ساعت 2 بامداد یکی از روزهای بهمن سال 85 برای رسیدگی به وضعیت زن میانسالی که ایست قلبی-تنفسی کرده بود به خیابان کشاورزی اصفهان اعزام شدیم. شب تولد امام رضا(ع) بود و تعداد مأموریت هایمان کم بود
شفاآنلاین>سلامت> امدادگران اورژانس بیتردید صحنههای تلخ و شیرین بسیاری را تجربه میکنند و گاهی این مأموریتها در عمق روح و جانشان تأثیری ابدی میگذارد به نحوی که برخی از آنها را با جسم و جانشان لمس کرده و هرگز از ذهنشان پاک نمیشود. یکی از این مأموریتهای فراموش نشدنی در شب تولد امام رضا(ع) برای من اتفاق افتاد.به گزارش شفاآنلاین، ساعت 2 بامداد یکی از روزهای بهمن سال 85 برای رسیدگی به وضعیت زن میانسالی که ایست قلبی-تنفسی کرده بود به خیابان کشاورزی اصفهان اعزام شدیم. شب تولد امام رضا(ع) بود و تعداد مأموریت هایمان کم بود.
با توجه به اینکه نیمه شب بود و خیابانها در آن ساعت ترافیک نداشتند ما خیلی سریع به آدرس اعلام شده رسیدیم. سرما تا مغز استخوان را میسوزاند. بسرعت وسایل را برداشته و وارد ساختمان شدیم. وقتی بالای سر بیمار رسیدیم، پسری نوجوان در حالی که اشک میریخت و بیتابی میکرد در حال ماساژ قلبی زن میانسال بود. با دیدن ما کنار رفت. ملتمسانه از ما میخواست که نگذاریم مادرش بمیرد.
دختر جوانی هم در خانه بود که در شرح ماجرا گفت: برادرم که 16 ساله است به تازگی دورههای آموزش کمکهای اولیه را در یکی از مراکز درمانی گذرانده است. امشب مادرم که سرماخورده بود و پزشک برایش آمپول پنی سیلین تجویز کرده میخواست برای تزریق آمپول به درمانگاه برود که برادرم از او خواست اجازه دهد تا آمپول را او برایش تزریق (Injection)کند. مادرم هم موافقت کرد اما ناگهان پس از تزریق حال مادرم بد شد.
نخستین بررسیها نشان میداد زن میانسال دچار ایست قلبی شده است. فرصتی برای اتلاف وقت وجود نداشت. بسرعت علائم حیاتی بیمار را ارزیابی کردیم. قلبش از کار افتاده بود. نمیشد دست روی دست گذاشت...
عملیات احیا را آغاز کردیم؛ باز کردن راه هوایی، ماساژ قلبی و تنفس مصنوعی...
45 دقیقه تلاش بیوقفه هیچ نتیجهای نداشت و علائم حیاتی در زن میانسال دیده نمیشد. هر چه میگذشت صدای گریه اهالی خانه بلندتر میشد. در میان آن هیاهو ناگهان چشمام به پسر نوجوان افتاد خیلی بیتابی میکرد از ناراحتی بر سر و صورتش میزد و مدام امام رضا(ع) را صدا میکرد. فریاد میکشید و میگفت یا امام رضا امشب شب تولدته راضی نشو ما امشب بیمادر شویم. به خدا التماس و زندگی مادرش را از خدا طلب میکرد. او مدام خودش را سرزنش میکرد و مقصر میدانست. حال آن پسر مرا منقلب کرده بود. اگر اتفاق بدی میافتاد عذاب وجدانی که او داشت تا پایان عمر زندگیاش را تباه میکرد.
کم کم خودمان هم ناامید شده بودیم. اما دست از تلاش برنداشتیم. یک بار دیگر از بیمار نوار قلبی گرفتم. آن لحظات من هم زیر لب امام رضا(ع) را صدا میزدم تا خودش ضامن سلامتی مادر این خانواده شود...
دستگاه که تا آن لحظه هیچ ضربانی را نشان نمیداد ناگهان به صدا درآمد انگار معجزه شد. مانیتور دستگاه ضربان قلب 35 تا 36 را نشان داد. نبض برگشته بود. بسرعت دست به کار شدیم و با تزریق دارو ضربان قلب را افزایش داده و به ماساژ قلبی ادامه دادیم. ضربان قلب مادر کامل برگشت. حالا همه از هیجان و خوشحالی گریه میکردند. پسر 16 ساله هنوز نام امام رضا(ع) را صدا میزد، میخندید و خدا را شکر میکرد، نمیتوانم حسی را که آن لحظه داشتم توصیف کنم.
با تثبیت وضعیت بیمار(Patient)، شرایط را به اتاق فرمان گزارش کرده و دستور اعزام آن زن را به بیمارستان گرفتیم. پیش از اینکه بیمارستان را ترک کنیم رو به پسر نوجوان کردم و به او گفتم: «بدون شک ماساژ قلبی و کارهایی که تو برای نجات مادرت پیش از رسیدن ما انجام دادی در نجات جانش تأثیر زیادی داشت اما هرگز فراموش نکن همیشه نمیتوان اشتباهات را جبران کرد. تزریق پنی سیلین در خانه و بدون تست عواقب بسیار زیادی میتواند داشته باشد.»
وقتی این حرفها را به او میزدم مطمئن بودم که با آن تجربه پردلهره هرگز دست به کار پرمخاطره دیگری نمیزند.