کد خبر: ۴۶۵۶
تاریخ انتشار: ۱۶:۴۰ - ۰۲ مرداد ۱۳۹۲ - 2013July 24
شفا آنلاين -براي همه مادر بود. كسي نبود كه با حضور او تنها بماند. هر مادري كه پر مي‌كشيد دست‌هايش را پناه سر فرزندان او مي‌كرد. چه فرقي مي‌كرد كه كيست يا چه نسبتي با او دارد. او انگار آفريده شده بود كه خوبي‌ها را تقسيم كند و مفهوم مهرباني را به ديگران نشان دهد. در آخرين روزهاي تيرماه وقتي ناگهان پرواز كرد كسي باور نمي‌‌كرد كه رفتن يك زن و يك مادر اين همه جاي خالي را در پيش روي زندگي اين همه انسان قرار داده باشد. نيره اكبر اشرفي بانوي 37 ساله‌اي است كه به علت مرگ مغزي، خانواده‌اش به اهداي عضو رضايت داده‌اند تا هديه‌اي شيرين را به يادگار گذارد
وصف خوبي‌ها حميد رضا مالكي كه چشمانش از وداع با همسر دايي‌اش پر از اشك است با صدايي لرزان در ناباوري و شوك از دست دادن نيره اكبر اشرفي مي‌گويد: دوشنبه هفته پيش بود كه به ما خبر دادند همسر دايي‌ام سردرد شديدي گرفته و او را به بيمارستان برده‌اند و بلافاصله متوجه شديم مرگ مغزي شده است. سابقه بيماري نداشت و يك مرتبه دچار اين مشكل شد هيچ كس نمي‌خواست حقيقت را باور كند كه او ديگر نمي‌تواند به زندگي و زيبايي‌ها لبخند دوباره‌اي بزند. من از آن حادثه شوكه شده بودم و مي‌گفتم امكان ندارد كه به زندگي بازنگردد مي‌خواستم بعد از مرخص شدن از بيمارستان او را به خانه‌مان ببرم تا حالش بهتر شود اما ديگر بي‌فايده بود. آرزوهاي زيادي براي دو فرزندش داشت و ارتباطش با بچه‌هايش خيلي خوب بود. مادر و همسري دلسوز براي فرزندان و شوهرش بود. با اين‌كه همسر دايي‌ام بود اما برايم مادري كرد. دو سال پيش وقتي مادرم را بعد از عمل جراحی قلب از دست دادم احساس كردم ديگر در دنيا جايي برايم نيست و تنها شده‌ام، نااميد بودم و فقط با حرف‌هاي او بود كه آرام مي‌گرفتم او حتي از يك خواهر بيشتر به من لطف كرد، من ديگر احساس نمي‌كردم جاي مادرم خالي است. مالكي با مرور روزهاي خوب و ياد و خاطراتي كه از همسر دايي‌‌اش دارد، ادامه مي‌دهد: مهربان بود و چند وقت پيش به من گفت بايد برايت آستين بالا بزنم تا سر و سامان بگيري مانند مادري دلسوز برايم به خواستگاري رفت و هميشه مي‌گفت دوست دارم تو را در لباس دامادي ببينم تا روح مادرت شاد شود. از اين‌كه مادرم رفته بود غصه مي‌خوردم اما وقتي مهرباني‌هاي او را احساس مي‌كردم زندگي را بيشتر باور مي‌كردم تا اين‌كه امروز دوباره مادري را از دست داده ام.روزگار حتي فرصت تماشاي رخت عروسي بر تن من و فرزندانش را به او نداد. روزي كه عسل بديعي مرگ مغزي شد و خانواده‌اش به اهداي عضو رضايت دادند را خوب به ياد دارم كه با هم در اين مورد حرف مي زديم و از اين كار خداپسندانه خانواده‌اش تعريف مي‌كرديم. عيد بود و او مي‌گفت اگر روزي در جواني اين اتفاق براي من هم افتاد رضايت دهيد تا كساني كه با مرگ و زندگي دست و پنجه نرم مي‌كنند جاني دوباره گرفته و زندگي را دوباره لمس كنند. آخرين لبخند به زندگي هميشه مي‌گفت احساس می‌کنم در جواني مي‌ميرم دلم براي دو فرزندم مي‌سوزد. رضا و مهدي دو فرزند 14 و 17 ساله نيره اكبر اشرفي در گوشه‌اي تنها نشسته بودند. آن‌ها داشتند روزهايي كه مادر دست نوازش بر سرشان مي‌كشيد و با بوسه‌اي از صميم قلب راهي مدرسه شان مي‌كرد را در ذهن مرور مي‌كردند. ياد روزهاي كودكي كه با لالايي‌هاي مادر به خواب مي‌رفتند. با اين‌كه در دلشان آشوب به پا بود اما همدم و غمخوار پدر و دايي‌هاي داغدار بودند. يكي از فرزندان نيره با اين‌كه نمي دانست با غم نبود مادر چگونه سر كند دستش را روي شانه‌هاي دايي بزرگش محمد گذاشت تا در غم از دست دادن خواهرش با او همياري كند. دايي محمد وقتي دستان سرد پسر خواهر را روي شانه‌هايش حس كرد ناگهان بغض فروخورده‌‌‌اش سر باز كرد و در حالي كه به شدت مي‌گريست زير لب مويه مي‌كرد. رضا و مهدي مي‌دانستند ديگر صداي مهربان مادر را نخواهند شنيد. دلشان آرام نمي‌گرفت و قدم زنان آرام و بي‌صدا به سمت تختي كه مادرشان روي آن بود مي‌رفتند، نگاهي به چهره مادر مي‌انداختند اما نمي‌خواستند باور كنند كه ديگر مادري نيست كه قربان صدقه شان برود. تابستان كه تمام شود و ماه مهر آيد ديگر مادري نيست كه با لبخند رضا و مهدي را بدرقه كند و بگويد «ان شالله دكتر و مهندس شويد.» پاييز امسال چه فصل غم‌انگيزي را در دفتر خاطرات رضا و مهدي به يادگار مي‌گذارد. آخر بي‌مادر چطور مي‌توانند غم غروب پاييز و زمستان را تاب آورند. وداع با دستان گرم مادر رضا و مهدي آرام به بالين مادر مي‌روند، بغض گلويشان را مي‌فشارد. آنقدر رفتن مادر ناگهاني رخ داد كه حتي فرصت نكردند تمام آنچه را كه دوست دارند با او در ميان گذارند اما فرصت خوبي بود تا به مادر قول دهند كه مردانه زندگي مي‌كنند و يادش را هميشه گرامي مي‌دارند. قلب و كليه‌هاي او قرار بود به كساني بخشيده شود كه سال‌هاست چشم انتظار لطف و محبت اين انسان‌هاي آسماني هستند. حميدرضا مالكي در پايان مي‌گويد: همسر دايي‌‌ام آرزو داشت عروسي رضا و مهدي را ببيند، موفقيت‌هايشان را نظاره كند و يك عمر در كنار همسرش خوشبختي را لمس كند. نيره با رفتنش تمام خوبي را از آن خانه برد و ديگر چراغ خانه رضا و مهدي و همسرش براي هميشه خاموش شد. وقتي زندگي و روزهاي خوبش را با همنوعانش تقسيم كند قرار است او را به دماوند ببريم تا در آنجا برايش مراسمي برگزار كنيم تا اين بخشش وي در ذهن همگان حك شود مهدیه شایگان .
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
آرزو حسینی
|
UNITED STATES
|
۱۴:۰۶ - ۱۳۹۲/۰۶/۲۳
0
0
کبدشو به من دادن . ممنون ازتون .نمیدونم دیگه چی بگم
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: