کد خبر: ۶۱۸۸
تاریخ انتشار: ۱۵:۱۴ - ۱۴ شهريور ۱۳۹۲ - 2013September 05
شفا آنلاین -سعیده که راضی به این جدایی نیست تلاش کرده در این مدت نظر شوهرش را تغییر دهد، اما نتوانسته و او جدایی را تنها راه حل می داند. کشمکش این زوج آنقدر بالا گرفته که خانواده هایشان هم درگیر این مسأله شده و چند پرونده دیگر علیه هم تشکیل داده اند. با این حال سیاوش معتقد است زندگی آنها به پایان راه رسیده و به همین دلیل به دادگاه خانواده شماره دو تهران مراجعه کرده است
  پرده اول، روایت سیاوش     من و سعیده همدیگر را در یک مراسم خانوادگی دیدیم. در آن زمان مادرم خیلی اصرار داشت ازدواج کنم. می گفت 30 سالت شده و دیگر وقتش است بچه ات را بغل بگیری، اما تو هنوز اندر خم یک کوچه ای. خودم به ازدواج فکر نمی کردم، اما وقتی مادرم اصرار کرد واقعا فکر کردم دیر شده است.     با این حال منتظر بودم اول عاشق شوم و بعد ازدواج کنم تا این که سعیده را در آن مراسم دیدم. آن روز نامزدی پسرعمویم بود و سعیده هم خواهرزاده زن عمویم بود. از همان لحظه اول که دیدمش فکر کردم همان زنی است که می خواستم؛ زیبا و شیرین و صبور. رفتار متینی داشت. به طرفش رفتم و سعی کردم خودم را به او نزدیک کنم، اما توجهی به من نمی کرد این رفتارش من را بیشتر نسبت به او جلب کرد تا این که موضوع را به مادرم گفتم، اول مخالفت کرد و گفت نمی شود. گفت او دختریکی یکدانه است و تو نمی توانی از پس توقعات او بر بیایی.     با این حال اصرار کردم و گفتم هر طور شده می خواهم با او ازدواج کنم. روزهای عاشقی روزهای قشنگی است، آدم فکر می کند می تواند کوه را هم جابه جا کند و به معشوقش برسد. مدام صورت سعیده جلوی چشمم بود و یک لحظه هم از یاد او غافل نبودم تا این که مادرم با زن عمویم صحبت کرد و به خواستگاری رفتیم. خانواده سعیده خیلی راحت با این موضوع برخورد کردند. آنها گفتند اگر دخترشان راضی است، مخالفتی ندارند.      من و سعیده مدتی با هم نامزد بودیم و بیرون می رفتیم و حرف می زدیم. این طور می توانستیم بیشتر با هم آشنا شویم. در این دو ماه که نامزد بودیم همه چیز خوب بود، بعد با 14 سکه طلا او را به عقد خود درآوردم. من خانه و ماشین داشتم و درآمدم هم خوب بود. پول به اندازه کافی داشتم و می توانستم خیلی زود عروسی بگیرم. سعیده بعد از عقد گفت می خواهد درسش را تمام کند و بعد عروسی کنیم تا وقتی با هم هستیم دغدغه دیگری نداشته باشد. من هم قبول کردم. چند ماه که از عقدمان گذشت بی قراری های سعیده شروع شد. او مدام بهانه گیری می کرد و از من می خواست پیشش باشم. من در شهرستان کار می کردم به محض این که سرکار می رفتم زنگ می زد و با گریه و زاری از من می خواست برگردم. به او گفتم اگر نمی تواند دوری مرا تحمل کند پس زودتر عروسی کنیم و با هم باشیم، قبول نمی کرد.     وقتی مرخصی می گرفتم، می خواست تمام وقت را با خانواده اش باشد و به من اهمیتی نمی داد. این کارهایش مرا دچار تنش کرد و من هم نمی توانستم روی کارم متمرکز شوم. کم کم بین ما اختلاف ایجاد شد. اولین بار که با هم دعوا کردیم من با ناراحتی خانه پدرش را ترک کردم و به خانه مادرم رفتم، فردای آن روز دوباره به شهرستان رفتم. به محض این که رسیدم مادرم تماس گرفت و گفت سعیده خودکشی کرده است. اصلا نفهیمدم چطور بلیت هواپیما گرفتم و برگشتم. به محض این که رسیدم به بیمارستان رفتم و کنار سعیده بودم. مادرش از من خیلی ناراحت بود و با تلخی به من جواب داد. آنها مرا مقصر می دانستند در حالی که من حرف خاصی نزده بودم.     با این حال تا زمان بهبود سعیده پیشش بودم و به او قول دادم اذیتش نکنم. مدتی بعد سعیده درگیری جدیدی درست و باز هم خودکشی کرد. مادرم می گفت اگر با هم ازدواج کنیم دیگر دست به این کارها نمی زند. با اصرار من عروسی کردیم و سعیده به خانه ام آمد اما باز هم از عادت های بچگانه اش دست برنداشت و هر وقت که با هم بحث می کردیم یا کاری که می خواست انجام نمی دادم خودکشی می کرد. او حاضر نیست قبول کند من هم در این زندگی حق دارم و می توانم اعتراض کنم. با هر اعتراض من دست به این کارها می زند و حالا هم که می خواهم از او جدا شوم دوباره خودکشی کرده است.     زنی که نتواند مشکلات کوچک زندگی را تحمل کند برای زندگی مشترک ساخته نشده و من از او جدا می شوم. حالا پدر و مادرش هستند که باید شرایط او را تحمل کنند، چون او را آنقدر لوس بار آورده اند که غیرقابل تحمل است.     پرده دوم، روایت سعیده     سیاوش مردی دوست داشتنی و خوب است، اما هیچ وقت بلد نبوده با یک زن چطور رفتار کند. من او را دوست داشتم و برای این که با سیاوش ازدواج کنم مقابل پدرم ایستادم. من تنها دختر پدرم بودم و او می خواست خوشبخت باشم. حساسیت های روحی ام را می دانست و به همین دلیل هم نگرانم بود. وقتی سیاوش به خواستگاری ام آمد به من گفت این مرد نمی تواند تو را خوشبخت کند، چون سال ها تنها زندگی کرده و با زنی ارتباط نداشته که بتواند درک کند با زنان باید چطور رفتار کرد. با این حال به علت اصرارهای من کوتاه آمد و به عقد سیاوش درآمدم. مهریه را هم خودم 14 سکه تعیین کردم تا به شوهرم ثابت کنم دوستش دارم و سرمایه ای که از او می خواهم عشق است نه پول. چون شوهرم شهرستان کار می کرد او را نمی دیدم و وقتی به خانه پدرم می آمد دوست نداشت با خانواده ام تماس داشته باشد. اولین بار که با هم درگیر شدیم به دلیل رفتارش با پدرم بود. سیاوش به من گفت پدر و مادرت برایم مهم نیستند و تو باید مرا انتخاب کنی و اگر نمی خواهی از هم جدا می شویم. از حرف هایش آنقدر ناراحت شدم که دنیا برایم به آخر رسید و خودکشی کردم. می خواستم بمیرم، اما از سیاوش جدا نشوم. او بار اول از کارش پشیمان شد، اما بارهای دیگر نه. هر بار که با من دعوا می کرد من را تهدید به طلاق می کرد، چون می دانست او را دوست دارم و نمی خواهم جدا شوم با من بدرفتاری می کرد و با این تهدید سعی داشت کاری کند که مطیعش شوم.      من دختری بودم که خانواده ام هیچ وقت برایم سخت نگرفتند و هر وقت حرفی زدم برایم انجام دادند، اما حالا زنی شدم که باید به حرف های سیاوش گوش دهم و اگر این کار را نکنم من را به بدترین شکل تنبیه می کند و می گوید طلاقت می دهم. با این که از او خواستم صبر کند تا درسم تمام شود و بعد عروسی کنیم تحمل نکرد. گفت تو باید هرچه زودتر به خانه من بیایی تا دخالت های پدر و مادرت کم شود، در حالی که پدرم فقط سعی داشت از من مراقبت کند و نمی خواست در زندگی ما دخالت کند حتی بعضی وقت ها طرف سیاوش را می گرفت و به من می گفت باید سعی کنی زندگی ات را حفظ کنی. با این که می ترسیدم عروسی کردیم و من به شهرستان رفتم، اما مدتی بعد دوباره کارهای سیاوش شروع شد. او مدام مرا تهدید می کرد و من هم که خیلی حساس هستم خودکشی کردم. افسردگی شدیدی گرفتم. سیاوش من را به خانه پدرم در تهران آورد و بعد هم گفت می خواهد از من جدا شود. درگیری شدیدی بین او و برادرانم ایجاد شد. با این حال من از سیاوش حمایت کردم. من نمی توانم بدون او دوام بیاورم. با این که با برادرانم درگیر شده و هم او شکایت کرده و هم برادران من از او شکایت کرده اند باز هم راضی به زندگی با او هستم، اما سیاوش نمی خواهد.      او من را در جوانی نابود کرد. خانواده ام می گویند این زندگی دیگر فایده ای ندارد. مادرم می گوید تو دختر زیبایی هستی و می توانی بعد از سیاوش با مرد دیگری ازدواج کنی و خوشبخت باشی، اما من خوشبختی را با سیاوش می خواهم و بدون او نمی توانم زندگی کنم. سیاوش مرد زندگی من است. حتی اگر مرا نخواهد باز هم دوستش دارم. اگر او رضایت بدهد که با هم زندگی کنیم قول می دهم افسردگی ام را درمان کنم و دیگر دست به خودکشی نزنم. می دانم رابطه سیاوش و خانواده ام به این راحتی درست نمی شود، اما باز هم خوشبختی را کنار او پیدا می کنم و حاضرم با او زندگی کنم
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: