کد خبر: ۲۵۷۹۹
تاریخ انتشار: ۱۸:۵۵ - ۰۲ تير ۱۳۹۳ - 2014June 23
شفا آنلاين-نمیتوانست باور کند یار و همدم همیشگیاش او را تنها گذاشته است آخر چطور میتوانست خاطرات 34 سال زندگی مشترک را از ذهن خستهاش بزداید.
به گزارش شفا آنلاين،چشمان پر از اشکش را که میبست ناخودآگاه خاطرات روزهای شیرین زندگی را مرور میکرد دلش نمیخواست چشمانش را باز کند و با حقیقی تلخ رو به رو شود. اما وقتی مصمم شد که باید هدیههایی ماندگار را جاودانه کند به اهدای عضو همسرش رضایت داد.

تلخترین اتفاق؛

دکتر حسن رحیمپور با مرور حادثه سال گذشته میگوید: «خرداد ماه سال پیش بود که با همسرم فریبا به خانه برادرش رفتیم حدود 20 دقیقه بعد هنگامی که همگی در حال تماشای تلویزیون و صحبت کردن بودیم ناگهان همسرم دچار سردرد و تهوع شدید شد و در یک چشم به هم زدن تمام شادی و خنده مهمانان به ناراحتی تبدیل شد. همسرم دچار تعریق شدید شده بود که با تشنج همراه بود بعد از یکساعت که حالش کمی بهتر شد ابتدا تصور میکردیم شاید یک سردرد عادی بوده است اما این حالت تشدید شد تا اینکه او را به بیمارستان بردم. بعد از انجام آزمایش و سی تی اسکن متوجه شدیم او دچار خونریزی مغزی شده است و بعد از یک هفته نیمی از بدنش فلج شد. بدون انجام عمل جراحی دستگاهی را در سرش قرار دادیم تا مانع خونریزی بیشتر شود. اما متأسفانه بعد از گذشت 18 ساعت مجدداً در حد وسیع دچار پارگی عروق شد و خونریزیاش شدت پیدا کرد و به کما رفت.»

وی ادامه میدهد: «پس از دو ماه که از حالت کما بیرون آمد با گفتار درمانی، فیزیوتراپی و... توانست به زندگی عادی بازگردد و خوشبختانه به طور نسبی راه افتاد و به کمک بریس راه میرفت. قرار بود بعد از یک سال آن تکه استخوان جمجمهاش را که برداشته بودند جراحی کنند و آن را در محل خود قرار دهند. البته این جراحی سخت نبود و در نهایت یکساعت بیشتر طول نمیکشید. پس از گذشت زمان جراحی پزشکان متوجه شدند که بیمار در حالت بیهوشی قرار دارد. همه چیز خوب پیش رفته بود اما به هم خوردگی آناتومی مغز باعث شده بود همسرم بعد از عمل جراحی به هوش نیاید. وقتی خبر مرگ مغزی وی تأیید شد، او را به بیمارستان مسیح دانشوری منتقل کردیم به یاد آرزوی همسرم افتادم که همیشه دوست داشت بخشنده باشد. در طول سالها زندگی مشترک با او نه تنها همسری دلسوز بود بلکه مادری فداکار برای 5 فرزندمان بود و درس خیرخواهی را به همگی مان آموخت. همیشه دلسوز بود و در کارهای خیر پیش قدم بود. تا آنجا که توان داشت و از دستش کاری برمی آمد برای خدمت به دیگران دریغ نمیکرد. بارها پیش آمده بود در میان حرف هایمان میگفت اگر روزی دچار مرگ مغزی شد اعضای بدنش را اهدا کنیم. وقتی این مسأله جدی شد موضوع را با فرزندانم در میان گذاشتم آنها هم موافق چنین بخشندگی از سوی مادرشان بودند شاید در ابتدا برای برداشتن چنین قدمی، گام هایمان استوار نبود و بسیار دشوار به نظر میرسید اما از خودمان راضی هستیم که جان چند بیمار نیازمند نجات یافته است.»

 آخرین وداع

دکتر رحیمپور بیان میکند: «از روز اول که همسرم دچار این حادثه شد برایم مشخص بود که دیگر زنده نمیماند اما جراحان بسیاری امیدوار بودند که به زندگی بازگردد همان زمان که در پروندهاش مرگ مغزی یادداشت شد همه چیز مانند روز برایم روشن بود که دیگر در خانه صدای خنده هایش نمیپیچد. شب دوم که در بیمارستان مسیح دانشوری بود به خاطر ایست قلبی به او شوک دادند تا قلب احیا شود همان زمان که تمام کادر درمانی تلاش میکردند جرأت این را نداشتم که به آنها بگویم نه خود را آزار دهند و نه همسرم را اذیت کنند او دیگر بازنخواهد گشت. با تمام این تفاسیر که میدانستم دیگر امیدی نیست اما به خاطر اینکه عزیزم را از دست ندهم یک روزنه امید برایم وجود داشت. احساس میکردم در محیطی قرار دارم که هزاران نورافکن روشن است و همه اتاق را روشن کرده است اما روزنههای کوچکی همیشه در این شرایط وجود دارد که با سپیده صبحگاهی روشنایی را به خود میبینند. من در آن لحظه که باید از همسرم برای همیشه خداحافظی میکردم در چنین شرایطی خود را تصور میکردم و دوست داشتم تا آخرین لحظه سپیده صبحگاهی طلوع کند و او بیدار شود و همه جا پر از نور امید شود، اما انتظاری بیهوده بود.»

وی در ادامه با مرور 34 سال خاطرات شیرین در کنار فریبا جهانفر ادامه میدهد: «زندگی من و همسرم همیشه شیرین بوده است با توجه بهخصوصیات اخلاقی ای که داشت تصویری از مهربانیها، دلسوزیها و محبت هایش همیشه در ذهن، زیبا باقی میماند و چون همیشه زنی ایثارگر و فداکار در زندگیام بود هنگام مرگ نیز ایثار داشت و تمام وجودش را هدیه کرد. از روزی که دیگر صدای مهربانش در خانه به گوش نمیرسد یک لحظه هم آرامش ندارم اما باید سنگ صبور فرزندانم باشم و آنها هم سعی میکنند دلداریام دهند. هر چه با خودم فکر میکنم به این نتیجه میرسم که مرگ حق است اما فردی که عزیز است همیشه در قلب و روح مان عزیز میماند و لحظهای نمیتوانم از این اتفاق فرار کنم. این جدایی ناگهانی بعد از این همه سال زندگی مشترک برایم سخت است. او زنی بود که قدم در هر مجلسی میگذاشت شادی را مهمان لحظه های همه مهمانان میکرد. امیدوارم شادی در جسم و روح بیمارانی که گیرنده عضوهای او بوده ا ند برای همیشه ماندگار بماند.»

ایران
برچسب ها: زیبا ، پایان ، همسر ، ذهن ، خسته ، کما
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: