شفا آنلاین>اجتماعی>همان دفعه اول که از جلوی نانوایی گذشتم، تابلویی ایستاده توی پیاده رو که رویش نوشته بود «نانوایی نیمچه نون به مدیریت خانم ذاکری» متوقفم کرد.

به گزارش
شفا آنلاین،به
سمت نانوایی برگشتم صف طولانی بیرون و زنانی که داخل در تکاپو بودند از
گفتوگو با آنها منصرفم کرد. فردای آن روز به راه افتادم و سعی کردم از
بین مغازههای لوازم یدکی و تعمیرگاه اتومبیل و تعویض روغنی دوباره آن
نانوایی را پیدا کنم. حواسم به همه جای پیادهرو بود که این بار بوی
نان متوقفم کرد. تابلو را برداشته بودند. جلو رفتم و سلام کردم.
زن
جوانی با خوشرویی جواب سلامم را داد. گفتم میتوانم نانواییتان را ببینم؟
پرسید: «مأمور اداره بهداشت هستید؟ مالیات؟ شهرداری؟» گفتم هیچ کدام در
قائم شهر دنبال زنانی میگردم که با زور بازو نان درمیآورند.
خندید و گفت: «آدرس را درست آمدید.»
بیشتر شبیه آشپرخانه یک کدبانو بود تا نانوایی. کارکنان لباسهای تمیز و
متحدالشکلی بر تن داشتند و در چهره همه آراستگی دیده میشد. چند تا تنور
مثل تنورهای کاهگل روستا به شکل ایستاده و به موازات هم ساخته شده
بود. بوی نان هر گرسنهای را سرمست و اشتهای هر سیری را تحریک
میکرد.
صمیمانه شروع به حرف زدن کرد. از اینکه در روستا به دنیا آمده و اینکه هیچ
کاری در روستا مردانه یا زنانه نیست. همه کس همه کاری انجام میدهد. گفت
وقتی کوچک بوده برای مادرش که در شالیزار کار میکرده غذا و نان میپخته.
از دعاهای مادرش که «الهی همیشه آبت سرد و نانت گرم باشد.» گفت و از
بچگیهایش و اینکه چطور از همان موقعها نان و نان پختن را دوست داشته. حتی
زمانی که آنقدر بزرگ شده بود که در شالیزار کار کند و در روستا آنقدر
نانوایی بود که مجبور نباشد در خانه نان بپزد.
بعد از ازدواج تصمیم گرفت با خواهر شوهرش که او هم استاد نان پختن بود در
خانه نان بپزند و بفروشند. از صفهای طولانی نان که جلوی در خانه پدر شوهرش
بود گفت و اینکه بالاخره همین اشتیاق مردم و صفهای طولانی هرروزه باعث شد
تا تصمیم بگیرد نانوایی خودش را باز کند و کاسبی خودش را راه
بیندازد. کار و کاسبی بدون سرمایه اولیه برای زنی که دو بچه دارد و خانهای
را اداره میکند کار آسانی نیست. اما خودش میگوید دل گندهتر و
ریسکپذیرتر از این حرفهاست.
از خستگی و مشکلات کار شبانه روزی میگوید
اینکه 5 صبح باید تنور را روشن کند و 9 شب خاموش.
وقتی از تعداد کارگرها میپرسم اخمی میکند و میگوید: «من آنقدر کارگری
کردهام که به خودم قول دادهام اگر روزی کارفرما باشم کارگر استخدام
نکنم... این خانمها همکارهای من هستند و من چون بعد از سالها زحمت و کار و
تلاش بیمه و بازنشستگی ندارم همه را از روز اول بیمه کردم.»
خانمها با اشتیاق کار میکنند و همه لبخند کمرنگی در حین کار به لب دارند
مثل کسانی که تازه سر کار آمدهاند. میپرسم چند وقت است کاسبیتان را
شروع کردهاید: «یک سال بیشتر است.» علت شور و اشتیاق کارکنان را سؤال
میکنم میگوید: «ما اینجا یک خانوادهایم و همه نانوایی را متعلق به
خودمان میدانیم. به تازگی نانوایی ما بین 24 نانوایی محلی رتبه اول را
بهدست آورده این همکارهایم را دلگرم تر میکند.»
میپرسم با زیاد شدن نانواییها دیگر صف نانوایی تقریباً از بین رفته با این همه دیروز جلوی نانوایی شما صف طولانی بود؟
«ما نان محلی میپزیم. نانی که برای خیلیها طعم دوران کودکی را
دارد و خیلیها دیگر این طعم را از یاد بردهاند. آقایی از مدتها قبل هر
روز صبح از ما نان میخرید و میگفت نان شما بوی دستهای مادرم را میدهد.

امروز چهل روز است که مادرم ما را تنها و سفرههایمان را بینان گذاشته.
نان شما طعم انگشتان مادرم را دوباره به سفره برگردانده.» میگوید مردم
دنبال کیفیت و پاکیزگی نانواییاند و این به کسب و کار آنها رونق بیشتری
میدهد. برایش آرزوی موفقیت میکنم و تا میآیم خداحافظی کنم میگوید:
«راستی من بچهها و همسرم را فدای کارم نکردهام. دیکته شب دختر کوچکم که
کلاس اول است را همین جا کنار تنور میگویم و دختر بزرگم که 16 ساله است
ورزشکار است و ده مدال طلا و نقره در مسابقات استانی و کشوری تکواندو
آورده.»
به چهره خستهاش نگاه میکنم و لبخندی شیرین که مثل صبح پاکیزه قائمشهر میدرخشد. صبح تمیز و بوی دیوانه کننده نان؛ بوی زندگی.