دکتر زینب مینا امیری مقدم، فوق تخصص قلب کودکان، در سن ۳۵ سالگی در جبههها حضور داشت. وی با حضور در برنامه سلام خبرنگار، به بیان خاطرات دوران دفاع مقدس پرداخت.
زندگینامه دکتر زینب مینا امیری مقدم و متن گفت و گو با او را در ادامه می خوانید
بسمالله
الرحمنالرحیم، بنده زینب امیری مقدم، متولد ۱۳۲۲ کرمان هستم. مادرم
کرمانی و پدرم اهل گناباد، نظامی و کمک دامپزشک بود. من فرزند اول خانواده
هستم، چهار خواهر و سه برادر دارم که یکی از برادرانم به نام مسعود در
چهارم شهریور ۱۳۶۰ با شلیک گلوله موتور سوار سازمان منافقین به سرش در
خیابان ایرانشهر تهران ترور و به شهادت رسید. در حالی که برادرم به تازگی
از مرخصی جبهه جنگ برگشته بود و برای ملاقات مادر خانمش که در بیمارستان
ایرانشهر تهران بستری بود، عازم آنجا بود، موتورسوار منافق به بهانه گرفتن
آدرس او را متوقف و در همان لحظه راکب دوم با شلیک گلوله کُلت به سرش او را
نقش بر زمین میکند، خوشبختانه مردم سریع قاتل او را دستگیر میکنند...
چهل
روزه بودم که خانوادهام به مشهد کوچ کردند. تا کلاس پنجم ابتدایی در
بجنورد درس خواندم. کلاس ششم را در مشهد شروع کردم. یادم هست یک معلم قرآنی
به نام خانم رنجبر داشتیم که معلم نمونهای بود. آن زمان دختران را برای
حفظ حجاب و رعایت مسائل شرعی خیلی تشویق میکرد، میگفت؛ اگر نگاهت به پشت
گردن مرد نامحرم افتاد، اگر بلافاصله به زمین نگاه کنید، خداوند به اندازه
تمام کره زمین و اگر نگاهت را به آسمان بلند کردید به اندازه تمام آسمانها
برایتان ثواب مینویسد...۱۳ ساله بودم که با راهنمایی و تشویق همین خانم
معلم، چادری شدم و هر روز در نماز جماعت مسجد محله شرکت میکردم،
خانوادهام خیلی مقید و مذهبی نبودندولی با رفتار من آنان نیز نماز خوان و
چادری شدند!
سال ۱۳۵۱ دیپلم را که در مشهد گرفتم با قبولی در کنکور سراسری در رشته پزشکی دانشگاه ملی (شهید بهشتی فعلی) زندگی در تهران را شروع کردم. فضای آن زمانِ دانشگاه نیز برای دانشجویان دخترِ مقید به حجاب عذابآور بود. چون با چادر سر کلاس حضور پیدا میکردم، یک روز استاد فیزیولوژی که معاون ریاست دانشکده را نیز به عهده داشت، مرا به دفترش احضار کرد تا به برداشتن حجاب در سر کلاس درس وادارم کند، بعد از دقایقی بحث و گفتگو به ایشان گفتم اگر قرار باشد حجابم را بردارم ترک تحصیل میکنم... ایشان وقتی این جدّیت مرا دید، سکوت کرد و من هم از اتاقش بیرون آمدم. خوشبختانه دیگر با من کاری نداشتند!
سال
۱۳۵۷ پزشک عمومی شدم. اوایل زمستان همان سال با شدت گرفتن تظاهرات مردمی
علیه نظام شاه، حدود ۱۷ شبانهروز در اورژانس بیمارستان جرجانی روبروی
پادگان نیروی هوایی ارتش مشغول درمان مجروحین درگیری بودیم. زمانی که تانک
زرهی گارد شاهنشاهی قصد ورود به بیمارستان را داشت، با شلیک گلوله یکی از
انقلابیون راننده تانک کشته شد و تانک مقابل اورژانس متوقف شد! یادم هست
وقتی جوان مجروح بدحالی را به اورژانس آوردند، جیبهای او را گشتم تا او را
شناسایی کنیم، کارت دانشجویی او نشان میداد که او دانشجوی فیزیک هستهای
است... سال ۱۳۵۸ وارد تخصص شدم.
۳۱
شهریور ۱۳۵۹ زمانی که هواپیماهای ارتش عراق فرودگاه مهرآباد را بمباران
کردند به عنوان رزیدنت در درمانگاه خیریه مسجدالنبی (ص) میدان هفتحوض
نارمک تهران مشغول خدمت بودم. آن درمانگاه را با کمک بعضی همکاران و مردم
راهاندازی کرده بودیم، با داروهای اضافیِ مردم در منازل، داروخانهای
درست کرده بودیم و مردم را رایگان درمان میکردیم.
زمانی
که شهرهای مرزی ما یکی یکی به اشغال دشمن متجاوز در میآمد غیرت دینی و
وطنی ما هم گُل کرد و دیگر نشستن در تهران و زندگی جاری برایم بیمعنا شده
بود. وقتی در چهارم آبان ۱۳۵۹ خبر اشغال خرمشهر و محاصره آبادان را از طریق
رادیو شنیدم برای من که خانم جوانی بودم همچون دیگر جوانان این مرز و بوم
بی قراری میکردم. سه روز بعد یعنی در هفتم آبان ۱۳۵۹ داوطلبانه به همراه
آقای ایمانی پور و مسئول داروخانه و بخش دارویی درمانگاه و متولی مسجد
نارمک که الآن نامش را به یاد ندارم و آقای شریفی از درمانگاه مسجدبا وسیله
شخصی خودمان راهی جبهه جنوب شدیم. ابتدا به بوشهر رفتیم.
برای
اینکه خودمان را به رزمندگان و مدافعان در آبادانِ محاصره برسانیم به
پایگاه دریایی ارتش در بوشهر مراجعه کردیم و سراغ فرمانده پایگاه را
گرفتیم. گفتند؛ چون آبادان در محاصره دشمن است امکان ورود به شهر برای شما
میسر نیست!
گفتم: من این حرفها را نمیفهمم، ما باید برای درمان مجروحین به آبادان برویم.
مسئول
داروخانه درمانگاه پایگاه دریایی گفت: خانم! شما چه میگویید! همه راههای
ورودی به شهر آبادان بسته است، فقط از راه دریا میتوان وارد شهر شد.
البته
از اینکه ما به عنوان یک تیم پزشکی داوطلبانه از تهران برای کمک به
مدافعان کشور به جنوب رفته بودیم خیلی احترام ما را میگرفتند، حتی یک روز
سوار بر هلیکوپتر گشتی در شهر زدیم. در نهایت وقتی
اصرار ما را دیدند با هاورکرافت از طریق خلیج فارس و بهمنشیر ما را به
آبادان فرستادند.
وارد
آبادان که شدیم خبر خوشی شنیدیم که در منطقه ذوالفقاریه آبادان
رزمندگان جلوی تهاجم دشمن به داخل شهر را گرفتند. ما را به بیمارستان
امدادگران هلال احمرآبادان هدایت کردند. رئیس بیمارستان آقای دکتر کابلی
بود، فکر کنم ایشان رادیولوژیست بود. برای اولین بار صدای انفجار گلولههای
سنگین خمپاره و توپخانه دشمن را از نزدیک میشنیدم، اطراف بیمارستان را
مدام میزدند. مرا به اورژانس معرفی کردند، در آنجا خودرو اورژانس را در
اختیار ما گذاردند و گفتند با همین آقای ایمانی پور که در امور داروخانه
کارایی داشت، به روستاهای چوئبده و خسروآباد بروید.
صبحها
به آن مناطق میرفتیم و کار درمانی خود را به صورت رایگان شروع میکردیم،
مردم آنجا خیلی خوشحال بودند. تنها غذای آنها صید ماهی از رودخانه
بهمنشیر بود که با آتش طبخ میکردند، با این غذای خوشمزه از ما نیز
پذیرایی میکردند. هر روز صبح به آنجا میرفتیم و عصر هم برمیگشتیم.
یک
روز که از چوئبده با همان ماشین اورژانس به سمت بیمارستان برمیگشتیم در
بین راه با صدای انفجار وحشتناکی راننده روی ترمز زد و ایستاد! راننده سریع
از ماشین پرید پایین و کنار جاده سنگر گرفت! به او التماس کردیم که بیا
سریع ما را از اینجا دور کن وگرنه ممکنه گلوله بعدی روی ماشین بخوره...
بالاخره پشت فرمان نشست و با سرعت ما را به بیمارستان رساند.
وارد
بیمارستان که شدیم یکی از همکاران گفت؛ یک شهید آوردهاند. رفتم بالای سر
شهید، همه جای بدنش سالم بود! فقط یک ترکش خمپاره به قلبش اصابت کرده بود و
قلبش بیرون روی سینهاش افتاده و به وسیله عروق به داخل وصل بود!
خیلی
از کارکنانِ خانم را از بیمارستان به عقب فرستاده بودند، فقط چند زن
پرستار مشغول انجام وظیفه بودند. انتهای بیمارستان یک سری اتاقهایی بود که
محل استراحت کارکنان بود. یکی از آقایانِ آنجا که تکنسین اتاق عمل و اهل
آبادان بود هر روز سری به منزلش در شهر میزد و برمیگشت، یک روز با بُغضی
درگلو آمد وگفت؛ دیشب عراقیها خانهمان را با گلوله توپ کاملاً تخریب
کردند! خانمی صبح به صبح حلیم درست میکرد و برای مدافعان شهر به خط مقدم
جبهه میبُرد، تکیه کلامش این بود؛ این بچه ها! پسرهای خودم هستند.
اوایل
که شهر کاملاً در محاصره بود و وضعیت نامطمئنی داشت و هر روز دشمن با یک
حمله قصد تصرف شهر را داشت، از همه لحاظ با کمبود مواجه بودیم، حسابی کمبود
دارو تجهیزات مصرفی پزشکی داشتیم. ولی مقاومت رزمندگان در مقابل متجاوزین
باعث شد که دشمن از اشغال شهر صرف نظر کند. بعد از آن کمکم از طریق دریا
نیازهای اولیه ما تأمین شد و از آن حالت بُغرنج خارج شدیم.
حدود
یکماه در آن بیمارستان بودم. شرایط که کمی بهتر شد قرار شد تیم سه نفری
ما به تهران برگردد. تنها راه برگشت و خروج از جزیره آبادان، رودخانه
بهمنشیر و خلیج فارس بود.
من
به همراه تکنسین دارویی و آقای شریفی سوار لنج و از طریق رودخانه بهمنشیر
وارد خلیج فارس شدیم، دشمن نیز تردد قایقها و لنجهای ما را زیر نظر داشت،
این مسیر کوتاه را ساعتها با لنجی که به آرامی در تاریکی شب حرکت میکرد،
در راه بودیم. هوای پاییزی سردی بود. پتویی برای گرم کردن خودمان نداشتیم.
بعد از چند ساعت حرکت لنج در خلیج فارس، از طریق یکی از لنجهای عبوری خبر
رسید الآن لنجی را به اسارت گرفتند! به ما هم گفتند؛ برگردید. شنیدن این
خبر خیلی نگرانی ایجاد کرد! ۱۶ ساعت روی آب بودیم در حالی که فقط یک ساعت
تا اسکله بندر امام فاصله بود.
بالاخره
بعد از کمی توقف، ناخدای لنج با تغییر مسیر به راه خود ادامه داد. یک ساعت
بعد لنج ما به بندر امام رسید. فردای آن روز به شیراز و از آنجا به تهران
آمدیم... آن زمان رزیدنت اطفال بودم، درسم را ادامه دادم. در طول جنگ در
کنار حضور در مناطق جنگی، مدرک فوق تخصص اطفال را گرفتم.
سال
۱۳۶۲ زمانی که به بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک وارد شدم، دو جوان با
کفش کتانی در محوطه بیمارستان میدویدند، یکی از دوستان گفت؛ این دو نفر
دکتر توانا و دکتر رهنمون هستند.
خانم
شمسی سبحانی مدیر خدمات پرستاری بود. یک پتو به ما تحویل دادند و اتاقی را
برای استراحت به ما نشان دادند. دوران عجیبی بود! دوران ایثار و عشق به
خدمت! هر روز صبح رأس ساعت هشت خانمهایی از دزفول وارد بیمارستان میشدند و
داوطلبانه و با عشق لباسهای خونین مجروحین را در رختشویخانه بیمارستان
میشستند و خشک و تا میکردند. برای کارکنان بیمارستان و مجروحین صبحانه و
ناهار نیز تهیه میکردند. ساعت پنج عصر به خانهشان بر میگشتند و دوباره
فردا صبح همین کار سخت را بدون هیچ چشمداشتی ادامه میدادند! واقعاً
اینها عاشق بودند، بچه و زندگیشان را رها میکردند و برای خدمت مخلصانه و
داوطلبانه به بیمارستان میآمدند...
یک
روزی رزمنده مصدومی را که عقب وانت تویوتا خوابیده بود، به بیمارستان
آوردند. گفتند او از عقب ماشین پرت شده. دل درد شدیدی داشت، نگاهی به او
انداختم و گفتم: احتمالاً طحالش پاره شده؛ لذا گفتم سریع چند کیسه خون
آماده کردند، به دنبال آن گفتم جراح را صدا کنید تا مریض را ببیند. جراح
آمد و بعد از معاینه به پرستار (خانم افسانه مرادبیگ) گفت: ایشان متخصص
چیه؟
پرستارگفت: متخصص کودکان است.
گفت: بهتر است برود به کودکانش برسد، این مریض هیچ مشکلی ندارد.
با
این حال به بچهها گفتم؛ شما خون را آماده نگه دارید و مرتب فشار خون او
را چک کنید. من در اتاق شب استراحت میکنم، اگر فشار خون او دچار مشکل شد
قبل از اینکه به کما برود مرا صدا کنید.
ساعتی نگذشته بود که یکی از خانمها سراسیمه درِ اتاق را زد! گفت: خانم دکتر! فشار آن رزمنده روی چهار است!
الحمدالله هنوز به کما نرفته بود، سریع خون را وصل کردم و گفتم دکتر جراح را صدا بزنید.
جراح آمد و بعد از معاینه گفت: طحالش پاره شده!
سریع او را به اتاق عمل بردند و عملش کردند.
وقتی
عمل این رزمنده به خیر و سلامتی تمام شد، خانم مرادبیک با کمال صراحت و
مؤدبانه به دکتر جراح گفت: آقای دکتر! این متخصص اطفال ما مریضی این رزمنده
را تشخیص داد، ولی شما که جراح بودید چرا تشخیص ندادید؟!
آقای دکتر که الآن اسمش را به خاطر ندارم، عذرخواهی کرد... این مأموریت نیز بیش از یک ماه به طول انجامید...
اواخر
۱۳۶۲ مصادف با عملیات خیبر در جبهه جنوب، به بیمارستان نمازی شیراز اعزام
شدم. آن زمان دشمن علیه رزمندگان ما از گلوله و بمب شیمیایی در حد وسیعی
استفاده کرده بود. در طبقه سوم بیمارستان حدود ۹۰ مجروح شیمیایی بستری بود!
مجروحین شیمیایی که بدنهایشان تاول زده بود! خانم سبحانی جزو پرستارهای
آنجا بود. یکی از این مجروحین شیمیایی شرایط خوبی نداشت و به سختی نفس
میکشید، تاول تمام ریهاش را پر کرده بود، جای نفس کشیدن نداشت، فوری گفتم
هر چی میتوانید به او پتدین بزنید تا اینقدر درد نکشد، چون با آن شرایط
شهید شدنش حتمی بود! در هر صورت و به رغم همه تلاشهای تیم پزشکی، سحرگاه
همان روز به دیدار حق شتافت.
ابتدای صبح خانم سبحانی آمد و به من گفت: خانم دکتر! این مجروح فامیل شما بود؟
گفتم: نه، این عزیزان همه پسرهای من هستند...
اوایل
سال ۱۳۶۳ از همان بیمارستان نمازی شیراز به جبهه جنوب و بیمارستان شهید
بقایی اهواز اعزام شدم. آن روزها هیچ کس خودش را نمیگرفت و مناصب و
جایگاههای شغلی وسیلهای برای خودنمایی نبود! عین کارگر کار میکردیم، عین
پرستار پرستاری میکردیم عین دکتر هم پزشک بودیم. نظافت میکردیم، لباس
مجروحین را میشستیم و هر کار دیگری که لازم بود از انجام آن خجالت
نمیکشیدیم بلکه به آن افتخار میکردیم. مهم خدمت بود و دیگر هیچ!
یک
روز به من اطلاع دادند که یک مریض بدحالی به بخش آوردند، رفتم او را ببینم
که دیدم این مریض پتو روی سرش کشیده! پتو را که کنار زدم، دیدم پسرم است؟!
او بدون اجازه پدرش آمده بود جبهه و آنجا مریض شده و شیگلُز گرفته بود. آن
زمان پسرم نوجوانی ۱۳ ساله بود که بدون اجازه پدرش به جبهه اعزام شده بود.
ماندگارترین لحظه حضورم در جبهههای جنگ، مداوای فرزندم در جبهه جنگ بود!
بعد از سه روز درمان و تجویز آنتیبیوتیک حالش خوب شد و دوباره به جبهه جنگ
برگشت!
در
بیمارستان شهید بقایی خانم مرادبیگ، خانم اسدی و خانم نوقانی پرستارهای
آنجا بودند. یادم هست یک روز همین خانم افسانه مرادبیگ را عقرب زده بود که
با مکیدن محل نیش خوددرمانی میکرد!
من
و خانم مرادبیگ در بخش آیسییو بیمارستان مشغول به کار شدیم. مجروحهای
شیمیایی عصبی در آیسییو همه تشنجی بودند! از تخت پایین میافتادند، گاز
تخریب اعصاب، تشنج ایجاد میکند! ولی هوشیار هستند و بیهوش نمیشوند! در
ذهنم یک تشخیص آمد که یک چیزی در خون این مجروحها به خاطر ماده شیمیایی کم
شده است.
از من خواستند ضمن درمان این عزیزان، تحقیقی نیز روی اثرات این مواد داشته باشید. برای این مهم درخواست یک آزمایشگاه خوب کردم.
آزمایشگاه
که آماده شد خون همه را گرفتم و تحقیقم را شروع کردم. جوابی که حاصل شد
متوجه شدم این مصدومین شیمیایی هیپوکلسیمی هستند! کلسیم همهی اینها پایین
است! کمبود ویتامین دی داشتند. با این حال همه مصدومین ظرف دو روز درمان و
مرخص شدند، ولی یک جوان ۱۶ ساله که حال وخیمی داشت وهمه منتظر شهادتش
بودیم، درمان او را شروع کردیم، روز اول چشمش را باز کرد، فردای آن روز سرش
را تکان میداد، دو روز بعدکاملاً و هوشیار روی تختش نشست! یک هفته نگذشت
که حالش کاملاً خوب است! به دلیل اینکه کمبود مواد غذایی داشت. گفته بودم
از نظر غذایی خوب بهش برسید... فردای آن روز او را برای ادامه درمان به
تهران اعزام کردند.
بعد
از پایان مأموریتم به تهران برگشتم و تخصصم را به پایان رساندم. اوایل
۱۳۶۳ به عنوان استاد در دانشگاه شهید بهشتی استخدام شدم... سال ۱۳۶۶ در
کنکور سراسری با پذیرش در مقطع فوق تخصص قلب کودکان پذیرفته شدم و تحصیلم
را ادامه دادم.
روزی
در بیمارستان شهید رجایی بودم که اعلام کردند پشت تلفن یک نفر با شما کار
دارد. تلفن را برداشتم، آقایی سلام کرد و گفت مرا میشناسید؟
گفتم: نه!
گفت:
من احد گودرزی هستم، همان پسری که در بیمارستان شهید بقایی اهواز مرا نجات
دادید. باور کنید اصلاً پرواز کردم آنقدر خوشحال شدم.
گفت: خانم دکتر! تلفن زدم به شما بگم من دانشگاه در رشته حقوق قبول شدم. خیلی به او تبریک گفتم و آرزوی سلامتی و موفقیت برایش کردم.
چند سالی گذشت دوباره تماس گرفت و گفت: خانم دکتر! درسم را تمام کردهام و قصد دارم کاندیدای مجلس شوم... ظاهراً رأی نیاورد.
مدتی
گذشت و این بار برای شرکت در مراسم عروسیاش در کرج دعوتم کرد که متأسفانه
فرصت شرکت در مراسم ازدواج او را پیدا نکردم. این جانباز ۷۰ درصد و شهید
زنده، اکنون با داشتن پنج فرزند ۷۰ درصد همچنان نسبت به بنده که کوچکترین
خدمت را در حق او انجام دادم، ارادت دارند.
روزهای
آخر ۱۳۶۴ و عید ۱۳۶۵ در بیمارستان امام حسین (ع) تهران بودیم که صدها
مجروح شیمیایی از جبهه جنوب (عملیات فاو) آوردند. ایام عید بود و تعدادی از
مدیران و پزشکان بیمارستان در حال مرخصی بودند. برای رسیدگی به این همه
مجروح شیمیایی از لحظ دارو و تجهیزات و حتی لباس با کمبود مواجه بودیم. با
مشورت بعضی از همکاران تصمیم گرفتیم از کمکهای مردمی استفاده کنیم.
به
لطف خداوند و همت عزیزان بسیجی و مردم داوطلب عاشق خدمت اینقدر دارو و
لباس نو به بیمارستان آوردند که مقداری از آن را به جبههها فرستادیم!
وقتی
آقایان رئیس به بیمارستان آمدند و این حرکت خودجوش مردمی را دیدند به جای
تشکر ما را بازخواست کردند که چرا در امور مدیریتی بیمارستان دخالت کردید!
لذا نامهای به وزیر بهداری نوشتند که این افراد در اموری که به آنها
مربوط نمیشده، دخالت کردهاند! چند نفر از بچهها از جمله؛ خانم تیزمهر،
خانم ترابی و آقای حیدری و آقای نوروزی و یک خانم دیگر و بنده توسط دکتر
عزیزی رئیس دانشگاه اخراج شدیم. حقوق مان را نیز قطع کردند.
بعضی
دوستان این قضیه را محکم پیگیری کردند که در نهایت مدتی بعد بیگناهی ما
ثابت شد و این آقا را بیرون انداختند و ما به محل خدمتمان برگشتیم...
سال
۱۳۶۶ که به بیمارستان شهید رجایی معرفی شدم، چون برای فوقتخصص اطفال قبول
شدم عضو تیم اضطراری بودم لذا هر وقت عملیاتی در جبههها انجام میشد ما
را صدا میزدند. در یکی از این مأموریتها از طرف وزارت بهداری در اسفند
۱۳۶۶ من و خانم دکتر ضیائی که الان دکتر زنان است و خانم دکتر کیاسالاری که
آن زمان دانشجو بود و هشت تا از کارکنان پزشکی به بیمارستان طالقانی
کرمانشاه اعزام شدیم...
از
آنجا ما به یک بیمارستان صحرایی در پناه کوهی فرستادند. این بیمارستان
وضعیت بسیار بدی داشت! دیدیم به جای اینکه مجروحها از مجروحیت درد بکشند
از گرسنگی زجر میکشند! بعضی از کارمندان آنجا به جای رسیدگی به مجروحین
خیلی خوب مواظب شکم خودشان بودند! من با همین خانم دکتر ضیایی ۷۲ ساعت چیزی
برای خوردن پیدا نکردیم! خدمت رئیس دانشگاه رسیدیم و وضعیت بی توجهی
مدیران بیمارستان را شرح دادیم. یک روز آقای ملکان مدیر کل بهداری استان
مرا صدا زد وگفت: خانم دکتر! صدای شما به وزارتخانه در تهران رسیده! بعد از
آن، وضعیت کمکم بهتر شد...
روزهای
پایانی سال ۱۳۶۶ بود که صدام شهر مرزی حلبچه کردستان عراق را به شدت
بمباران شیمیایی کرد و بیش از پنج هزار نفر از مردم بیگناه هموطن خودش را
به طرز فجیعی به شهادت رساند. بیش از ۱۵۰۰ مجروح شیمیایی تاول زده اعم از
زن، مرد و کودک و نوزاد عراقی را از طریق مرز ایران به کرمانشاه آوردند.
قرار شد آنها را در یک بیمارستان نیمه کارهای به نام شهید محراب بستری و
درمان کنند. ما را برای خدمت به این مجروحین به آن بیمارستان فرستادند.
وضعیت دلخراشی بود! پیرمردان سالخورده، زنان حامله و نوزادن شیر خواره که
چشم و بدنشان تاول زده بود اشک همه را درآورده بود.
درمان
را شروع کردیم، ۸ نفر از پرستارهای خودمان را از بیمارستان امام حسین (ع)
تهران آوردیم، کار درمان بین پرستارها تقسیم کردیم؛ دونفرمخصوص چشم شدند،
دو نفر مخصوص پوست، دو نفر آنتیبیوتیک میدادند و دو نفر هم مصدومین
شیمیایی را شستوشو میدادند. مجروحین را دورتادور خواباندیم، من ویزیت
میکردم و یکییکی درمان میشدند. از ۱۵۰۰ مجروح شیمیاییِ بدحال فقط یک نفر
شهید شد، او نیز پیرمرد ۸۶ سالهای بود که متأسفانه موفق نشدیم او را
درمان کنیم. البته هر چند همه را درمان اولیه کردیم وآنان را به دیگر
بیمارستانهای استانها منتقل کردند، ولی مطمئناً با آن شرایط وخیمی که
داشتند برای سالهای سال گرفتار تنگی نفس بوده و خواهند بود.
با
پایان یافتن این مأموریت به تهران برگشتیم. چند ماه بعد با پذیرش قطعنامه
آتش بس سازمان ملل از سوی ایران در ۲۷/۴/۱۳۶۷ مجدداً ارتش عراق به سرزمین
ایران حمله کرد و هزاران نفر را به اسارت گرفت. سوم مرداد همان سال سازمان
منافقین ایران که چند سالی بود به دامن صدام و کشور عراق گریخته بودند، این
بار با حمایت و پشتیبانی نظامی ارتش عراق از مرز مهران و قصرشیرین به خاک
ایران حمله کردند. آنها با ستون زرهی خود بعد از عبور از شهرهای
قصرشیرین، سرپل ذهاب، کرند و اسلامآباد غرب و درگیر شدن و کشتار مردم این
شهرها به سمت کرمانشاه در حرکت بودند. آن زمان ما در بیمارستان امام خمینی
ایلام بودیم. بیمارستانی را در پناه یکی از کوههای منطقه ایجاد کرده
بودند. در دل کوه سالن بزرگی به عنوان اتاق عمل احداث کرده بودند. در قسمت
وسط سالن آمبولانس وارد میشد و مجروح را تخلیه میکرد.
یادم
هست بیمارستان از مجروح پُر شده بود. میگفتند به خاطر تجاوز و حمله
منافقین انتقال مجروحان به کرمانشاه امکانپذیر نیست، چون جادهها در اشغال
منافقین بود. رزمندگان ما در پنجم مرداد منافقین خائن را در منطقه حسن
آباد و ارتفاعات چهارزبر قبل از کرمانشاه به محاصره خود درآوردند و طی
عملیاتی هماهنگ با نام مرصاد همه را به درک واصل کردند...
بعد از عملیات مرصاد علیه منافقین خائن و پاکسازی منطقه از وجود این مزدوران، به همراه بعضی دوستان برای بازدید از آن منطقه به تنگه چهارزبَر رفتیم. هنوز دود حاصل از انهدام خودروهای ستون نظامی منافقی در جاده آسفالت اسلامآباد- کرمانشاه مشهود بود. وقتی دوباره به ایلام برگشتیم، باخبر شدیم که قرار است یکی از اعضای منافقین که اهل ایلام بود و در عملیات مرصاد از چنگ رزمندگان فرار کرده بود ودر منزل خودش مخفی شده بود، توسط مادرش لُو رفته بود! مادری که خیانت به کشورش را از جانب هیچ کس حتی فرزند دلبندش نپذیرفته بود! او را تلفنی به نیروهای امنیتی معرفی کرده بود تا در جلو چشمان خودش فرزندش را دستگیر کنند و در وسط میدان شهر او را به دار آویزند!... (تاریخ مصاحبه ۱۹/۱۲/۱۳۹۴)