کد خبر: ۴۴۷۵
تاریخ انتشار: ۰۱:۰۹ - ۳۰ تير ۱۳۹۲ - 2013July 21
شفا آنلاين -لحظه آخر رسيدم بالاي سر پدرم. تازه مرده بود. توي قيافه‌اش هنوز مي‌شد لحظه ناباور و آني مرگ را ديد پرستار سي سي يو که نگران شيون و زاري من بود، درباره کارهايي که کرده بودند تا جلوي مرگ را بگيرند، تندتند توضيح مي‌داد. نمي‌فهميدم چه مي‌گويد. او هم وقتي ديد از سر و صداي من خبري نيست، توجيه مرگ پدرم را رها کرد و من را تنها گذاشت
البته نيازي هم به توجيه نداشت؛ بابا مرده بود؛ در سن 83 سالگي. دســتم را گــذاشتــم روي پيشاني‌اش، سرد بود. هيچ وقت سردي نمور مرگ را از نزديک حس نکرده بودم. پدرم حدود 10 سال پيش براي نخستين بار مبتلا به ناراحتي قلبي شد. او را به بيمارستان رسانديم. دکتر و دانشجوهايش بر بالين بيمار آمدند. پدرم مي‌ترسيد: - من را از اينجا ببريد! اين‌ها من را مي‌کشند! ما نمي‌فهميديم چه مي‌گويد. مي‌گذاشتيم به حساب ترسش، اما وقتي ديديم استاد به شاگردانش، به پزشک‌هاي آينده، با ايما و اشاره مي‌گويد، پدرم مردني است، تصميم گرفتيم جلوي مرگش را بگيريم. يعني دخالت کرديم و با نظارت بر تک تک داروها و نيازهاي پزشکي بيمار، البته با مشورت دوستان پزشک خود در تهران، جلوي مرگ پدرم را گرفتيم و او 10 سال ديگر زندگي کرد. اين بار هم که حالش به هم خورد و او را به بيمارستان رسانديم، خودش فهميده بود که ديگر بر نمي‌گردد. تک تک ما را بوسيد و خداحافظي کرد، اما هنوز نمي‌توانستيم به مرگ او رضايت دهيم و اميد را در دلش بکشيم. با 3 رگ بسته قلب و کليه‌هاي از کار افتاده، او را به تهران رسانديم در صورتي که مي‌دانستيم هيچ فايده‌اي ندارد. آمبولانس با سرعت مرگ‌آوري به سمت تهران مي‌رفت. مي‌دانستم اگر مريض مي‌مرد، پزشک و پرستار همراه، دستمزدي نمي‌گرفتند. بايد تا تهران زنده مي‌رسيد. رسيديم، پدر، زنده بود اما نمي‌دانم چرا اکسيژن بيمار را قطع کردند. مسئولان اورژانس در کمال شگفتي ما مي‌گفتند: - حالا ديگه از سمنان هم براي ما مريض ميارين! ديدم بابا مرد. اما دوباره احيا و اکسيژنش را به او وصل کردند. حدود 10 ساعت در آن بيمارستان ماند. شد 700 هزار تومان. روز بعد کارهاي اداري ترخيص جنازه را انجام مي‌دادم. ساعت ملاقات نبود. در بخش سي سي‌يو منتظر تحويل گرفتن مدارک بيمارستان بودم. دور تا دور روي تخت‌ها، پيرمردها و پيرزن‌هاي سالخورده نوبت خود را انتظار مي‌کشيدند. يک آن فکر کردم، به راستي اين‌ها چقدر اميد دارند دوباره به خانه نزد کسانشان بازگردند و شايد چند سال ديگر زنده بمانند. به راستي ما چقدر حق داريم، به عنوان فرزند يا گروه پزشکي، در مورد زنده ماندن يا مرگ آن‌ها تصميم بگيريم؟ نگاه کردم آن طرف، تکنيسين راديولوژي مي‌خواست از ريه‌هاي پيرمردي عکس بگيرد. کاملاً بي‌توجه، انگار که گوني سيب‌زميني را جا به جا مي‌کند، سر مريض را گرفت، هيکلش را به جلو کشيد، فيلم را پشتش روي تخت قرار داد و تقريباً بيمار را پرت کرد و به پشت روي فيلم خواباند. از خودم پرسيدم، آيا با ديدن عکس مي‌توان فهميد ريه‌هاي اين آدم تا کجا پر از اکسيژن مرگ است. ياد حرف پدرم افتادم که مي‌گفت: « مرا به بيمارستان نبريد! »
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: