دوران کودکی پر خاطره ترین و زیباترین دوران زندگی است. دورانی است که هر چند ساله که باشید باز هم بد جور دلتان می خواهد به آن روزها برگردید و به بازیهایش، به همبازیهایش، به فیلمها و کارتونهای بی تکلفش، به خوراکی های خوشمزه اش و به شیطنت هایش فکر کنید. خلاصه دل تان لک می زند برای شادی های آن روزهایش و همه کار می کنید تا بلکه به نحوی دوباره آن شادی ها را در خودتان زنده کنید. اما انگار آن شادی ها مخصوص آن روزها بودند و بس.
امکاناتی که شادی نمی آورد
شاید
شما هم مانند من دلتان از این قضیه بگیرد اما وقتی به آن روزهای خودتان
فکر می کنید و آن را با این روزهای کودکان مقایسه می کنید، می بینید روز و
شب شان شده تلویزیون، تبلت ، انواع و اقسام کلاس های درسی و غیر درسی، کلاس
ورزش و وزن کم کردن، به خودتان می گویید «اگر به جای بچه های این زمانه
بودم چه؟». واقعیت این است که بچه های امروز با اینکه در مقایسه با گذشته
از امکانات بیشتری برخوردارند اما به اندازه بچه های دیروز شاد و سر زنده
نیستند. فکر می کنید چرا؟
ائتلاف پنهان والدین و تلویزیون
پدر
و مادرها در گذشته رابطه خوبی با قصه گفتن و درست کردن سرگرمی های مفید و
مفرح برای بچه هایشان داشتند. اما پدر و مادرهای امروزی با اینکه با سواد
ترند، آنقدر ها وقت و یا حوصله ندارند، در نتیجه تا صدای کودک در می
آید، دکمه تلویزیون را می زنند و سراغ کارهای خودشان می روند. ای کاش
لااقل شبکه های مخصوص کودکان را برای آنها روشن می گذاشتند، از آنجا که
تبلیغات تلویزیونی جزء شادترین، رنگارنگ ترین و موزیکال ترین بخش ها هستند و
در کمترین زمان بیشترین تنوع رنگ و آهنگ را به نمایش می گذارند و به همین
دلیل مورد توجه بیشتر بچه ها قرار می گیرند، متأسفانه به دنبال یافتن
تبلیغات مدام کانال عوض می کنند.
این جریان تا بزرگ تر شدن کودک
ادامه پیدا می کند، تا جایی که دیگر کودک خودش برای تماشای فلان کالای
تبلیغی کنترل تلویزیون را به دست می گیرد. تحفه نامیمون این ائتلاف
ناخودآگاه، شکل گرفتن این تصور در کودک است که «فلان بچه در فلان تبلیغ ،
شاد و سر حال بود چون فلان چیز را در دست داشت». به عبارت دیگر بچه از
تماشای این برنامه ها یاد می گیرد که فکر کند که برای شاد بودن و آرامش
داشتن باید چیزهایی داشت، باید کارهایی کرد که در نگاه دیگران خوب به نظر
رسید، باید تأیید دیگران را جلب کرد، خلاصه این که باید شادی را در جایی
بیرون از خود جستجو کرد. مسلم است کودکی که منابع شادی بخش خود را در بیرون
از خود می جوید با فراهم نشدن هر کدام از این منابع به هم می ریزد و دچار
اضطراب و افسردگی می شود.
نچشیدن طعم حمایت همسالان
قدیم
تر ها هر خانواده ای دست کم سه چهار تا بچه قد و نیم قد داشت، و در هر
کوچه ای چند تا بچه هم سن و سال بودند که هر روز خانه یکی جمع می شدند و
چند ساعتی با هم بازی می کردند. آن موقع ها اگر بچه ای مثلاً زمین می خورد
حتی اگر رقیب بقیه هم بود، دیگران دستش را می گرفتند، اشکهایش را پاک می
کردند، او را قلمدوش خود می کردند و تا رسیدن به خانه و آغوش گرم مادر
مشایعت می نمودند. بچه های حالا مزه این حمایتها را درک نمی کنند، چون آن
را کمتر چشیده اند. آخر طفلکی ها در هر خانواده یکی دو تا بیشتر نیستند آن
هم با چنان فاصله سنی که یکی برای دیگری والدی گری می کند، همسایه ها هم
مثل قبل ها نیستند. دیگر پاتوقی برای جمع شدن بچه های کوچه وجود ندارد و
بچه ها آنقدر همدیگر را نمی شناسند که بخواهند عصای زمین خوردنهای همدیگر
شوند.
فقط شما که طعم حمایت های همسالان تان را چشیده اید درک می کنید که چقدر حال آدم از این وضعیت خوب می شود!