اینها و صدها صحنه عجیب و غریب دیگر، تصویری از مرگهای غریبانهای است که در تار و پود ذهن پرستاران بخشهای کرونایی حک شده است.
روزهایی که جهان متوقف شده بود و یک ویروس ناشناخته قارهها را
درمینوردید تا نشان دهد اگر مردم از فردی که سرفه و عطسه میکند به سرعت
فاصله میگیرند، پرستاران در محاصره ویروس کرونا، هر لحظه و از نزدیک با
این سفیر مرگ در جدال هستند.روز پرستار یادآور کسانی است که در روزهای
جهنمی کرونا ایستادند و جانشان را کف دست گرفتند؛ پرستارانی که در روزهای
ترس و دلهره با تلاشی فراتر از مسئولیت و تعهدشان ظاهر شدند و در شمایل یک
قهرمان به رویارویی با ویروسی رفتند که سفیر مرگ بود.
«خودم خواستم در بخش پُست سی.سی.یو کار کنم. دخترهای من از آب و گل
درآمده بودند و انصاف نبود همکارانم که پدر و مادر پیر یا فرزند کوچک
داشتند در بخش کرونایی بمانند با این حال خیلی از همکاران باوجود همه
چالشهایی که در زندگی شخصی داشتند شرافتمندانه پای کار ایستادند.
یک
روزهایی حال بیمار بهتر و بهتر میشد و ما روحیه میگرفتیم اما روزهای
زیادی هم بود که بیماری با تمام توان تلاش میکرد یک نفس دیگر بکشد تا
اکسیژن به بدنش برسد، اما یکباره دست و پایش سفید میشد، چهرهاش برافروخته
میشد و نفس آخر را نکشیده از دنیا میرفت. طبیعی است که سخت میتوانستیم
خودمان را از آوار آن لحظهها بیرون بکشیم.»
اینها حرفهای «طیبه ایرانمنش» است که به عنوان پرستار نمونه در
دوران کرونا انتخاب شد و با آنکه خودش را از آوار لحظههای کرونایی بیرون
کشیده، اما همچنان از مرور آن روزها تلخ و آزرده میشود.یاد آن جوان 28
سالهای میافتد که هوشیار بود و در عرض 4 ساعت با تنگی نفس شدید روبهرو
شد و از دنیا رفت یا از پیرزن 90 سالهای یاد میکند که با ویچلر به
بیمارستان آمد و به رغم اوضاع تنفسی خیلی بدی که داشت، بعد از دو هفته در
حالی که میخندید روی پاهای خودش از بیمارستان رفت.
وفاداری، مسئولیتپذیری و عشق خالصانه رمز فعالیت صادقانه جامعه
پرستاری است؛ پرستارانی که در دوران پرالتهاب کرونا بیش از هر زمانی نقش
مؤثر آنها به چشم آمد و بدون چشمداشت به قیمت زندگیشان پای بیماران
ایستادند.«لیلا» یکی از همین پرستارهاست. اولین بار که بیمار مبتلا به
کرونا در بیمارستان محل خدمتش تشخیص داده شد رفتن به خانه را برای خودش
ممنوع کرد.
نمیخواست جان پدر و مادر پیر خود را به خطر بیندازد. یک ماه و 13
روز در بیمارستان ماند و از جان و دل برای بیمارانی مایه گذاشت که هر روز
تعداد آنها بیشتر میشد. به آن روزها که بر میگردد ناخودآگاه نفس عمیقی
میکشد و صدایش میلرزد: «به نظرم صحرای محشر بود. یک ویروس ناشناخته
خانوادهها را از هم جدا کرده بود.
بیماران، همراه نداشتند و در نهایت تنهایی به جنگ کرونای بیرحم
میرفتند. هرکدام از بخشهای بیمارستان را که برای مبتلایان تجهیز میکردیم
باز هم جا کم میآوردیم. نه شب داشتیم نه روز. در شیفتهای طولانی با
ویروسی ناشناخته مبارزه میکردیم که هر روز رنگ عوض میکرد و نمیدانستیم
آخر و عاقبت ما چه میشود.»
لیلا جزو آن دسته از پرستارانی است که روزهای کرونایی بر روح و
روان او خراشهای عمیقی انداخته است. در تمام لحظاتی که با او صحبت میکنم
از خودش چیزی نمیگوید. حتی اینکه همکارانش میگویند لیلا در آن ایام چهار
مرتبه به کرونا مبتلا شد ولی همچنان سر کار میآمد و به بیماران بخش
آی.سی.یو خدمات میرساند.
تنها چیزی که در ذهن او جا خوش کرده صحنههای دردناک مرگهای عجیب
و غریبی است که به چشم خود دیده است: «یک ماه و چند روز اول از بیمارستان
بیرون نرفتم. صبحها که همکاران میآمدند از ترافیک و حضور مردم میپرسیدم.
هر وقت که میگفتند خیابانها شلوغ بود و بعضی از مردم به ماسک اعتقادی
ندارند خون در بدنم یخ میزد.
دلم به حال بیمارانی میسوخت که به واسطه همین بیتوجهیها، روی
تخت بیمارستان برای یک لحظه بیشتر زنده ماندن تقلا میکردند. در آن روزها
بارها مرگ را از نزدیک دیدم.پسر و دخترهای جوانی که یکدفعه انگار در آب
غرق شده بودند. دست و پا میزدند. صورتشان کبود میشد و در اوج تلاش برای
اینکه یک نفس دیگر بکشند مرگ جانشان را میگرفت.» زندگی شبانهروزی لیلا در
بیمارستان دلیل محکمی است برای اینکه همچنان با بغض آن صحنهها را تعریف
میکند و تنها به کمک دورههای رواندرمانی است که توانسته خودش را پیدا
کند.
اینطور که میگوید ماندن در کنار بیمارانی که معلوم نبود لحظههای
آخر زندگیشان را سپری میکنند یا پیروز جنگ با کرونا میشوند، دیدن
همکارانی که از شدت خستگی، با آن ماسک و لباسهای غیرقابل تحمل فقط برای
چند دقیقه آن هم ایستاده میخوابیدند، از دست دادن همکاری که با وجود
بارداری سر کار میآمد و تحمل انواع ناملایمتیهای کرونایی، باعث شد در آن
ایام تعداد زیادی از پرستاران دچار افسردگی و آسیبهای روحی و روانی شوند
که لیلا هم یکی از آنها بود.
«29 سال است که پرستار هستم. بحران وبا، آنفلوانزای خوکی و... را
به چشم دیدهام ولی هیچکدام کرونا نمیشود. خیلیها از شدت فشار و ترس
گریه میکردند. خیلی از ما تا مدتها بهتزده بودیم. 13 بخش بیمارستان
امام حسین(ع) به بخش کرونا تبدیل شده بود و هر روز بیماران متفاوت با شرایط
مختلف پذیرش میشدند.»
از نظر خانم شریفی سوپروایزر بیمارستان «ترس» تنها کلمهای بود که
در روزهای کرونایی زیاد استفاده میشد. او میگوید: در چشم همه کسانی که سر
از بیمارستان درمیآوردند ترس موج میزد. خانوادهها باید بیمارشان را
میگذاشتند و میرفتند. اینها مدام میگفتند میترسیم اتفاقی بیفتد. بارها و
بارها از ترس جان بیمارشان با بخش پرستاری تماس میگرفتند و التماس
میکردند به بیمارشان رسیدگی بیشتری بکنیم ولی واقعیت این است که ما پرستار
شدیم تا فرقی بین بیماران قائل نباشیم.
یادم هست یک روز 20 سی. پی. آر (CPR) یا همان عملیات احیا انجام
دادم، اما 18 نفر آنها زنده نماندند. انگار قیامت شده بود. کار به جایی
رسیده بود که بیمار تخت کناری از ترس آنکه او هم بمیرد از دنیا میرفت.
تحمل این لحظهها خیلی سخت بود ولی چارهای نداشتیم باید مقاومت میکردیم و
ادامه میدادیم.»
از شریفی میپرسم بیمارانی بودند که در آرامش تسلیم مرگ شوند؟
تأیید میکند و ادامه میدهد: «صبح بود، یک پسر جوان و خوشخنده را بستری
کردیم. کرونا را شوخی گرفته بود اما کرونا او را جدی گرفت و عصر همان روز
جانش را گرفت. بالای سرش ایستاده بودم. سطح اکسیژن خون پسر بسیار پایین
آمده بود و دچار تنگی نفس شد، اما نفس آخر را در کمال آرامش کشید.
در یکی دیگر از اتاقهای بخش مرد میانسالی که کارمند بانک بود هر روز تلفنی با بچههایش صحبت میکرد و هربار قول میداد خیلی زود با اسباببازیهای قشنگ به خانه بر میگردد. همین الان که تعریف میکنم مثل صحنههای یک فیلم از جلوی چشمهام رد میشود. CPR مرد یک ساعت طول کشید و به قدری برای زنده ماندن تقلا میکرد که من هنوز هم فکر میکنم نمیخواست بابای بدقولی برای بچههایش باشد.»
مرگ هر روز و هر لحظه جلوی چشم پرستارانی جولان میداد که به
زیبایی عنوان مدافعان سلامت برای آنها انتخاب شد. پرستارانی که از ۳۰ بهمن
۱۳۹۸و همزمان با تأیید رسمی همهگیری کرونا در ایران تا ۱۲ خرداد ۱۴۰۱ که
ایران اولین روز بدون فوتی کرونا را تجربه کرد، با نهایت عشق و وفاداری پای
کار ایستادند و با مرگ همکاران و بیماران گریستند و از ترخیص بیماران
خوشحال شدند./ایران