان سیار ناراحت و اندوهگین شدم؛ ولی یک وجه مشترک آنها مرا به فکری عمیق فرو برد، آنکه همگی از وضعیت درآمدشان راضی بودند و خدا را نیز شکر میکردند. در نتیجه با یک حساب سرانگشتی و ساده ولی تامل برانگیز که در ابتدا ممکن است هرکسی فکر کند شاید اشتباه کرده، همچنین با در نظر گرفتن حداقلها و کمترین درآمد، پس از چندین بار محاسبه و برآورد هزینههای اولیه، متوجه ماجرا و علت افزایش این پدیده شدم!
همچنان درگیر تفکرات خود درباره دستفروشها بودم و از کنار ویترینهای پر زرق و برق مغازهها در گذر بودم که ناگهان حرکات عجیب مردی قوی هیکل که کلاهی برسر و عینک دودی مرموزتری بر چشم داشت و سوار بر ویلچری بود، نگاهم را دزدید.
مرد میانسال با ویلچرش در پیادهرو در حرکت بود و روی ویلچر کاغذی چسبانده بود که با خطی درشت بر آن نوشته بود «نیکوکاران و خیران محترم، در ایام حسینی، حسین یاورتان، خدا نگهدارتان» ولی برای گدایی دستی دراز نمیکرد؛ سپس نگاههای پراضطراب و رفتارهای کودکان متکدی که با دیدن مرد از دور رفتارهای عجیبی میکردند، توجهم را جلب کرد. حتی پسرکی که حدود 10سال داشت با دیدن او از فاصلهای دور بیدرنگ روی زمین سرد زانو زد و دستانش را برای گدایی دراز کرد و چند پسربچه دیگر نیز رفتارهایی مشابه انجام دادند و حرفهایی میان آنها رد و بدل شد. چند قدم دورتر نیز زنی با نوزدای در آغوشش روی سرمای زمین نشسته بود و چند بسته کبریت نیز جلوی او بود، پیرمردی انگشترفروش هم کمی آن طرفتر دیده میشد که وقتی مرد ویلچرسوار به آن دو رسید، هنگام صحبت کردن با آنها مبالغی میانشان رد و بدل شد.
از دیدن این ماجراها شگفتزده و حیران بودم و با خود گفتم: به راستی که چه نغز گفتهاند که گدایی کن تا محتاج خلق نشوی! چقدر راههای انسانها برای گذران زندگی متفاوت است. حتی اشخاصی که در یک سطح اجتماعی قرار دارند، به یک شکل رفتار و زندگی نمیکنند.
اگر چه دستفروشان به جبر روزگار و نداشتن سرمایه اولیه برای راه انداختن یک کسب و کار آبرومند، ناخواسته و به ناچار قوانین اجتماعی را نقض میکنند و باعث به هم ریختن نظم و زیبایی جامعه میشوند؛ ولی آنها، زنان و مردانی هستند که با وجود دستان خالی، دست گدایی به سوی دیگران دراز نمیکنند. آنها از نیرو و انرژی جوانی دیگران نیازمند و محتاج، هرگز بهرهکشی نمیکنند و با روش خودشان، به مبارزه با سختیها میپردازند.
در بسیاری از موارد نیز دیده شده است که ماموران شهرداری با برخوردهایی خشن و تند اموال دستفروشان را توقیف میکنند و شیوه برخوردشان با آنها به گونهای است که عموم مردم را تحت تاثیر قرار میدهند. در چنین مواردی اگر درآمد دستفروشان کم یا زیاد باشد، مالیات، بیمه و غیرهها را پرداخت نکنند، باعث ضرر و زیان کاسبان و مغازهدارنی شوند که هزینههای آنچنانی را متقبل شدهاند و... اما؛ چنین رفتارهایی در مکانهای عمومی زیبنده و مناسب به نظر نمیآیند. همین برخوردها نیز باعث میشوند تا در چنین شرایطی، مردم به جای حمایت از قانون، جانب دستفروشان را بگیرند؛ به هر حال «چو عضوی به درد آید از روزگار دگر عضوها را نماند قرار». شاید هم اگر با این اشخاص با تسامح و تساهل برخورد شود تاثیرات بیشتری برجای گذارد. در حقیقت به جای اعمال خشونت، باید به فکر ارایه قوانین و راهکارهایی اساسی و ریشهای برای برخورد با این نوع تجارت و واسطهگری غیرقانونی بود.
آیا به راستی هیچ راهی نیست تا این دستفروشان را که مرد کار و همت هستند، به شیوهای قانونی حمایت کرد و سر و سامان داد؟ هیچ موسسهای نیست تا گدایان و نیازمندان را جمعآوری کند و به آنها سرپناهی دهد یا قانونی نیست تا این سرکردههای گردن کلفت عوامفریب را از صحنه به در کند؟ به راستی مرهم این همه درد و رنج و سختی بیپایان کودکان کار و این بیسر و سامانیها کسی هست؟
ک/س