به گزارش شفا آنلاین،به نقل از سپید جمشید لطفی خوشمشرب و سرزنده از دغدغههای دوران کودکیاش میگوید، از علاقهاش به کتاب و شعر تا روزی که تصمیم گرفت پزشک شود. پزشکی که میگوید اگر پزشک نمیشد معلم ادبیات میشد و هنوز تمام حرفهایش با شعر و مثلی شیرین و بجا همراه است. او معتقد است اخلاق خوب و منش نیکوی یک پزشک از او طبیب و حکیمی میسازد که حرفش دوای درد میشود.
او در سال 1316 در رشت به دنیا آمد اما بزرگشده تهران است و در سال 1336 به لندن رفت و 1343 از دانشگاه پزشکی لندن فارغالتحصیل شد و در سال 1349 درجه تخصصی در رشته نورولوژی را از همان دانشکده گرفت و به دانشگاه تهران برگشت.
لطفی سالها در دانشکده پزشکی دانشگاه تهران درس داد و حالا چندسالی است که برای اینکه در کنار خانواده باشد در امریکا زندگی میکند ولی چیزی از دغدغهاش برای ایران کم نکرده است.
او حدود 20 سال است که بهطور تخصصی درزمینه ام.اس تحقیق میکند. بیماری ام.اس از بیماریهای شایع سیستم عصبی مرکزی است که بیشتر افراد جوان و میانسال را گرفتار میکند و بر اثر آن سیستمهای عصبی مغز آسیب میبیند.
علت اصلی این بیماری هنوز مشخص نیست، اما متخصصان مغزواعصاب معتقدند که محیط، ژنتیک و ایمنی پایین بدن در بروز این بیماری بیتاثیر نیست و محیط گرم، مرطوب، استرس و آلودگی صوتی در تشدید آن دخیل است.
میانگین سن ابتلا به این بیماری ۳۰سال است و در زنان سه برابر بیشتر از مردان دیده میشود.
متولد رشت هستید؟
بله متولد رشت هستم ولی ازیک سالگی مرا به تهران آوردند و صرفا چون متولد آنجا هستم نمیشود گفت که اهل آنجا هستم.
تهران که آمدید در کدام محله و منطقه زندگی کردید؟
در حقیقت این موضوع به اوضاع پدرم مربوط بود از جنوب شهر تا شمال آن از میدان اعدام آن زمان تا تخت جمشید و قسمتهای بالای خیابان ولیعصر حوالی چهار راه پارک وی، در هفده سالگی هم برای ادامه تحصیل راهی انگلیس شدم و در دانشگاه پزشکی ثبت نام کردم. پس از اتمام تحصیلاتم به کشور بازگشتم و در دانشگاه تهران مشغول کار شدم، سال آخر جنگ بود که به مدت هفت سال به امریکا رفتم و مجدداً پس از بازگشت در دانشگاه تهران مشغول شدم که این موضوع در نوع خود کم سابقه بود که کسی بعد از این مدت دوباره به دانشگاه تهران بازگردد و این بازگشت و حضور در دانشگاه تهران تا بازنشستگیام با سمت استادی این دانشگاه ادامه پیدا کرد. البته در سالهای اخیر و به دلیل مسائل خانوادگی دوباره در امریکا زندگی میکنم
قدیمیترین خاطره دوران کودکیتان را به یاد دارید؟
از خیل خاطراتی که از آن زمان به یاد دارم میتوانم به روزی اشاره کنم که همراه با پدر به خیابان لالهزار رفتیم، من در آن زمان چهار ساله بودم قرار شد با پدر عکسی به یادگار بگیرم وبه دلیل اینکه در تصویر، صورتم در کنار پدر قرار بگیرد زیر پایم چهارپایهای گذاشتند و شاخه گلی بهدستم دادند عکس زیبا و خاطره انگیزی شد که البته هنوز آن را دارم.
شغل پدرتان چه بود؟
پدرم در رشت یک کتاب فروشی داشت که نامش کتابفروشی گلستان بود. علاقه دیوانه وار من به کتابخوانی و جمع آوری آن که باعث شده تا الان کتابخانهای متجاوز از 20 هزار جلد کتاب داشته باشم، البته کتابخانهام در ایران است و کتابهایم را به آمریکا نبردهام.
تحصیلات پدرتان چقدربود؟
پدرم سوادی ابتدایی داشت ولی به جهت شغلش که فروش کتاب و نوشت افزار بود بخش زیادی از اشعار حافظ و مولوی را حفظ بود. بچه که بودیم گاهی برایمان میخواند و برایمان بسیار لذت بخش بود. همانطور که میدانید در آن زمان خبری از تلویزیون در خانهها نبود و رادیو نیز کالایی استثنائی محسوب میشد که حتی بعضی آن را در لبه پنجرهها قرار میدادند تا به همسایهها فخرفروشی کنند. یادم هست مادر بزرگم یک رادیو داشت از آن مدل بنددارها که فکر نمیکنم دیده باشید، گاهی صدایم میکرد تا برایش رادیوی انگلیس را بگیرم دلیلش این بود که دایی من در انگلیس زندگی و تحصیل میکرد و یکی از دلایل من برای ادامه تحصیل در انگلیس هم همین بود. گرفتن موج کوتاه آن رادیو کار سختی بود تازه وقتی هم میگرفتی بسیار صدای نامفهومی داشت من که متوجه نمیشدم، اما مادر بزرگم گوشش را به رادیو میچسباند و به آن دلخوش بود.
زندگی در تهران چگونه بود آیا باز هم کتابفروشی داشتید؟
نه در تهران پدرم به پیروی از اقوام مادریام به شغل فرش فروشی روی آورد، در حقیقت پدر و مادرم هر دو کاشانی هستند پدر بزرگ پدریام اهل کاشان و از اقوام خانواده مادریام بود؛ نامش حاج لطف الله کاشی بود و به همین دلیل در هنگام صدور شناسنامه نام فامیل لطفی را برگزید. پدرم تجارتخانه فرشی در سرای مهدیه بازار فرش سبزه میدان تاسیس کرد و مخارج تحصیل من در خارج هم از محل درآمد همین تجارتخانه بود
چند خواهر و برادر دارید؟
من تک فرزند پسر خانواده بودم به همراه شش خواهر
آیا برای اینکه درس بخوانید و تحصیلات خود را ادامه دهید از سمت خانواده تشویق میشدید؟
من از ابتدا عاشق کتاب بودم با کتابهای پلیسی و مشابه آن شروع کردم که به نظر مسخره میآمد اما فکر میکنم معمولاً کتاب خوانی با همین کتابها آغاز میشود به قدری در خواندن این کتابها افراط میکردم که در نهایت پدرم خواندن آنها را برایم ممنوع کرد، چون برایم مشکل ساز شده بود! مثلاً دیگر میترسیدم تنها به دستشویی که در انتهای باغ خانهمان قرار داشت بروم و با ید حتماً کسی مرا همراهی میکرد اما من کتاب را در کشوی میز قرار میدادم و میخواندم تا اگر پدر آمد سریع کشوی میز را ببندم که متوجه نشود. نمیگویم در مدرسه بهترین بودم اما همیشه در هر کلاسی جزو ده نفر اول بودم.
پس خانواده مشوق شما نبود؟
اگر از پدرم میپرسیدی من کلاس چندم هستم نمیدانست، روزی به پدرم گفتم؛ چرا برایم تولد نمیگیرید به شوخی گفت: تولد شما را که مملکت جشن میگیرد، راست هم میگفت چون من متولد سوم فروردین هستم و در ایام جشنهای نوروز به دنیا آمدم و فقط به همین دلیل تولدم یادش بود.
خواهرهایتان هم اهل تحصیل بودند؟
پدر آدم روشنفکری بود با اینکه یک بازاری معمولی بود و آنچنان متمکن نبود تمام خواهرانم را برای تحصیل به خارج از کشور فرستاد. یکی از خواهرانم مهشید لطفی دکترای تغذیه از انگلیس دارد و یکی دیگر از خواهرانم فیزیوتراپ است، خواهر دیگرم لیلی لطفی هم که در مدرسه ژاندارک تحصیل کرده بود با یک فرانسوی ازدواج کرده و او هم طبیب است. پدرم آرمان و آرزوهای خود را در ما میدید و اینکه ما انسانهای تحصیلکردهای باشیم افتخار میکرد. در جامعه ما چنین افرادی زیاد هستند امروز هم شما در خیابان ممکن است یک راننده تاکسی را ببینید که با مشقت کار میکند تا بتواند خرج تحصیل فرزندش را در دانشگاه تامین کند و به اینکه فرزندش در حال تحصیل است افتخار میکند.
با توجه به اینکه در کودکی کتاب میخواندید و ذهن بازی داشتید آرزو داشتید چه کاره شوید؟
من اصلاً قصد نداشتم که پزشک بشوم چون یک مقدار حالت رمانتیک داشتم و علاقهام به حوزه فرهنگ بود. شب آخری که قرار بود به انگلستان بروم یعنی 20 اکتبر 1955 پدرم رای مرا زد آن هم به زبانی طنز. مثلاً میگفت: میخواهی بروی مهندس کشاورزی بشوی و برای دیگران کار کنی، بعد مردم بیایند از تو بپرسند که آقای مهندس قیمت چغندر امسال چقدر است؟!
یعنی پدرتان غیر مستقیم پزشکی را به شما پیشنهاد کرد؟
میتوان گفت حتی مستقیم، دلیلش هم این بود دایی من جناب پروفسور هاشمیان که در آن زمان در انگلیس کار میکرد در یکی از تابستانهایی که به ایران آمده بود به پدرم گفت؛ این بچه استعداد پزشکی دارد و حیف است. پدرم میتوانست خیلی راحت مرا به بازار ببرد و نمیدانم شاید شرکت تضامنی حاج علی اکبر لطفی و پسر میزدیم و وضع من الان بهتر هم میبود، شاید هم از آنجایی که علاقه زیادی به کلکسیون داشتم الان یکی از بزرگترین کلکسیونرهای فرش کشور بودم ولی اینکه پزشک شوم و سر و کارم با بیمارستان و مریض و اتاق عمل باشد اصلاً با توجه به روحیاتم برایم قابل تصور نبود.
پس چگونه با اینکه این کار با روحیاتتان سازگار نبود پزشک موفقی شدید؟
اینکه موفق بودهام یا نه قضاوتش با دیگران است اما من به کل انسانها و زندگیشان علاقهمند بودم، روی کره زمین بیش از شش میلیارد انسان زندگی میکنند که هر یک داستان خودشان را دارند حتی اثر انگشت و دی. ان. ای آنها هم با هم متفاوت است و این علاقه در کار طبابت کاملاً مشخص است، یعنی بیمار خودش متوجه میشود که پزشک آیا فقط منتظر این است که تو حرفت را تمام کنی و پول ویزیتش را بدهی یا واقعاً برای حل مشکلش علاقه داری و میخواهی کمکش کنی. بگذارید یک موضوعی را بگویم، طب مدرن از سال 1944 که پنیسلین کشف شد، تازه رو به پیشرفت رفت اما آیا با خود پرسیدهاید که چرا قبل از آن برخی از اطبا که از نظر امکانات دارویی محدود بودند چگونه اینقدر مشهور شدند و واقعاً در بهبود بیمار تاثیر داشتند؟ حتی برخی بیماران برای دیدن آنها کیلومترها طی مسیر میکردند. امروزه ثابت شده شما اگر هیچ کاری هم برای مریض انجام ندهید یک سوم آنها خوب میشوند به این پدیده اثر دارو نما می گویند. شاهد این موضوع برخی شارلاتانهای پزشکنما هستند تا حدودی در کار خود موفق میشوند و مشتریهای این پزشکها تقلبی هم رو به افزایش میرود. امروزه با دستگاههای تصویربرداری مانند سیتی اسکن میشود متوجه شد که واقعاً آنها خوب شدهاند تنها احساس خوبشدن ندارند . انگیزهای که پزشک به بیمار برای خوب شدن میدهد به زبان تمام اعضای بدن ترجمه میشود و آنها را به خوب شدن تشویق میکند و بیمار واقعاً خوب میشود این را نباید دستکم گرفت.
یعنی همان تفاوتی است که ما امروز هم بین پزشکان میبینیم؟
شاید یکی از دلایل برتری پزشکی نسبت به پزشک دیگر همین باشد، نه صرفاً مدارج علمی را بهتر و بیشتر طی کرده است، گاهی یک پزشک عمومی در معالجه بیماران از یک متخصص هاروارد موفقتر است. البته این موضوع در درمان بیماریهای داخلی صادق است و بحث جراحیها جداست. چندی پیش در کنگرهای یکی از دوستان از من تعریف میکرد که مریضهای فلانی هنوز هم که میآیند از رابطه خوب او با خودشان صحبت میکنند و این کار چقدر میتواند در درمان بیماریهای چون ام.اس موثر باشد چون من هنوز رئیس انجمن ام.اس ایران هستم این را به وضوح حس میکنم.
همین تواناییتان بود که تخصص ام.اس را انتخاب کردید؟
نه بسیار اتفاقی بود. ابن سینا وقتی دکتر شد پزشک مخصوص نوح ابن سامانی بود و این درحالی بود که 15 سال داشت، درست است که او یک نابغه بود ولی خودش نوشته که پزشکی را بسیار ساده یافتم چون در آن زمان حکیم کسی بود که از علمهای همچون فلسفه و نجوم و مذهب سررشته داشته باشد و علاوه بر پزشکی آگاهیهای متعددی داشت ولی امروزه حجم اطلاعات پزشکی آنقدر زیاد شده که با وجود داشتن تخصص هم الان برخی می گویند ما فقط متخصص زانو هستیم یا در چشم فقط متخصص قرنیه هستیم. اطلاعات این علم اینقدر زیاد شده که باید بسیار خوش شانس بود که فقط بتوان به گوشهای از آن تسلط پیدا کرد با این همه هنوز رابطه پزشک و بیمار در درمان از اهمیت بالایی برخوردار است.
با توجه به اینکه شما در سه قاره طبابت کردهاید و با سیستم پزشکی انگلیس و امریکا آشنایید آیا در کشور ما در این زمینه نقصی میبینید؟
نه حقیقتاً نقص جدیای نمیبینم، تنها مشکلی که ممکن است وجود داشته باشد زمانی است که قرار باشد شما در روز به 25 بیمار خدمات ارائه کنید، طبیعی است که زمان کافی برای صحبت با بیماران ندارید در حالی که اگر مثلاً در روز 4 بیمار را ببینید میتوانید وقت خوبی برای درمان آنها بگذارید و روشهای گوناگونی برای درمان به آنها ارائه کنید. در یک مطالعهای در لوور در فرانسه جایی که گفته میشود مجسمه حضرت مریم اشک ریخته و هر ساله خیلیها برای شفا گرفتن به آنجا میروند واتیکان یک هیئت 12 نفره از پزشکان خود را برای تحقیق از شفا یافتهها مامور کرد. در این تحقیق آنها از 2000 نفری که مورد بررسی قرار دادند، متوجه شدند 1994 نفر از آنها به صورت طبیعی قابل درمان بودند و بعضی هم در تشخیص بیماریشان اشتباه شده یا دلیل درمانشان را کشف کردند و در مورد 6 نفر باقی مانده نتوانستند دلیل خوب شدن را بفهمند و واتیکان رسماً شفای آن شش نفر را معجزه اعلام کرد. حالا در تعریف معجزه باید گفت، شما که نمیدانید انگیزهای که برای بیمار ایجاد کردید چگونه به زبان اندام بدن او ترجمه میشود، به نظر من این انگیزه باعث خوب شدن آن بیماران شده است.
منظورتان تاثیر متقابل روح بر جسم است؟
بله دقیقاً. در زمانهای گذشته مثلا سال 1970 که من به ایران بازگشتم جدایی کاملی بین روانپزشکی و طب داخلی وجود داشت اما امروزه شاهد یک آشتی میان این دو رشته هستیم به طوری که روانشناسان امروز پذیرفتهاند که مثلاً برخی بیماریهای روانی اساساً به غدد داخلی مربوط است و با دارو قابل حل است یا متخصصان طب داخلی ریشه بیمارهایی مثل آسم و ام.اس را مشکلات روانی میدانند. علت بسیاری از این علاجهایی هم که کسی دلیلش را نمیداند همین است گاهی آن پیغامی که روشن کردن یک شمع که باور ارتباط با یک منبع ماوراءالطبیعه را در انسان ایجاد میکند باعث میشود بیماری که پزشکان یک هفته به او فرصت دادهاند را هم چهار سال زنده نگاه دارد و این تاثیر ترجمه این پیغام در بدن است.
پس شما به عنوان یک پزشک معتقدید که روشن کردن شمع و توسل هم میتواند در بهبود افراد موثر باشد؟
صد در صد. فرض کنید من به یک بیمار داروی بی تاثیر بدهم و او بدون دانستن این موضوع راضی از مطب بیرون برود و به دلیل این روحیه خوب یک درصد شانس بهبودیاش افزایش یابد که شانس کمی هم نیست، حال اگر من این کار را برای بیماران بیشتر انجام دهم هم از مجموع آنها تعدادی که خوب شدهاند دوباره به من مراجعه میکنند و آنها که نشدهاند میروند. بعد از مدتی در مطب با تعداد زیادی از بیماران مواجه میشوید که با این روش درمان شدهاند و این برای شما قابل درک خواهد شد. چه بسا پزشک عالی قدری هم که فرصت کافی برای شنیدن صحبتهای بیمار نداشت نمیتوانست این بیماری را درمان کند و پزشکی که به حرفهای بیمار کامل گوش داده و به قولی در نهایت با داروی بی تاثیر به او کلک مرغابی زده موفق به درمان بیمار شده باشد. اصولا بعضیها میآیند که با پزشک صحبت کنند و قبل از اینکه حتی نسخهای نوشته شود خوب میشوند.
آقای دکتر چطور شد که ام.اس را به عنوان رشته تخصصی خود انتخاب کردید؟
تنها دلیلی که به ام.اس علاقهمند شدم این بود که بر خلاف بیماری آلزایمر جوانان دچار آن میشوند و بهترین سالهای عمر خود را باید درگیر این بیماری باشند و متاسفانه در سالهای اخیر بسیار رو به افزایش است. من در سال 1970 که به ایران باز گشتم با ام.اس آشنا بودم چون در خارج با آن مواجه شده بودم اما در ایران نمیدیدم و به اصطلاح ایران منطقه بیماری نبود و این بیماری در آن کمتر دیده میشد. با اینکه تشخیص این بیماری به ام ای آر نیاز نداشت در آن زمان شاید از هر 100 هزار نفر 12 نفر به این بیماری مبتلا بودند ولی الان در آخرین آماری که دریافت کردم این تعداد به 117 نفر در 100 هزار نفررسیده است.
چه انگیزهای داشتید که با وجوداینکه میدانستید درمان قطعی برای ام.اس وجود ندارد بیست سال از عمرتان را صرف آن کردید؟
من همواره در این مدت به روی سوالات زیادی کار کردم از جمله اینکه چرا این بیماری رو به افزایش است یا چرا جوانان و بهخصوص بانوان با آن در گیر هستند در آن زمان که من مطالعه رویام .اس را شروع کردم هیچ دارویی برای ام.اس وجود نداشت ولی امروزه حداقل سازمان غذا و داروی آمریکا 9 دارو برای این بیماری تائید کرده که تصویب شده است؛ سه دارو خوراکی و شش داروی غیر خوراکی.
آیا این درمانها قطعی است؟
درمان قطعی برای هیچ بیماری وجود ندارد، مگر فشار خون درمان قطعی دارد؟ اما شما نمیتوانید بگویید که فشار خون درمان ندارد، مهم کنترل بیماری است کهام.اس را میتوان کنترل کرد
ام اس چند درصد قابل کنترل است؟
اگر زود اقدام کنند درصد بالایی دارد البته توجه داشته باشید هر بیماری ماهیتش با اسمش تعیین نمیشود یعنی ممکن است کسی آلزایمر بگیرد ولی سالها افت مشخصی نداشته باشد. اشخاصی هستند که بیست، سی، چهل و حتی تا پنجاه سال ام.اس داشتهاند اما هیچ اتفاقی نیفتاده است. اکثریت قاطع آنها هم به راحتی دارند زندگی خودشان را میکنند. یک گروه صد هزار نفری که اطلاعات جامع آنها در کامپیوتر وجود داشته را جدیداً با ام. آر. آی مورد بررسی قرار داده و متوجه شدهاند که درام .آر. آیهای آنها پلاک وجود دارد. اکثر آنها هم در سن شصت هفتاد سالگی هستند.
پس چرا اینقدر این بیماری در بین مردم ترسناک است؟
بگذارید اینطور بگویم؛ به شما میگویند که قند خون شما بالا است. الان بروید یک کتاب دیابت را بردارید بخوانید. طبیعتاً قبض روح میشوید. چون همه تبعات دیابت را در این کتاب ها مینویسند؛ این کار به مانند خواندن بروشور دارو توسط بیمار است که کاری اشتباه است. کسی که میفهمد میگوید خانم و آقا درست است که دیابت دارید اما همه اینها تبعات دیابت که برای شما اتفاق نمیافتد. مثل این میماند که شما همین الان میخواهید پرواز کنید و به آمریکا بروید یک نفر بیاید و همه اتفاقات بدی که میتواند بیفتد را برایتان شرح دهد، دیگر مجبورتان هم کنند می گویید، نمیروم اگر بروم سقوط میکنم یا خطر تروریسم تهدیدم میکند و ...
به همین دلیل هم بروشور دارویی را برای مریض ننوشتهاند برای پزشکان نوشتهاند در انگلیس بروشور دارویی را اصلاً به مریض نمیدهند قسمتی که مربوط به مریض باشد را جداگانه در یک کاغذ گذاشتهاند که به او میدهند که شامل یکسری توصیههای کلی است مثلاً اینکه در هنگام و قبل از رانندگی این دارو را مصرف نکنید و... برای تمام اتفاقات مربوط به یک بیماری وتبعات مصرف داروی آن برای یک مریض نمیتواند اتفاق بیفتد شما مباحث مربوط به آسپرین را بخوانید وحشت میکنید چهار صفحه توضیح میدهد که چه اتفاقاتی ممکن است بعد از مصرف بیفتدبعد مریض میگوید، آقای دکتر این چه چیزی بود برای من نوشتید میخواستید من را بکشید؟
شما با توجه به تخصص طولانی مدتی که در زمینه ام.اس داشتهاید شده است احساس پشیمانی کنید و پیش خودتان بگویید که ای کاش یک تخصص دیگر را یاد میگرفتم؟
پشیمانی که سودی ندارد. اتفاقاً من فکر میکنم تخصص خوبی را انتخاب کردم. چون هیچ بیماریرا در بیماریهای نورولوژی ندیدهام که چنین اتفاقاتی در آن بیفتد. الان شما در گوگل جستجو کنید ببینید در طول سال چقدر مقاله دربارهام اس در سراسر جهان نوشته میشود. از همه بیماریهای دیگر بیشتر است. ما این ازدیاد را در پارکینسون چرا نمیبینیم؟
شما که رئیس انجمن ام.اس هستید میتوانید بگویید که چرا آمار بیماران مبتلا به ام.اس در اصفهان بیشتر از بقیه شهرها است. دلیلی برای این آمار نگران کننده پیدا کردهاید؟
دلیلش این است پزشکانی که در آنجا هستند توجه کردهاند و این آمار را دارند جمع میکنند. به هر حال ام.اس در مراکز استانها و شهرها بیشتر از اطراف شهرها است در همه جای دنیا این چنین است اصفهان هم مستثنا نیست مطمئن هستم اگر باقی مراکز استانها هم خوب تحقیق کنند همین است
دنبال این بودهاید که ببینید آیا آمار مربوط به اصفهان یک عامل بیرونی داشته است یا نه؟
سه عامل میتواند وجود داشته باشد اشکال ایمونولوژی است که در بعضیها وجود دارد. مسئله دیگر ژنتیک است که در اکثر بیماران دیده میشود و سومین دلیل که از همه مهمتر است عامل محیطی است. این عامل جغرافیایی را هنوز برایش دلیل قانعکنندهای پیدا نکردهایم هرچه از خط استوا دورتر میشویم این آمار بیشتر میشود. مثلاً در آفریقا و هند اصلا ام.اس را نمیشناسند.
نمیشناسند یا اصلاً وجود ندارد؟
خیلی کم است در هند مثلاً ما این همه پزشکان درجه یک داریم 200نفر را اگر گزارش بکنند یک آمار جهانی میشود. ما در چند سال گذشته 8 هزار نفر را گزارش کردیم. الان در تهران آمار 24 هزار نفری بیماران ام. اس را داریم، البته نسبت به میانگین جمعیت آن قدر هم زیاد نیست. شاید کل جامعهام. اس ایران به 80 هزار نفر برسد. ام اس در ایران اپیدمی نشده که همه نگران شوند و از ما سوال کنند که آقای دکتر من ام اس نمیگیرم؟ ولی به خاطر این ویژگی که جوانها را میگیرد و به خاطر اینکه رو به زیادشدن است آن را تافته جدا بافته میکنند.
تا به حال فکر کردهاید اگر پزشک نمیشدید چه کاره میشدید؟
شاید معلم ادبیات، من فکر میکنم که زبان فارسی زبان بسیار زیبایی است. آنهایی که میفهمند میگویند ضربآهنگ کلماتاش خیلی قشنگ تر از زبان هایی مثل ایتالیایی و فرانسه است. بعد هم شما نگاه کنید در خارج اگر کسی راجع به شعر صحبت کند صددرصد دانشگاهی است و به احتمال بسیار قوی هم در دانشگاه ادبیات بوده است. آنجا یک نفر میتواند پروفسور ریاضی باشد اما یک کلمه از شعرهای تنیسون را نخوانده باشد. در ایران یک فرد بیسواد هم شعر میگوید.
آدم تاثیر گذار زندگی شما چه کسی بوده است؟
پدرم به نظرم خیلی شبیه او هستم. به قول معروف پسر کو ندارد نشان از پدر/ تو بیگانه خوانش مخوانش پسر. از نظر دنیایی هم یکی از افراد فوقالعاده تاریخ دنیا را داروین میدانم. این آدم بدون داشتن اطلاعات از علم ژنتیک، آن زمان کشف کرد که آدم با شامپانزه زیر 5 درصد اختلاف DNA دارد. نه اینکه ما از نسل میمون باشیم نه حتماً جوکهای مربوط به این موضوع را شنیدهاید. این آدم روی من و خیلیها تاثیر گذاشت. آدمهایی مثل فروید، نیوتون، انیشتین هم بودهاند اما داروین به نظرم جایگاه خاصی در دنیا داشته است. مثلاً؛ انیشتین در یک اداره کار میکرد و تئوری نسبیت را با یک قلم و کاغذ نوشته است. داروین اصلا قرار بود کشیش شود و بعد از پنج سال رفت تا با یکی از آن کشتیها که به جاهای مختلف دنیا سفر میکرد و قالبهای مختلف حیوانات و گیاهان را مورد بررسی قرار میداد سفرکند و در نهایت او هم با یک قلم و کاغذ به تئوری تنازع بقا یا تمام آن تئوریهای مربوط به کتاب بنیاد انواع را به شکلی که عرض کردم نوشت.