باوفاترین مرد تهرانی در پاسخ به این سوال که سرما و گرما اذیتت نمی
کند، می گوید: عاشقی دردسر دارد و من اگر یک روز نیایم انگار چیزی گم کرده
ام و برایم خیلی سخت است.
نتیجه ازدواج اکبر صباغان و همسر مرحومش یک
فرزند پسر است که حالا بزرگ شده ازدواج کرده و صاحب فرزند هم شده است. اما
برای صباغان پنجاه ساله حتی پسر و نوه هم نتوانسته جای خالی همسرش را پر
کند و همچنان خود را وفادار و عاشق زنش می داند.صباغان می گوید: پسرم خیلی
خوب و باوفاست و هر شب چند ساعتی را با من می گذراند و به دیدنم می آید و
من از او راضی هستم.
صباغان در پاسخ به این سوال که چرا ازدواج نمی کنی تا از تنهایی خلاص شوی می گوید: اتفاقاً خیلی ها به من می گویند و تشویقم می کنند که؛ زندگی همین است و نباید زیاد سخت بگیری و از این حرف ها ولی من نمی توانم حتی بهش فکر کنم و اصلا با ازدواج مجدد کنار نمی آیم . من خیلی به همسرم وابسته بودم .
داستان اکبر صباغان داستان عجیبی است. یک ساک دستی مشکی دارد و همیشه بر شاخه درختی در کنار مزار همسرش آویزان است و می توان از آن فهمید که باز اکبر صباغان یا همان باوفاترین مرد تهرانی اینجاست.