در نیمه باز خانه ای را که یک پله از سطح
کوچه پایینتر است باز میکنیم و راضیه را صدا میزنیم. با مشت و لگد مادر
از اتاق بیرون میآید. فریادهای مادر که حکایت از زجر و غم روزگار است پشت
سرهم شنیده میشود: «دخترهٔ تنبل و بیعرضه، الهی...»
نگاهی غمبار به در اتاق میاندازد و میگوید مادرم خیلی بدرفتاری میکند و
دایم دعوا داریم. روی راه پله مینشینم و از حال و هوای خودش میپرسم.
میگوید ۱۸ سال دارد اما علایم بلوغ تازه آمده در صورتش را نمیتواند مخفی
کند که نهایت ۱۴ سال را نشان میدهد. عقد کرده است و ماه آینده به خانهٔ
بخت میرود؛ خانهٔ بختی چند کوچه آن ورتر.
از اینکه دلش میخواست زود ازدواج کند یا نه میپرسم؛ باز با نگاهی نگران
میگوید: «این رسم ما است که دختر زود شوهر کند وگرنه برایش حرف در
میآورند. مادرم هم زود ازدواج کرد. دوست داشتم درس بخوانم اما نمیتوانستم
روی حرف آنها حرفی بزنم. به خاطر بدرفتاریهای مادرم، فقط دلم میخواهد
این یک ماه بگذرد و به خانهٔ خودم بروم. تمام جهیزیهام هم حاضر است فقط
مانده گنجهٔ لباسهایم.»
پدرش را «آمپول زن» معرفی میکند و با ذوق عکسش را به ما نشان میدهد و میگوید خیلی دوستش دارم چون مهربان است و ما را نمیزند.
از نامزدش میپرسم که میگوید: «۱۹ سال دارد و در کارگاه تراشکاری کار
میکند. راستی خواهرم که ۱۱ سال دارد هم در مراسم عروسی ما نامزد میشود.»
از آرزوهایش میگوید و اینکه اگر فرزند
دختری آورد، دخترش را خوب بزرگ میکند تا طعم سختیهایی را که او کشیده
نچشد و وقتی به سن او رسید، شوهرش میدهد!
شوهر دادن و ازدواج زودهنگام گویا موروثی است که نسل به نسل جاهلانه میچرخد و فرقی نمیکند در چه عصر و زمانه یی زندگی کنند.
از او و دنیای کودکانهاش که رنگ بزرگسالی
به خود گرفته خداحافظی میکنیم. به گفتهٔ مددکار «خانه ایرانی»، آمپول زن
شغل رایج مردهای این خانوادهها است؛ مردانی که تزریق کنندهٔ مواد مخدر به
دیگران هستند. خدای من، حالا دلیل کتک نزدنهای پدر دخترک را میفهمم.
خانهٔ ایرانی جمعیت امام علی (ع) ۳ سال است که سرزمین عجایب کودکان «لب خط»
است؛ کودکانی که پس از مدتها دوری از حمام و آموزش، در طول هفته با
مراجعه به آنجا درس میخوانند، یک وعده غذای گرم میخورند و رنگ حمام و
تمیزی به خود میبینند.
از فقر فرهنگی تا ازدواج اجباری
چند قدم آن طرفتر به سراغ خانه یی
میرویم که مانند افراد درونش، بیپلاک و شناسنامه است. از لای در، گلهای
پرپرشدهٔ داخل راهرو از شغل افراد آن خانه خبر میدهد.
با صدا کردن «زینب»، به داخل خانه میرویم. دخترکی از لای در اتاق سرک
میکشد و میگوید: «با که کار دارید؟ زینب هنوز نیامده، سر کار است.»
از خود دخترک میخواهیم چند لحظه یی وقتش را به ما بدهد. چند ماهی است عروس این خانه است و گل فروش سر چهارراه.
ما را به اتاق خود دعوت میکند. انتهای
راهرو زیر راه پله در کنار چالهٔ عمیقی که سستی خانه را دو چندان کرده،
اتاقش قرار دارد. اتاق ۱۲ متری که هرگز رنگ نور خورشید را به خود ندیده و
تاریکی و نمداری آن، زیستگاه حشرات ریزی است که شبها در سر آدمهایش رژه
میروند. اتاقی با لامپی سوخته که نور تلویزیون کوچک انتهای اتاق، روشنایی
بخش آنجا است. تاریکی را بهانه میکنیم و راه پلهٔ آهنی وسط حیاط را ترجیح
میدهیم.
از «سپیده»ی تازه عروس، سنش را میپرسم و باز هم با عدد ۱۸ سال روبه رو
میشوم. گویا این عدد رویای ذهن کودکانهٔ آنان برای بزرگنمایی است.
«چند ماهی است ازدواج کردهام و در این خانه با اقوام شوهرم زندگی میکنم.
دسته گل درست میکنیم و به اتفاق شوهرم که ۱۸ سال دارد، سر چهار راه
میفروشیم. درسم خوب بود اما دیگر اجازه ندادند و شوهر کردم.»
حلقه ای به نشان ازدواج در دست ندارد؛ چرا که از رسم و رسوم ازدواج، تنها رفتن به خانهٔ شوهر را به ارث برده است و دیگر هیچ.
«صدف» دخترک دیگری است که به جمع ما میپیوندد. کمتر از ۱۲ سال دارد و
خواندن و نوشتن را در «خانه ایرانی» یادگرفته است. پدر و مادرش زود ازدواج
کرده بودند و در نهایت به خاطر اعتیاد پدر، از هم جدا شدهاند. صدف مانده
و برادر سه ساله و پدر بیخبر از دنیا و خمار «شیشه». نگاه معصومانهاش را
که حکایت از دردی دارد که یک تنه به دوش میکشد، به زمین میدوزد و
میگوید: «از من میخواهند شوهر کنم اما من مقاومت میکنم چون میخواهم از
برادرم نگهداری کنم تا او را نفروشند».
از آنها خداحافظی میکنیم و از خانه خارج میشویم. ناخودآگاه اتاق تاریک و
نمدار سپیدهٔ تازه عروس، من را به یاد حرفهای زهرا انداخت که گفت:
«جهیزیهام حاضر است.» اتاق سپیده هم پر از جهیزیه یی بود که زهرا از آن
میگفت!
سرزمین فراموش شدهٔ پایتخت
از کوچهٔ تنگ و باریک، به خیابان اصلی
میرسیم. کوچههایی پر از زباله و جوی پر از آب کثیف به استقبال ما میآید
که کودکانی با قدم زدن در آن، میخواهند درد شلاق گرمای تابستان را کمتر حس
کنند. نه از سایه سار درخت خبری است نه از زمینی برای بازی کودکان.
گویا شهرداری هم این منطقه را از نقشهٔ خود حذف کرده است و دیگر سراغی از
آن نمیگیرد. عاطفه میگوید: «چندین بار نامه نوشتیم و درخواست دادیم اما
رسیدگی نشد. این محله تنها یک حمام دارد که ترس از شلوغی و هزینه، باعث شده
مردم به آنجا نروند.»
بچهها به سراغمان میآیند و با ذوق عاطفه را در آغوش میگیرند. سراغ
کلاسهای خانه ایرانی را میگیرند. یکی از آنها گوشش پر از خون، جای
سوختگی و تاول ترکیده است. به همراه او به در خانهشان میرویم.
عاطفه سراغ پدر را میگیرد. مردی نیمه برهنه از پشت اجاق گاز کوچک وسط اتاق
سرش را بالا میآورد و میگوید: «کرم خریدهام برایش اما پدر....
نمیزند.» سربرمی گرداند و بیرمق به سراغ یگانه رفیق خود میرود.
رواج «بیوه کودک»ها