کد خبر: ۳۰۸۳۷
تاریخ انتشار: ۱۱:۱۳ - ۲۱ مرداد ۱۳۹۳ - 2014August 12
شفاآنلاین-زن مسن‌تر از سنش نشان می‌داد. حدود چهل و پنج ساله. از دست‌های چروکیده‌اش براحتی می‌شد خستگی‌هایش را حس کرد. کیسه نان‌های مچاله شده‌اش را در بغل گرفته بود و مرتب لقمه‌ای از آن می‌دزدید.
به گزارش شفا آنلاین،زن که روی صندلی عقب ماشین راحت لم داده بود رو به من گفت: «آقا هفت تیر میره دیگه؟» نگاهی به چهره رنگ و رو رفته‌اش کردم و گفتم: «آره مادر» ـ تکه‌ای نان به دندان کشید و رو به دختر کنار دستی‌اش گفت: «داری می‌ری عروسی این قدر بزک دوزک کردی.» بعد ریز خندید و با ریتمی خاص گفت: «همگی کنار برید دوماد می‌خواد نار بزنه...» دختر هدفون موبایلش را از گوشش بیرون آورد و رو به زن گفت: «مادر چیزی گفتین؟» زن همان‌طور که لقمه را قورت می‌داد، گفت: «نه. داشتم قصه عذرا سلطان رو واست می‌گفتم.» زن با گفتن این جمله زد زیر خنده. دخترک که انگار کمی از این کار زن برآشفته بود گوشی را به گوشش گذاشت و به بیرون خیره شد. ترافیک عصرگاهی بزرگراه امان از همه بریده بود. زن نگاهی به من انداخت و ناگهان گفت: «آقا یه چیز بگم به شوهرم نمی‌گی؟» تعجب سراپای وجودم را فرا گرفت. با تعجب گفتم: «من همسر شما را نمی‌شناسم.» این جمله را که گفت نگاهم به دندان‌هایش خیره ماند. دندان‌های جلویی‌اش یکی در میان افتاده بود. زن دوباره لقمه دیگری گاز زد و با لکنت گفت: «می‌دونستم می‌ری بهش می‌گی. آقا تو رو خدا به آقامون چیزی نگی ها. منو می‌کشه» حرفش را بریدم و گفتم: «آخه مادرم...» راننده ماشین که از توی آیینه شاهد ماجرا بود با سر اشاره‌ای به من کرد و آهسته گفت: «آبجیمون خط یازده می‌زنه. کم‌ات که نمیاد بگو هیچی نمی‌گم...»

تازه فهمیدم که زن اختلال روانی دارد. رو به زن گفتم: «نه چیزی نمی‌گم!» گفت: «همسایه‌ها شاهدند همش با چوب می‌زنه تو سرم. تازه بچه‌ام رو هم کشت.» زن تا این جمله را به زبان آورد بغض کرد و ادامه داد: «شش سالش بود بچم. همینجا بود تو شیکمم. با چوب زد تو سر بچه‌ام. هر دومون مردیم. منو آوردن خاک کنن زود فهمیدم از قبر زدم بیرون. ولی بچم چی.... اونو کشت. می‌دونی شش سال به دل کشیدمش.»

کمی از این احوال زن ناراحت شدم. ولی نمی‌خواستم این ناراحتی در صورتم نمود پیدا کند. سرم را به پنجره برگرداندم که ناگهان زن فریاد زد: «آقا تو رو خدا به آقامون نگی اینو که بهت گفتم‌ها وگرنه می‌زنه این بچه رو هم می‌کشه....»

ترافیک روان‌تر شده بود. ماشین باری سنگینی دودش را به خورد ماشین‌های کوچک‌تر داد. زن نگاهی به بیرون ماشین انداخت و گفت: «بابام خدا بیامرز یکی از اینا داشت... واسه گاوداری‌های جاده قم هستا، واسه اونا کاه یونجه می‌برد. پیر بود بنده خدا وقتی مرد... ولی وقتی خواستم عروس بشم زنده بود سرحال و دماغ چاق. همین آقامون هست...»

زن نگاهی به من کرد و گفت: «چقدر تو خنگی شوهرم رو می‌گم. همکار بابام بود. یه بار منو دیده بود یه دل نه صد دل عاشقم شد. آره همسن بابای خدا بیامرزم بود تقریبا... ولی اولش‌ها که مرد خوبی بود!» هنوز جمله زن تمام نشده بود که رعشه به تنش افتاد و نگاهی به من کرد و گفت: «آقا تو رو خدا به آقامون نگی اینا رو. می‌گی؟»

نگاهم را به طرفش چرخاندم و گفتم: «نه!» صورت کج کرد و با خنده‌ای تحقیرآمیز گفت: «تو چقدر خنگی بابا. فکر کردی آقای خودمو می‌گم. اون که مرده. همون سالا. تریلیش چپ کرد. وسط جاده بهشت زهرا. کسی نبردش بیمارستان خودشون از همون راه بردنش چالش کردن همونجا.»

این جمله را تمام نکرده صدایش باز تغییر کرد. شروع کرد به فاتحه خواندن: «الحمد الله....» راننده از توی آینه نگاهی دوباره به او انداخت. زن گفت: «این دختره نامسلمون. تو چرا فاتحه نمی‌خونی؟ بیچاره ثواب داره. می‌فهمی! قیافه‌ات می‌خوره تو هم زنتو با چوب بزنی. می‌زنی؟ نزن نامسلمون. گناه داره. دردش میاد. اون وقت نمی‌تونه برات بچه بیاره‌ها. پسر کاکل زری. من که دختر می‌خوام. اما آقامون می‌گه نه فقط پسر....» باز چهره‌اش تغییر کرد و با صدای بلند رو به راننده گفت: «تو می‌خوای به شوهرم بگی. آره؟ تو رو خدا به آقامون چیزی نگی ها...»

دخترک هم دیگر از اختلال روانی زن با خبر شده بود. خودش را جمع کرده بود گوشه ماشین. انگار از او می‌ترسید. زن هم لقمه به لقمه نان گاز می‌زد. دیگر به مقصد چیزی نمانده بود. زن همین‌طور حرف می‌زد. هر دو گوشه دهانش سفیدک زده بود. ناگهان موبایل دختر زنگ زد. دختر لبخندی گوشه لبانش نقش بست. زن نگاه تحقیرآمیزی به دختر کرد و گفت: «بنده خدا من به شوهرت هیچی نمی‌گم که بزک می‌کنی می‌ری تو خیابون. نگران نباش. ولی اگه امشب رفتی خونه بهش بگو دوستش داری شاید ندونه دوستش داری یه وقت با چوب بزنه تو شیکمت.. بچه ات....» گریه امان زن را برید فضای ماشین سنگین شده بود. لحظه‌ای بعد دختر در حالی‌که سر زن را در آغوش گرفته بود، گفت: «گریه نکن..... من به شوهرت چیزی نمی‌گم.»

جام جم

برچسب ها: شوهر ، چروکیده ، مسن ، مچاله
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: