حدود 15 سال پیش از فوریتهای اجتماعی خبر دادند که نوزاد زنِ کارتنخوابی در نیمهشب به دنیا آمده و شرایط جسمانیاش به اندازهای وخیم بوده که در زمان زایمان از دنیا رفته است.
شفاآنلاین>سلامت>حدود 15 سال پیش از فوریتهای اجتماعی خبر دادند که نوزاد زنِ کارتنخوابی در نیمهشب به دنیا آمده و شرایط جسمانیاش به اندازهای وخیم بوده که در زمان زایمان از دنیا رفته است.
به گزارش شفاآنلاین: نوزادش نیز حال مساعدی نداشته و به بیمارستان منتقل میشود. زمانی که خود را به بیمارستان رساندم، با نوزادی نامرتب، با لباسهای کثیف و چشمان کاملا بسته روبهرو شدم که فقط گریهای جیغگونه داشت و هیچ شباهتی به نوزادان تازه متولدشده که لباسهای صورتی و آبی به تن دارند یا بادکنکی بر بالای تخت خود دارند، نداشت. نگاهم هنگام گریه کودک به او خیره مانده بود؛ ولی در دلم فریاد و ضجه خاموش میکشیدم. کودک چنان گریه میکرد که چانه ظریف و نحیفش به لرزه درمیآمد. تصورم این بود که این نوزاد به حال سرنوشت خود ناله میکند. همینطور که کنار نوزاد ایستاده بودم، پرستاری آمد و گفت که میخواهد کودک را بشوید و لباسش را عوض کند. در سکوت تمام به پرستار خیره بودم و در دل تحسینش میکردم؛ چراکه نوای «جانم جانم» زیر لبش را که نثار طفل میکرد، میشنیدم. پرستار با مهارت و سرعت تمام کار خود را انجام داد و رو به من کرد و گفت: عزیزم نوزاد را در آغوش بگیر تا آرام شود و آهسته کمک کرد تا نوزاد را به راه درست در آغوش بگیرم. زمانی که به خودم آمدم، نوزادی با لباس صورتیرنگ، در آغوشم بود که برعکس گفته خانم پرستار این من بودم که از او انرژی میگرفتم و آرام شده بودم نه او. آن زمان دانشجوی رشته روانشناسی بودم و برای تجربه کاری در یک انجمن مشغول کارورزی بودم. از آنجایی که این نوزاد از افراد بیخانمان محسوب میشد، به انجمن اطلاع دادند که تا زمان تعیین تکلیف شرایط و وضعیت کودک بهعنوان یک نیروی داوطلب در بیمارستان کنار نوزاد باشم. و این تجربه پرخاطره نصیبم شد.
در طول مدت یک هفتهای که
نوزاد در بیمارستان بستری بود، به خاطر شرایط نامناسب جسمانی، آزمایشهای زیادی از او گرفتند. انگشتان پای کودک مدام عفونت میکرد و این مسئله بسیار عجیب بود. بیپناهی این طفل، باز در آخرین آزمایش انجامشده از سوی بیمارستان برایم به مسئله مهمتری تبدیل شد. در آخرین آزمایشها مشخص شد که نوزاد با ویروس «اچآیوی» به دنیا آمده است. همین زمان بود که خودم را در یاریرساندن به این کودک بسیار تنها و ناتوان دیدم. دنیا برایم به اندازه کف دستی جلوه میکرد که ذرهای اهمیت و جذابیت خاصی برایم نداشت.
این نوزاد پس از گذشت دوره اولیه خدمات پزشکی، از بیمارستان مرخص و به شیرخوارگاهی منتقل شد. به مدت شش ماه، هفتهای دو بار به کودک سر میزدم، یکی از روزهای تابستان که برای دیدار کودک به شیرخوارگاه رفته بودم، متوجه شدم که خانوادهای کودک را به فرزندخواندگی قبول کرده است. آن زمان با شنیدن این خبر به قدری خوشحال شدم که احساس میکردم کار بلاتکلیفی به اتمام و سرانجام نیک رسیده است؛ اینکه روی زیبای زندگی به چهره کودک نورافشانی میکند. در جشنی که خانواده برای پذیرش کودک ترتیب داده بودند، شرکت کردم و امکان آشنایی من و خانواده جدید نوزاد فراهم شد. نام کودک رنجیده جان ما «فریماه» انتخاب شد.
حالا «فریماه» 15 سال دارد و بهخوبی از داستان فرزندخواندگیاش باخبر است. پدر و مادرش او را دوست دارند و عاشقانه با هم زندگی میکنند. فریماه مانند همه نوجوانان این سن پرنشاط و سرزنده است، با این تفاوت که هر شب باید قرص تقویت سیستم ایمنی بدن را مصرف کند. البته علت خوردن این دارو را نمیداند و تصور میکند کمخون است و باید برای سلامتی دارو استفاده کند؛ ولی گویا رنج و درد، برای فریماههای سرزمین ما پایانی ندارد. همیشه منتظر فرصتی بودیم که جامعه از نظر آگاهی و پذیرش درخصوص چنین فرزندان متأثر از ویروس «اچآیوی» به درجهای برسد تا بتوانیم فریماه را آگاه و به او کمک کنیم تا به پذیرش برسند. افسوس که این فرصت سالهای زیادی است، نیامده که نیامده.
حالا که فریماه به سن نوجوانی رسیده، به حقوقش در جامعه آگاه شده است و میخواهد فرد اثرگذاری در همین جامعه باشد، دلمان سخت میلرزد و نگران هستیم؛ چراکه او هنوز نمیداند و مطلع نشده است که حامل ویروس بیخطری بوده که به محض اینکه نامش در جامعه بیان شود، در پرتگاه ناآگاهی جامعهاش قرار میگیرد؛ پرتگاهی از جنس ناآگاهی جامعه.
چگونه میتوان به فریماه گفت: «عزیزکم تو در پله اول حق و حقوق اجتماعیات ماندهای؛ تو خیلی تنهایی؛ چون جامعه حقوق اولیه تو و امثال تو را که ناخواسته به این ویروس مبتلا شدهاید، نادیده گرفته است». ما نگرانیم که فریماه و امثال او چطور قرار است بیماریشان را بپذیرند و با آن کنار بیایند؛ اما این را میدانیم که خیلی از زنان و دخترانی که با این ویروس زندگی میکنند، افراد موفقی هستند و آن را با تمام سختیهایش پذیرفتهاند. راه سخت و دشواری است؛ اما نشدنی نیست؛ ولی این را باید بگوییم که «فریماه عزیز ما را ببخش که با ناآگاهی یا کمآگاهیمان بر تو و امثال تو انگ میزنیم و عرصه را برایتان تنگ میکنیم...».شرق