کد خبر: ۳۴۴۵۹
تاریخ انتشار: ۱۱:۱۹ - ۲۵ شهريور ۱۳۹۳ - 2014September 16
شفاآنلاین-تابحال با مردگانی که دوباره به زندگی برگشته‌اند روبرو شده‌اید یا پای حرف دل آنها نشسته‌اید؟ از جمله این مردگان، معتادان هستند. کسانی که در زندگی فردی و اجتماعی خود تا پای مرگ رفته‌اند و آن را با تمام گوشت و پوست خود احساس کرده‌اند اما برخی از آنها توانسته‌اند با برگشت از اعتیاد و ترک آن دوباره به زندگی برگردند.
به گزارش شفا آنلاین،ما به یکی از کمپ‌های خصوصی ترک اعتیاد در گوشه‌ای از تهران رفتیم که پر بود از مردگانی که دوباره به زندگی بازگشته‌اند. پای درد و دل آنها نشستیم تا ببینیم از زندگی مرگبار خود و زندگی دوباره‌شان چه حرف‌های گفته و ناگفتنی برای ما دارند.

برای خودم خدا شده بودم

علی 30 سال سن دارد. مهندس صنایع است. کسی که دارای کارگاه و خانه و زندگی بود اما به یکباره زندگی‌اش دگرگون شد، کارگاهش آتش گرفت و همسر جوانش با یک بچه پاشنه کفش را کشیدن و گفتن طلاق! اما چه اتفاقی افتاد که علی ترک کرد و الان همه حامی علی شده‌اند؟

علی می‌گوید: شرایط خوبی داشتم. من هم مثل همه سالم بودم، درس‌خون بودم، نفر اول رشته ریاضی توی وردآورد بودم و از همان موقع شروع کردم به مصرف مواد (تریاک)، وضع مالی خوبی داشتم، دامادمون اینکاره بود و بعد از فوت پدرم چون شرایط نابهنجاری داشتیم با آنها زندگی می‌کردیم. دامادمون 4 تا رفیق داشت که خیلی پولدار بودن، می‌آمدن خانه اینها و شروع میکردن به کشیدن مواد، دیگه همینجوری منم شدم پا بساطشون و می‌رفتم براشون مواد تهیه می‌کردم، یه روز هم گفتن تو هم بیا بکش چیزی نمیشه که، منم از خانه دامادمون جلو چشم خواهرم شروع کردم به کشیدن مواد همان کام اول شروع شد و یه خوشحالی کاذب هم به من دست داد تا رسید به جایی که با مصرف مواد به دانشگاه رفتم، با مصرف مواد زن گرفتم؛ شرایط مالیم طوری بود که همسرم با اینکه می‌دانست من مواد مصرف می‌کنم امّا حاضر شد زنم بشه و روزی که می‌خواستم عقد کنم برادرم رو بردم جای خودم آزمایشگاه. من با اینکه خانه داشتم رفتم یه جایی رو اجاره کردم شب اولی که من اونجا تریاک کشیدم دیدم همسرم داره گریه می‌کنه، می‌گه صاحب خونه اومده شکایت که اینجا اصلاً بوی تریاک نمی‌آمده از وقتی شما آمدید زن و بچه من صداشون در اومده، رفتم کارگاه به یکی از بچه‌ها گفتم اینطوری شده بوی تریاک همه رو اذیت کرده گفت بیا من یه چیزی می‌دم بکش که بو نداره و لذت می‌بری، خلاصه بهم کراک داد و یه چند وقتی با کراک دست و پنجه نرم کردم تا اینکه بهم لذت نداشت و رفتم سراغ شیشه، شیشه رو که کشیدم عقلمو از دست دادم و من رو به جایی رسوند که یک روز توی میدان قدس داشتم می‌رفتم سر کارم یهو صدای اذان آمد گفتم خدایا الآن وقت اذانه و وقتشه من سجده کنم، وسط میدان سر ظهر من سجده کردم گفتم خدایا نکنه قبله اونوری باشه مردم به من بخندند برگشتم دوباره از او نور سجده کردم خلاصه چهار جهت رو سجده کردم، احساس می‌کردم خدا شدم و دارم خدایی می‌کنم یک روز گفتم من می‌خوام این کوه رو جابجا کنم! یک شب توی خانه خوابیده بودیم فکر می‌کردم یک نوری توی خونه من افتاده که همه دارن زن و بچه من رو می‌بینند منم هی لحاف کرسی و ملافه مشکی می‌آوردم می‌کشیدم به پنجره و روی رختخواب‌ها که زنمو نبینند! خلاصه زنم زنگ زد به پلیس و پدرزنم اومد و دست زنمو گرفت برد خونه خودشون و دیگه از خونه‌ام هم بیرونم کردن و همه زندگیم رو بچه‌هایی که با من مواد مصرف می‌کردم بردن و توی کارگاه هم را هم نمی‌دادند از همه‌جا مونده شده بودم تا اینکه 12 اسفند 91 توی یک شب بارونی اومدم وردآورد پیش برادرم و تا منو دید که وضعم خرابه زد تو گوشم و بعد زنگ زد به یکی از دوستانش که برادرم حالش خرابه بیا ببین چی کار میشه براش کرد اونم اومد من رو برد کمپ. تنها چیزی که به من کمک کرد اون صداقت و عشقی بود که از آدم‌های کمپ دیدم قبلاً فکر می‌کردم عشق فقط توی نامه نوشتن به دوست دختر و ارتباط جنسی است امّا الآن من به اینجا نشستنم در کمپ عشق دارم به در و دیوارهای اینجا عشق دارم.

قشنگ‌ترین روز زندگی برام زمانی بود که مهر پزشکی قانونی‌ام زده شد که من پاک شدم و اگر میلیاردها بهم بدن و بگن مواد بکش محاله این کارو بکنم چون 15 - 16 سال دردشو کشیدم و لذتی که پاکی داره توی هیچ چیز نیست و جدای در پاکی من راه زندگی کردن را پیدا کردم.

کشیدن مواد به خاطر کنجکاوی دوران کودکی

محسن 52 سال دارد. از خانواده متدینی است که حتی تلویزیون هم نداشتند. محسن می‌گوید: پدرم عمویی داشت به اسم عمو مشت علی یک روز که بچه بودم دیدم یک چیزی از جیبش درآورد و ریخت توی چایش و هم زد، به دادشم گفتم این چیه؟ گفت تریاکه که عمومشت علی این رو بخوره براش خوبه این مساله برای من تخم کاشتن توی مغزم بود! سال‌ها این رو حملش کردم تا یک روزی توی خیابان ظهیرالاسلام رفتم پیش یکی از دوستانم که خیلی بهش اعتماد داشتم دیدم یک چیزهای آوردن وسط به اسم قل قلی و تریاک می‌کشیدن و از آنجا که من به اینها اعتماد داشتم و اون داستان عمو مشت علی توی ذهنم بود به دوستم گفتم ابراهیم منم می‌کشم، این چیز خوبیه که تو داری می‌کشی! خلاصه از اون انکار و از ما اصرار تا اینکه منم در سن 32 سالگی کشیدم.

گذشت تا اینکه یک روز رفتم هیأت توی فرحزاد و پسرعموم اومد گفت محسن هشیش می‌کشی گفتم آره، دیدم وقتی اینو خوردم اشتهای زیادی به غذا خوردن پیدا کردم، حس شهوانی بیشتری بهم دست داد و مخم رو تعطیل کرد. شغلم طلافروشی بود و در این وادی تو کار ارتباط جنسی هم افتادم. تا اینکه مشرف شدم مکه و تصمیم به ترک گرفتم. مجدداً سال 77 کیفم رو دزدیدند و دستم شکست و یکسری بچه‌ها گفتن تریاک بکش برا دستت خوبه که دوباره اعتیاد پیدا کردم. بعد از اعتیاد یکی از دوستام گفت یک دکتری هست که کپسول دست‌ساز درست می‌کنه که اگر نکشی دیگه نیازی به تریاک نیست و ترک می‌کنی و این کپسول‌ها باعث شد تریاک رو ترک کنم. دوباره سال 86، 10 کیلو طلاهای من رو دزدیدن و از شدت ناراحتی یکی از دوستان گفت بیا شیشه بکش فکر و خیال رو ازت می‌گیره و ما شدیم شیشه‌ای!

همسرم قصد طلاق داشت که تصمیم جدی برای ترک گرفتم، راهی کمپ شدم و الحمدالله همین پارسال سیگار رو هم ترک کردم و این دومین اتفاق مهم زندگیم بعد از ترک مواد بود!

امّا بعد از شنیدن داستان زندگی معتادین بهبود یافته و دیدن از کمپ مردان راهی کمپ ترک اعتیاد زنان شدم تا جویای احوال آنها هم شوم اما جنس حرف آنها با مردها متفاوت بود.

رفیق همسرم شدم تا در خیابان نخوابد!

زهرا 25 سال دارد. آرایشگر بوده، او می‌گوید یک سال بعد از اینکه ازدواج کردم همسرم شبها دیر به منزل می‌آمد تا اینکه یک روز متوجه شدم معتاد به شیشه است و برای اینکه من متوجه نشوم شب‌ها دیر به خانه می‌آمده و بیرون از خانه می‌خوابیده و برای اینکه شب‌ها به خانه بیایید رفیقش شدم و سه سال بعد از عروسی و با وجود اینکه باردار بودم تصمیم گرفتم من هم پا به پایش شیشه بکشم! در نهایت با داشتن دختر 10 ساله تصمیم گرفتیم که ترک کنیم و با هم به کمپ رفتیم و همسرم کمپ سولوقون است و من هم کمپ بهبود گستران همگام.

به خاطر پول مواد مخدر، خیابانی شدم!

سوسن دختری است که به خاطر شرایطی نامساعد از خانه فرار می‌کند و به سمت تهران می‌آید و برای آرامش کاذب خود به تریاک و شیشه و کوکائین رو می‌آورد. سوسن جایی برای زندگی نداشت و کارتن خواب بود و برای بدست آوردن خرج مواد تن به هر کار شرعی و غیرشرعی می‌داد تا اینکه می‌گوید روزی از این وضع خسته شدم و خودم با پای خودم آمدم به کمپ و الآن هم خدا رو شکر بهبود یافتم و قصد ادامه تحصیل دارم.

امّا در این گفت‌وگوها یک چیزی جالب بود و آن اینکه این افراد هنگام گفت‌وگو ابتدا اینگونه خود را معرفی می‌کردند که من (زهرا) معتاد. از آنها پرسیدم دلیل اینگونه معرفی چیست؟

گفتند اعتیاد یک بیماری است و ما قبول داریم که یک بیمار هستیم. ما همیشه این پسوند را با خود میاوریم که هیچ وقت گذشتمون را فراموش نکنیم و به خود غره نشویم و بدانیم که چی بودیم و چی شدیم! و همچنین در مقایسه کمپ مردان و زنان چیزی که قابل توجه بود کم سن و سال بودن دختران جوانی بود که جمعیت بیشتری را نسبت به مردان به خود اختصاص داده بودند و به دلیل روحیه لطیفی که زنان دارند با هر کلمه صحبت گریه می‌کردند و آسیب روحی شدید خورده بودند.

در نهایت در یک جمع‌بندی کلی می‌توان گفت یکی از بارزترین نشانه‌های اعتیاد در جوامع در دسترس داشتن مواد مخدر است و متأسفانه امروز شرایط به قدری تأسف‌بار است که به راحتی مواد مخدر را می‌شود با یک زنگ درب منزل تحویل گرفت و همین‌طور کج‌رفتاری و ناهنجاری برخاسته از شخصیت بیمار که در بستر خانواده‌های اغلب آشفته شکل گرفته و عدم تطابق بین فرد و محیط خانوادگی زمینه‌ساز اعتیاد فرد به اعتیاد می‌شود.

به امید روزی که اعتیاد این بلای خانمان‌سوز از کشور ریشه‌کن شود و جوانان دلیر کشور آینده‌سازان و افتخارآفرینان کشور باشند.

تبیان

برچسب ها: مردگان ، معتاد ، اعتیاد
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: