کد خبر: ۱۱۶۴۰
تاریخ انتشار: ۱۵:۰۶ - ۲۱ دی ۱۳۹۲ - 2014January 11
شفا آنلاین:کارکنان و پزشکان بیمارستان مسیح دانشوری ، بعضی از بیماران مرگ مغزی را هرگز فراموش نمی کنند. مهران هم یکی از همان چهره های ماندگار این بیمارستان است که برای آن ها فراموش شدنی نیست.
به گزارش شفا آنلاین،انتخاب سخت می شود اگر یک سوی قصه عزیزی باشد که تا آن لحظه نمی توانستی ببینی خار به پایش رفته و آن سوی قصه تصمیمی که اصلا ساده نیست. وقتی خرداد ماه امسال مهران امانی با دوستش یادش می افتد که کادوی روز مادر را توی مغازه جا گذاشته دوباره از نزدیکی شهرک واوان در جاده بهشت زهرا که خانه شان آنجاست ، برمی گردد یافت آباد تا کادوی مادرش را بردارد که موقع برگشتن به سمت خانه بعد از عوارضی ماشین منحرف می شود و محکم به درخت می خورند . دوستش بعد از شنیدن خبر فوت مهران در اثر ایست قلبی می میرد و بعد در کمتر از 18 ساعت خانواده امانی و به خصوص مادرش را در معرض یک تصمیم سخت قرار می دهد: مهران مرگ مغزی شده حاضرید اعضای بدنش را ببخشید؟ مهران یعنی عزیز دردانه ی بی عیب خانواده و فامیل و محله و بعد هم آن تصمیم بزرگ که جان هفت نفر دیگر را نجات می دهد و به هفت خانواده دیگر زندگی می بخشد. حالا دیگر تمام خانواده ایمان آورده اند که تمام این اتفاق ها برای مهران رقم زده شده بود تا با مرگی اینچنین عاقبت به خیر شود. شاید این اتفاق برای کارکنان و پزشکان بیمارستان مسیح دانشوری ، باید یک جور اتفاق عادی باشد ولی آن ها بعضی از بیماران مرگ مغزی را هرگز فراموش نمی کنند. مهران هم یکی از همان چهره های ماندگار این بیمارستان است که برای آن ها فراموش شدنی نیست.حالا این خانواده می دانند قلب پسرشان در سینه علی آقایی است که خانواده اش برای یک شب بیشتر زنده ماندنش تا صبح نذر و نیاز می کرده اند. آن ها از این رویارویی خوشحالند و فکر می کنند این آشنایی موجب تسلای خاطرشان شده اگرچه جای خالی مهران برایشان یک حفره پرنشدنی است که باید تا آخرین لحظه با این داغ دست و پنجه نرم کنند اما خدا را شاکرند چون معتقدند اهدای اعضا فرصتی است که به تمام بیماران در حال مرگ داده نمی شود. مادر و برادر مهران میهمان کافه خبر بودند تا از مهران و روزی که او به 7 خانواده زندگی بخشید بگویند. مشروح این گفتگو را که پیش از این قسمت هایی از آن در روزنامه خبر منتشر شده، می خوانید؛ زندگی قبل از مرگ مهران؟ مادر: سی و دو سال پیش ازدواج کردم .پسر بزرگم آیدین ومهران پنج سال بعد به دنیا آمد و بعد هم دخترم شهرزاد. خدا سه دسته گل به ما داد و هیچ مشکلی نداشتیم . زندگی خوب و آرامی داشتیم. در کودکی شیطنت های شیرینی داشتند. اما مهران از آیدین آرام تر بود. خیلی همدیگر را دوست داشتند و هوای همدیگر را داشتند و یک جوری پشت هم بودند. می شود گفت نسبت به هم تعصب داشتند. زندگی همانی بود که باید باشد. ما از وجود یکدیگر و به خصوص مهران لذت می بردیم.مهران 24 ساله بود و دوستش برایش مغازه گرفته بود و با هم میز عسلی جلو مبلی تولید می کردند و می فروختند. دانشجوی برق صنعتی هم بود. حادثه چطور اتفاق افتاد؟ مادر: روز مادر وقتی از محل کارش به خانه برمی گشت. موقع برگشتن با دوستش وحید می آمدند که هم شریکش بود و هم از بچگی با هم بزرگ شده بودند. ماشین شان پژو بود و خود مهران هم پشت فرمان بود که در جاده منحرف می شوند و به درختی برخورد می کنند که شدت ضربه ای که به مهران وارد شد، خیلی شدیدتر بود و مرگ مغزی شده بود. مهران با همان یک ضربه ای که به سرش خورده بود ضربه مغزی شد و دوستش با این که آسیب مغزی ندیده بود اما جراحات بیشتری داشت. 4 ساعت بعد از مرگ مهران به هوش آمده بود اول سراغ مهران را گرفته و وقتی فهمید که مهران فوت کرده ، دچار ایست قلبی شد و از دنیا رفت. شما چطور باخبر شدید؟ مادر: همیشه مهران 9 خانه بود نهایتا می شد 10 که وقتی نیامد من شروع کردم به زنگ زدن که گوشی اش زنگ می خورد و جواب نمی داد. بعد دخترم بعد همسرم تماس گرفتند و بعد به آیدین که هنوز نیامده بود خبر دادیم که آیدین هم هرچه موبایل مهران و دوستش را گرفت بی فایده بود.تا 3 نیمه شب به هر کجا که به عقل مان می رسید زنگ زدیم. چون بچه ای نبود که دیرتر از 10 بیاید. بعد با بیمارستان و کلانتری محل کارش تماس گرفتیم. رفتیم دم خانه دوستش که گفت گوشی وحید خاموش است ولی هرکجا باشند می آیند. طرف های 3 یک آقایی گوشی مهران را برداشت و گفت شما چه نسبتی با این ها دارید؟ گفتم مادرشان هستم که قطع کرد. دوباره گرفتم که گفتند بچه ها با یک درخت تصادف کرده اند. در حالی که من اصلا احتمال تصادف نمی دادم . مهران بهترین دست فرمان را داشت . چه جاده های دور و سختی که کنارش نشسته بودیم و رانندگی کرده بود. علت تصادف معلوم نشد؟ مادر: حدس خودمان این است که چون دوستش وحید تشنج داشت احتمالا حالش بد شده و مهران خواسته بزند بغل که متاسفانه آن قسمت از جاده گارد ریل نداشته و تازه برایش گارد ریل گذاشته اند که یکی از گله های ما هم همین است که چرا بعد از هر حادثه ای به فکر چاره می افتند؟ حتما باید جان چند نفر از بین برود تا به فکر بیفتند؟ آیدین: اتوبان تهران قم بعد از عوارضی چون یک شاهراه اصلی است باید دوربین داشته باشد و گارد ریل داشته باشد که نداشت. بعد فهمیدیم آنجا ایرانسل دکل دارد ودوربین دارد. با کلی نامه نگاری توانستیم از سازمان ترافیک و پلیس راه و هر امکانی که وجود داشت بخواهیم فیلم های جاده را در آن ساعت ببینند که متاسفانه هیچ اتفاقی ثبت نشده. یک احتمال دیگر هم که می دهیم این است که شاید ماشینی جلوی این ها پیچیده که نتوانسته اند ماشین را کنترل کنند و از جاده اصلی منحرف شده اند چون جای خط ترمز روی جاده به سمت شانه خاکی منحرف شده بود ولی احتمال تشنج وحید هم زیاد است چون قرصش را کف ماشین پیدا کردیم.به هر حال این معمایی است که تا ابد ذهن ما را مشغول خواهد کرد.راننده اورژانس می گفت یکی دو نفر بعد از حادثه رسیده بودند که به اورژانس زنگ زده بودند اما هیچکس زمان حادثه آنجا نبوده اند. شدت واقعه را کی فهمیدید؟ مادر: ما خودمان را رساندیم بیمارستان هفت تیر در خیابان شهید رجایی که بعد آیدین آمد و فامیل ها آمدند. من دنبال مهران می گشتم هیچکس هم به ما جواب نمی داد. وحید را در اورژانس دیدم و خیالم راحت شد. بعد دیدم پدر مهران از ته راهرو آمد و گفت که کمربند مهران ته راهرو افتاده بود. آنجا بود که فهمیدم باید سر مهران بلایی جدی آمده باشد و دیگر نفهمیدم و روی زمین افتادم.یکی از پرسنل آنجا وقتی دید حال ما خیلی خراب است گفت که پسرتان عمل شده و در آی سی یو بستری است. چون مهران خیلی درشت و هیکل بود هر وقت می خواستند نشانی اش را بدهند می گفتند آن پسر قد بلند هیکلیه را می گویید؟ پزشکان مهران را با یک درصد احتمال برای برگشت عمل کردند. چون می دانستند که کار از کار گذشته فقط احتمال داده بودند که شاید چون قوی هیکل است یک درصد بتواند برگردد.مهران جودو و کاراته کار می کرد . فوتبالیست خوبی هم بود. آیدین رفت تو و بعد من رفتم دیدمش. نمی توانم حسم را بگویم. حسی است که مختص خود آدم است. به خودم می گفتم مهران خوب می شود. الان چشم هایش را باز می کند و به من لبخند می زند و می گوید: مامان من خوبم نگران نباش. مدام به خودم دلداری می دادم. تمام فامیل هم با زن و بچه هایشان آمده بودند بیمارستان.دوست و همسایه و هر کسی که مهران را می شناخت آمده بود. چه زمانی قصه اهدای اعضا را به شما گفتند؟ مادر: 6 بعد از ظهر بود که دیگر پدرش را جدا و بعد مرا جدا صدا کردند و دکتر عبداللهی شروع کردند به صحبت کردن با ما که مهران مرگ مغزی شده و دیگر برنمی گردد. بعد از ما خواستند برای اهدای عضو رضایت بدهیم که ما هم رضایت دادیم. به همین سادگی؟؟؟ مادر: واقعا نمی دانم چرا رضایت دادیم. اصلا نمی دانم چرا. مثلا چرا نگفتم باشد چند روز دیگر تا کمی آماده شویم. در حالی که مهران اگر دستش می برید نفس من بند می آمد. دورش می گشتم.آنجا به ما گفتند تا 48 ساعت دعا کنید اما بعد که اعلام کردند مرگ مغزی شده و دیگر امیدی نیست یعنی دیگر واقعا هیچ امیدی نیست. فقط گفتم آره . اصلا در آن لحظه ذهن آدم را یاری نمی کند. قدرت فکر کردن هم نداشتم که بگویم با این کار مهران شاد می شود و چند نفر زندگی شان نجات پیدا می کند. واقعا به هیچ چیز فکر نکردم فقط رضایت دادم. آیدین: من اصلا نمی توانستم بپذیرم که اعضای بدن مهران اهدا شود. یعنی از زمان تصادف حتی 24 ساعت هم نگذشته بود. برای 8 صبح وقت عمل دادند بیمارستان مسیح دانشوری که یکبار زنگ زدم کنسلش کردم.گفتم تاخیر بیندازید. اصلا نمی توانستم بپذیرم. حس برادری من و مهران یک جور عجیب وغریبی بود . شاید کمتر برادرهایی مثل ما بودند. من به همه شک داشتم حتی پرسنل بیمارستان. گفتم شاید قصوری شده باشد. از طریق دوستانم پیگیری کردم که یکی از پزشکانی که از خارج آمده بود و خیلی معروف بود بیاید بالای سر مهران و او را که خارج از کادر بیمارستان بود، ببیند.اما متاسفانه آن دکتر نتوانست بیاید. بعد که رفتم بالای سرش دیدم دست ها و صورتش ورم کرده اند و بعد احساس کردم این طور دارد عذاب می کشد . شاید قسمت همین بوده و در نهایت همه تسلیم شدیم. نحوه گفتن شان به شما درباره این که تصمیم بگیرید اعضای بدن مهران را ببخشید، چطور بود؟ مادر: دکتر عبداللهی صدایم کرد کنار تخت مهران و گفت آزمایش های تخصصی از پسرتون گرفتیم . بدن خیلی سالمی دارد و می تواند به خیلی ها زندگی ببخشد. من هم درباره اهدای اعضا شنیده بودم ولی آدم تا وقتی با واقعیتی روبرو نشود نمی تواند خیلی حکم قطعی بدهد که من در آن شرایط چه می کنم. معمولا همه سعی می کنند از فکر کردن به آن شرایط پرهیز کنند تا یک وقت بلایی متوجه خودشان و بیشتر عزیزانشان نشود. من پرسیدم واقعا هر کاری می شد برایش انجام دادید ؟ قسم خورد که ما بهترین پزشکان مان را خبر کردیم که عملش کردند ولی ضربه سنگین بوده و واقعا دیگر امیدی نیست. تمام همراهانی که به بیمارستان آمده بودند گفتند اصلا رفتن من به آی سی یو و برگشتنم سرجمع شاید ده دقیقه نشد. در حالی که برای من یک عمر طول کشید. مهران برای ما و هرکسی که او را می شناخت، خیلی عزیز بود . مهران چه ویژگی خاصی داشت که این قدر برای همه عزیز بود؟ مادر: آن قدر خصوصیات ویژه ای داشت که همه را به خودش وابسته کرده بود. الان اهل محل ما همه افسردگی دارند. الان هم بعد از هشت ماه وقتی درباره مهران حرف می زنند گریه می کنند. ما چهار نفر شب ها منتظر مهران می نشستیم تا از در بیاید. مهران یک جور می شود گفت پدربزرگ خانواده بود. آیدین: کل محل عزادار شده بود. وقتی مهران را برای تشعیع جنازه آوردند یا مراسم سوم و هفت و شب چهلمش که شد محله ما مثل روز عاشورا بود. دسته زنجیرزنی راه انداختند.مسجد محل ما خیلی بزرگ است اما آن قدر جمعیت آمده بود که توی حیاط و روی پله ها ی مسجد هم نشسته بودند. چند تا از دوستان نزدیکش واقعا حالشان بد است . می توانم بگویم به اندازه من که برادرش هستم حالشان بد است. مادر: شب ها می آیند دم در خانه و هر چه می گوییم بیایید تو می گویند نمی توانیم فقط خاله بگویید ما الان چکار کنیم؟ یا همسایه ما که آقای مسنی است می گوید ما شب ها گریه می کنیم و می گوییم ما که حالمان این قدر خراب است وای به حال خانواده شان. قبل از این اتفاق ، زیاد نگران حالش می شدید؟ مادر: مهران صبح که از خانه بیرون می رفت باید با دعای تک تک ما بدرقه می شد. آیدین می رفت که ببیند کمربند ماشین را حتما بسته و تا راهی اش نمی کردیم خیالمان راحت نمی شد. یک بار من بیرون بودم برگشتم چیزی از خانه بردارم که مهران آمد جلویم و گفت: "مامان من دارم میرما!" یعنی چرا هنوز دعای خیرت را بدرقه راهم نکردی؟ در مهربانی در گذشت در فداکاری همیشه تک بود. آیدین: من خیلی این حس را داشتم. همیشه نگرانش بودم. هر وقت می آمد از من ماشین بگیرد سفارش می کردم که 100 متر هم که می خواهی بروی حتما کمربندت را ببند. خیلی نگرانش بودم. فکر می کنید این تصمیم را که اعضایش را ببخشید ، شما گرفتید یا مهران؟ مادر: تا حدود زیادی خود مهران . وقتی از آی سی یو آمدم بیرون دیدم همه فامیل دارند توی سرو کله شان می زنند. خواهرم داد زد که چرا رضایت دادی ؟ مهران برمی گردد. من گفتم که خب وقتی این طور می گویند؟ بعد که آمدم خانه تازه به خودم آمدم که چرا نگفتم نه ؟چرا هیچ اعتراضی نکردم؟ مگر مهران چشم های من نبود ؟ مگر همه کس من نبود؟ پس چرا قبول کردم؟ حتی خود دکتر عبداللهی تعجب کرده بود ولی من قسم می خورم وقتی وارد اتاق شدم حضور مهران را احساس کردم . اصلا انگار مهران مرا برد توی اتاق و خودش بود که رضایت داد. قسم می خورم این حس واقعی ترین حسی بود که در آن ساعت ها داشتم. حس کردم دارد با قد بلندش پشت سرم می آید و به من می گوید عجله کن و گرنه چرا با آن همه عجله رضایت دادم؟ خود دکتر عبداللهی و پرسنل بیمارستان داشتند گریه می کردند. نگهبان ها درهای بیمارستان را رها کرده بودند و پشت در اتاق جمع شده بودند و همه اشک می ریختند. روز سوم عده ای آمده بودند که شنیده ایم جوانی تصادف کرده و فوت شده و شنیده ایم مراسمش مثل عاشوراست. آمده ایم ببینم قبرش کجاست؟ خانواده اش را ببینیم. همه اش می گویم کاش مهران کمی بد بود. آن قدر که این همه دلم نسوزد؟ ولی واقعا یک انسان عجیب بود. و پیوند تمام اعضای اهدا شده هم با موفقیت انجام شد؟ مادر: عموی مهران می گفت دکتری که بالای سرش بود گفته من سال هاست دارم طبابت می کنم ولی تا حالا قلب به این سالمی ندیده بودم. حتی من گریه دکتر قبادی را دیدم. در حالی که فکر می کردم دکتر ها باید به این اتفاقات عادت کرده باشند. حتی دکتر بیهوشی مهران وقتی شهرزاد دخترم را در جشن نفس دیده بود گفته بود خیلی برایم سخت بود که بخواهم دستگاه ها را از برادرت جدا کنم.تمام مدت دعا می کردم اتفاقی بیفتد، معجزه ای بشود و این جوان برگردد. آیدین: تمام اعضایش اهدا شد. فقط با پیوند چشم و پیوند مغز استخوانش موافقت نکردیم. چرا؟ آیدین: چون مهران چهره بسیار زیبایی داشت و هر کس از کنارش رد می شد چند ثانیه روی چهره اش مکث می کرد. وقتی هم که روی تخت بیمارستان بود بی اندازه زیباتر شده بود. طوری که ما همه حیرت کرده بودم. فکر می کنم برای مادر مهم ترین اعضای بدن فرزند ، قلبش باشد. این طور نیست؟ مادر: وقتی عموی مهران زنگ زد و گفت تمام شد . اعضایش را بخشیدند همان لحظه گفتم که خوش به سعادت هر کسی که قلب مهران را توی سینه اش گذاشتند. خوش به سعادتش! قلب خیلی بزرگی نصیبش شد. و دلم نمی خواست ببینمش چون می گفتم استرس برایش خوب نیست. اما دوست داشتم ببینم کی هست. قرار بود قلب مهران را به یک جوان زاهدانی پیوند بزنند که آن جوان نتوانسته بود خودش را به موقع به تهران برساند که بعد قلبش را به علی آقا پیوند زدند که زن و بچه داشت و هر لحظه ممکن بود قلبش از کار بیفتد. مامور اورژانس در گزارشش نوشته بود که مهران توی آمبولانس ایست تنفسی کرده بوده و واقعا تمام کرده اما با تنفس مصنوعی دوباره برگشته تا مرگ مغزی بشود و بتواند اعضایش را ببخشد. ما تمام این چند ماه، به این قصه ایمان آوردیم که مهران از طرف خدا دعوت شده بود. شاید بعد از مهران بیشتر از 10 جوان در محل ما فوت شدند اما امکان اهدای اعضا برایشان فراهم نشد. یعنی می خواهید بگویید که اهدای اعضا یک جور فرصت است که ممکن است نصیب خیلی ها موقع مرگ شان نشود؟ آیدین: مهران در قطعه نام آوران بهشت زهرا به خاک سپرده شد. محال است هر وقت می رویم چند نفر بالای سر قبرش نباشند. هر بار می بینیم کلی از این پارچه های سبز که از زیارت آمده و متبرک شده به میله های عکسش بسته اند که گاهی چراغ های بالای قبرش معلوم نیست. خواب هایی که دوست و آشنا و غریبه حتی تعریف می کنند خیالمان را راحت می کند که مهران جایگاه والایی دارد.همیشه به دوستانش می گفت قدر پدر و مادرهایتان را بدانید نکند یک وقت آزرده خاطرشان کنید. یک چنین بچه ای معلوم است که مرگش هم اثربخش می شود. این اتفاق خوب است یا بد؟ شما با گیرنده قلب پسرتان روبرو شدید در حالی که معمولا نمی گذارند این اتفاق بیفتد. مادر: باید بگذارند گیرنده ها با خانواده دهنده روبرو شوند چون یک جور تسلی می شود برای خانواده ای که داغدار شده اند. خود علی آقا تعریف می کند که خیلی خصلت هایش عوض شده و نگاهش به دنیا فرق کرده و می گوید این همه تغییر به خاطر روح والای مهران است. این ها را که می گوید به مهران افتخار می کنم. الان خواهر زاده اش با دخترم تماس دارد. حتی پسرش علیرضا به شهرزاد اس ام اس می دهد و عمه صدایش می زند. بعد هماهنگ می کنند که اگر شما فردا می روید بهشت زهرا ما پس فردا برویم. از روبه رو شدن با ما کمی معذّب هستند. خجالت می کشند. آن ها را درک می کنم. یک جوری خودشان را مدیون احساس می کنند در حالی که ما الان از این که قلب مهران زندگی بخشیده خوشحالیم. قصه پیوند اعضا تا حدودی موجب تسکین برای خانواده شما شد؟ مادر: فکرش را بکنید علی آقای 42 ساله چهار پنج ماه مریض باشد و بگویند قلبت از کار افتاده . در عرض این چهار پنج ماه پسرعزیز ما مهران تصادف بکند. چرا این قلب قسمت آن پسر زاهدانی نشد؟ حالا که فکرش را می کنم می بینم تمام این اتفاق ها از پیش چیده شده بود. حتی فکر می کنم خدا داشت ما را آماده می کرد. من نمی فهمیدم. تمام این ها برنامه ریزی شده بود. چند نفر در قطعه نام آوران ما را دیدند و گفتند وقتی قصه مهران را شنیدیم با اهدای عضو پدر یا برادر یا پسرمان موافقت کردیم. این که یک جایی دورافتاده در بهشت زهرا به خاک سپرده بشوی بهتر است یا این که در قطعه نام آوران با آن سر بلندی زندگی ببخشی و بروی؟ خیلی جوان ها می آیند سر خاک و با گریه می گویند که ما جوان های خوبی نبودیم وقتی تعریف مهران را شنیدیم تصمیم گرفتیم که عوض بشویم.به خاطر همین اثربخشی هاست که حس نمی کنیم مهران نیست. اصلا نمی گوییم نیست. پس فردا برایش تولد می گیریم و حتم داریم که هر لحظه ما را می بیند. آیدین: مهران واقعا سرافرازانه رفت اما جای خالی اش دارد مثل خوره روح ما را می خورد. خودم را یک جورهایی باخته ام. بی انگیزه شده ام. بدون هیچ تعصبی روی برادرم ،مهران را بچه خاصی می بینم بعدش هم با اهدای اعضا جایگاه خوبی دارد.الان هم هر چیزی بخواهم مهران را واسطه قرار می دهم. عمل پیوند اعضا پشتوانه خوبی می شود برای آن که رفته.ولی ما دیگر مثل سابق نیستیم. کسی را از دست داده ایم که جایش واقعا خالیست. و داغ رفتنی که کهنه نمی شود؟ مادر: موهای من در این چند ماه سفید شد. قبلش فقط چند تار موی سفید داشتم .آخر نمی دانید چقدر با خودش شور و هیجان به خانه می آورد. دوست داشت بیاید جو خانه را عوض کند. جوک می گفت وهمگی ریسه می رفتیم. الان خیلی وقت ها چهارتایی از صبح نشسته ایم و هیچ حرفی برای گفتن نداریم. فقط به یکدیگر نگاه می کنیم. اگر ماشینی بیاید پشت پنجره و دزدگیرش را بزند قلب ما از جا کنده می شود. بارها شده از راننده خواهش کردیم ترو خدا اینجا پارک نکنید ما تحملش را نداریم. الان اتاق و تخت و وسایلش همان طور دست نخورده باقی مانده. نمی دانیم چه باید بکنیم. هر چی دست نوشته از مهران پیدا می کنیم می بینیم فقط تمام فکر و ذکرش خدا بوده. تمامش را نگه داشته ایم. آیدین: آخرین پیراهنی که از تنش درآوردیم هنوز داریم. عطرش را نگه داشتیم. الان هر موقع حالم خیلی بد می شود می روم پیراهنش را برمی دارم روی تختش دراز می کشم و پیراهنش را بو می کنم. تا کمی آرام بگیرم. چند اتفاق در این هفت ماه همیشه جلوی چشم هایم مرور می شود و عذابم می دهد. یکی این که مریض شده بود و توی بیمارستان بود. من برایش کمپوت باز کردم و تا خودم نمی خوردم ، نمی گذاشت کمپوت را دهانش بگذارم. یکی لحظه ای که بعد از تصادف رفتم بالای سرش. یکی آن غروب لعنتی که گفتند مرگ مغزی شده ، یکی هم موقع خاکسپاری این تصویرها، یک آن از جلوی چشمم دور نمی شود. به خودش هم الهام شده بود؟ مثلا تغییر رفتار یا نشانه هایی که الان تازه دارید به آن ها می رسید. مادر: پارسال همین موقع ها داشت لباس می پوشید که برود بیرون. آمد توی اتاق و از من پرسید:"مامان تو از من راضی هستی؟" گفتم:" مگر می شود از تو راضی نبود؟ چرا این حرفو می زنی؟" پدرش با تعجب نگاهمان کرد که چه می گوید. بعد من قسمش دادم که چرا می پرسی؟ گفت :" آخه توی این هفته یکبار کاپوت ماشین روی سرم افتاد یکبار هم شیشه روی سرم افتاد و شکست . گفتم شاید کاری کردم از من راضی نیستی." گفتم :"یک ذرّه هم این فکرو نکن" الان که نگاه می کنم می بینم بچه خیال رفتن داشت ولی ما متوجه نبودیم. توی مراسمش مشکی نپوشیدم و از همه خواستم در مراسمش مشکی نپوشند. ولی زورم به خیلی ها نرسید. و به جای خرما و حلوا ، شیرینی و شربت پخش کردم چون معتقدم اعضای بدن بچه من زنده است پس چطور باور کنم رفته. شنیده ایم دختری که کلیه اش را گرفته نزدیک بوده طلاق بگیرد بعد از پیوند کلیه ازدواج کرده و از ایران رفته و الان دارد در خارج از ایران ادامه تحصیل می دهد.در حالی که مدت ها برایش دنبال کلیه ای می گشتند که برای پیوند زدن مناسب باشد. تمام این ها کمی از داغ مان کم می کند. حرف ناگفته ای اگر...؟ آیدین: فقط خواهش می کنیم از هرکسی که در روز مادر سال 1392 در آن ساعت یعنی بین 9 و 10 شب بعد از عوارضی تهران- قم چیزی در جاده دیده که به ما برای روشن شدن دلیل تصادف کمک می کند حتما به ما خبر بدهد. گنگ بودن این اتفاق خیلی برای ما معما شده با این که از چاپخانه روبروی محل حادثه ، پلیس راه ، شرکت ایرانسل و سازمان ترافیک کمک خواستیم ولی بی فایده بوده. شاید دانستن دلیل تصادف ما را کمی آرام تر کند. یک جوری عذاب وجدان داریم که نکند کسی باعث انحراف ماشین این ها شده و ما کاری نکرده باشیم. می خواهیم برای تمام احتمال هایی که در ذهن مان داریم جواب قاطعی پیدا کنیم. خواهش می کنیم اگر کسی چیزی می داند به ما کمک کند. ک/س خبرآنلاین
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: