به گزارش شفاآنلاین،در تمام طول زندگیام٬ اکثریت قریب به اتفاق مردم من را درک نکردند. آنها نیاز دائم من به درک ذهنیات انسانها را درک نکردند. به درک انگیزهی مردم. خواستههایشان. ترسهای پنهانشان. سؤالات پیوستهی مرا درک نکردند. مطالعهی من درباره فرهنگ باستان را. دربارهی پزشکی در شرق را. دربارهی پاسخهای ضد و نقیضی که دربارهی این سؤال دیرینه یافته بودم: «چرا اینجاییم؟»
و من احمق نبودم. میدانستم چطور نقشم را بازی کنم. میدانستم که باید عطش پرشور و تحلیلهای سیریناپذیرم را کمتر جلوه دهم.
وقتی کسی شروع میکند به مخالفت و ناسازگاری با ما٬ افکارمان را دستکم میگیریم. در مقابل افرادی که در برابر ما میایستند جلوی اظهار نظرمان را میگیریم. از صحبت کردن درباره دین و سیاست خودداری میکنیم. ساعتهای زیادی کار میکنیم تا در کار خود ماهر شویم. احساساتمان را مخفی میکنیم چرا که فکر میکنیم منطقی نیستند.
خستهکننده است. خسته کننده است که تمام روز را کار کنیم. حتی وقتی که فکر نمیکنیم که در حال کار کردن هستیم. همواره تلاش میکنیم. و هرگز نباید تلاش کنی تا خودت باشی. اگر تلاش کنی٬ انگار که کس دیگری هستی.
سعی کردم از خوشحال کردن دیگران دست بردارم. سعی کردم به مبارزهای بروم و دریابم که افرادی که مرا درک میکنند چه کسانی هستند. قوم من. مردمی که هرگز از من نمیخواهند که تلاش کنم. چرا که خواهان منند. فقط من. و من از همه چیز مهمترم.
وقتی این تصمیم را گرفتم افراد جدیدی در زندگیام هویدا شدند. مردمی که من را درک میکردند. دوستان جدید٬ رابطهی جدید٬ مشتریان باحال. مشتریانی که هرگز از من سؤال نمیکردند. مشتریانی که دوست داشتند پول بیشتری بپردازند. چرا که آنها٬ مردمان صادقی بودند.