«نور خدا» اینجاست
توفیق یافتم به عیادت نخستین شهید زنده کشور و دیدار با خانوادهای در
استان لرستان بروم؛ که هشت سال است رنج ناشی از تروریسم را به جان
خریدهاند و با شرایطی سخت، اما با افتخار و سربلندی روزگار میگذرانند.
میشد با تمام وجود عطر ایثار را در کلبه پر مهرشان بویید و مفهوم از
خودگذشتگی را لمس کرد؛ میشد شمیم شهامت و جوانمردی او را در تماشای قاب
عکسی که بالای سرش بود و برق جوانی چشمانش را روایت میکرد، استشمام کرد. و
چقدر دردآور است، دیدن کوه استواری که هشت سال است، بیرمق به روی تخت
افتاده و زندگی نباتی دارد. همسر فداکار او، چه بسا در ایثار و از
خودگذشتگی، رتبهای کمتر نداشته باشد. این همه سال با مهربانی و پرستاری بر
بالین وی، تلاش میکند سایه سترگ او را بر سر کودکانش حفظ کند؛ و چه عشقی
ستودنی.
پسرک نوجوان خانواده هم اینگونه است. با افتخار و بیگلایه به همراه مادر از پدر پرستاری میکرد. قطعاً او هم، با هر بار دیدن قاب عکس سالهای دور و چهره شاداب و جوان پدر، همچون همه ما بغضی سخت گلویش را میفشرد. به او گفتم پدر تو یک قهرمان است، قهرمانی که برای صیانت از امنیت ما و هموطنانمان به دل خطر رفته و برای پاسداری از وطن در مقابل گروهک تروریستی ریگی به درجه صددرصد جانبازی نائل شده است.
از خداوند مهربان برای جانباز عزیز «سید نورخدا موسوی» شفای عاجل میخواهم و برای خانوادهاش سلامتی و اجر و توفیق روزافزون آرزو میکنم.
فراموش نکنیم امنیت وجب به وجب خاک این سرزمین را مرهون جانفشانیهای
امثال نورخداها هستیم. در تمام لحظاتی که خدمتش بودم، درونم میگفت؛ «نور
خدا» اینجاست.
سهیلا نوری: سخن از فداکاری که به میان میآید خیلیها میهمان ذهن
میشوند. افرادی که بدون چشمداشت از داشتههای خود به نفع دیگری یا دیگران
گذشتند و قاصدکهای آرامش را در آسمان انسانیت به پرواز در آوردند.
از میان همه این افراد خانوادهای در گوشهای از کشورمان زندگی میکنند که هر کدام از اعضای آن به نوبه خود فداکاری را معنا کردهاند.
مرد سیدی که دفاع از میهن برایش ارزش بود و در مسیر همین فداکاری، فرصت زندگی عادی را از خود گرفت. همسری که نگاه پر از تعجب دیگران را در مقابل ایستادگی برای نگهداری از بهانه زندگیاش بیدلیل میداند و فرزندانی که ریتم نفسهای پدر را بهترین موسیقی زندگی میدانند.
کبری حافظی معلمی است که از هفدهم اسفـــــــند ماه سال 1387 تا
کنونکار را کنار گذاشته و فداکاری را نه روی تخته سیاه کلاس، که در
خانه درس میدهد. او از همسر جانباز صد درصدش شهید زنده سید نورخدا موسوی
منفرد که در درگیری با اشرار و گروهک تروریستی ریگی در منطقه لار از
ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار گرفته است، عاشقانه پرستاری میکند و
میگوید کار خاصی انجام نمیدهم جز اینکه به فرشتهها کمک میکنم تا از
همسر بهشتی ام مراقبت کنیم.
عشق بیآلایش
تا روز خواستگاری او را ندیده بودم، تنها از طریق فامیل به هم معرفی شده
بودیم اما با پایان مراسم خواستگاری به محض اینکه منزل مان را ترک کردند
احساس کردم گمشدهای که سراغش را میگرفتم پیدا شده است و در مقایسه با
خواستگارهای دیگرم ویژگیهای متفاوتی دارد. احساس میکردم سرنوشتم به او
گره خورده است به همین دلیل از پدر و مادرم خواستم اجازه دهند بیشتر با هم
آشنا شویم.
کبری حافظی که حالا چهارمین دهه از زندگیاش را سپری میکند با مرور آن روزها ادامه داد: «خدا را شکر میکردم فردی را با چنین خصوصیات اخلاقی در مسیر زندگی ام قرار داده است. ماه رمضان سال 1377 به عقد هم در آمدیم و حالا در طول این چند سال که آقا سید به کما رفته است خاطرات آن زمان بسیار آزارم میدهد.
برخلاف زرق و برق جشنهای ازدواج امروز، بدون هیچ تشریفاتی خطبه عقد
خوانده شد و بعد از یکسال که قرار شد مراسم عروسی مان برگزار شود، به دلیل
فوت برادر همسرم در سن جوانی، بدون جشن زندگی مان را شروع کردیم اما همواره
گمان میکردم خداوند همه چیز را یکجا به من ارزانی داشته است.
با وجود اینکه بعد مالی زندگی مشترک ما چندان پررنگ نبود اما با به دنیا
آمدن دختر و پسرمان احساس میکردیم زندگی مان کامل و بینقص شده است. زندگی
ما پاک و پر از عشق و مهربانی بوده و هست و هنوز هم مثال زدنی است. ما با
تمام وجود یکدیگر را دوست داریم و با اینکه حالا سکوت جای واژههای قشنگ و
تأثیر گذار آقا سید را گرفته من عشق و دوست داشتن را از نگاهش میخوانم.»
یک لحظه توقف
شرایط شغلی سید نور خدا آنها را از لرستان به تهران کشاند، اما فراز و
فرودهای زندگی، هدف شان را تحت تأثیر قرار نداده بود و پس از گذراندن
روزهای سخت، سال 1385 دوباره به محل زندگی سابق خود بازگشتند. سال 1386 بود
که سید نورخدا موسوی به منطقه عملیاتی سیستان و بلوچستان زاهدان منتقل شد و
در اسفند ماه سال 87 بود که بنا به گفته همکاران با اینکه مرخصی داشت،
فرصت مرخصی را به یکی از همکارانش واگذار کرد و با حضور در درگیری با اشرار
و گروهک تروریستی ریگی، از ناحیه سر مجروح شد و حالا نزدیک 7 سال
است که در کما به سر میبرد.
وقتی از روزهـــــای گذشته زندگی اش تعریف میکند شادی در چهره و صدایش میدود و میگوید: «همان لحظههای زیبا، توان امروز من شده است و حاضر نیستم لحظهای این موهبت الهی را از دست دهم. احساس میکنم همدست فرشتهها شده ام و از این بابت احساس غرور میکنم. احترامی که به من میگذاشت، اعتمادی که به من داشت و صداقتی که در هر لحظه از زندگی ما وجود داشت مرا بــه خوشبخت ترین زن تبدیل کرده بود. در زندگی ما دروغ و عاملی برای دل نگرانی وجود نداشت و آنقدر با هم رو راست بودیم که هر مشکلی را با کمک یکدیگر حل میکردیم. در طول این سالها افراد زیادی برای ملاقات آقا سید به منزل ما آمدهاند، اما جمله مشترکی که از زبان همه آنها شنیده ام این بود که سید در سختترین شرایط هم میخندید.
احساس میکنم دیگر زندگی مان ویژه شده است. آن زمان که آقا سید سلامت بود
زندگی مان زبانزد بود، هنوز هم که فرصت نگاه کردن به چهره سید را دارم و
میتوانم از حرفهای دلم برایش بگویم خود را صاحب خاص ترین زندگی مشترک
میدانم.»
بوی بهشت
دو ماه مانده بود به مجروح شدن آقا سید که دلشوره لحظهای رهایم نمیکرد.
احساس قلبی ما به هم نزدیک بود و با اینکه برای مرخصی آمده و در کنارم بود
اما از یک اتفاقی که نمیدانستم چیست بشدت هراس داشتم و برای همین از
سختیهای منطقه چیزی برایم نمیگفت تا به هم نریزم.
همسر شهید زنده، سید نورخدا موسوی ادامه داد: «خوب به یاد دارم در آن
روزها سریال یوسف پیامبر از تلویزیون پخش میشد و به قسمتی رسیده بود که
زلیخا از فراق یوسف نابینا شده بود. آقا سید که بیتابی ام را میدید
میگفت بالاخره با این همه نگرانی و ناراحتی به عاقبت زلیخا دچار
میشوی. سید فارغ التحصیل دانشکده نیروی انتظامی بود و حالا که
جانباز و شهید زنده است افتخار میکنم پرستار یکی از جانبازان شاخص جمهوری
اسلامی ایران هستم.
به دنیا آمدن دخترم زهرا تجربه بسیار سختی برایم بود و زندگی ام را به خطر
انداخته بود. گریههای آقا سید پشت در اتاقم پرستاران را به گریهانداخته
بود و با نذر و نیازهای او و لطف خداوند به زندگی بازگشتم. رفتارهای او
برای دیدن من قبل از دیدن فرزندمان و همه مهربانیهایش احساس خوشبختترین
زن را در من القا میکرد. یقین داشتم سختیهای زندگی حریف عشق ما نمیشود.
گاهی اوقات کنارش مینشینم، گریه میکنم و میگویم با اینکه همینجا هستی و
نفس میکشی دلم برایت تنگ میشود و از لحظات با هم بودن مان یاد میکنم.
وسعت صمیمیت میان ما آنقدر زیاد بود که در ذهن نمیگنجد.» همواره سعی اش بر
این است که ملاقات کنندگان از آقا سید نورخدا اشک چشمانش را نبینند و
آنقدر شرایط موجود را بخوبی مدیریت میکند که آنها میگویند اینجا همه چیز
خوب است و حس زندگی در آن جریان دارد و او در جواب آنها میگوید: «با وجود
همسرم باید اینطور باشد. او یک فرشته است و اتاقی که در آن نفس میکشد
برای من حکم یک حرم را دارد. گاهی اوقات احساس میکنم ابتدای درگاه بهشت
ایستاده است و اگر هنوز نفس میکشد برای این است که امثال مرا شفاعت کند.
او شهید زندهای است که هم هست و هم نیست، او برای من کاری انجام
نمیدهد اما با این حال از خدا سپاسگزارم که مرا لایق پرستاری از فرزند
حضرت زهرا(س) که مقصدش بهشت خواهد بود کرده است.»
کانون آرامش
می گوید: «نخستین روزهای بعد از مجروحیت آقا سید، او در زاهدان و من
در خرم آباد بودم و در جریان اصل موضوع نبودم. فقط به من گفته بودند سید
از ناحیه دست مجروح شده است اما میدانستم این واقعیت ندارد زیرا او روحیه
ام را میشناخت و میدانست من تحمل بیخبری از او را ندارم. با اصرار
زیاد پس از سه روز متوجه شدم گلوله به سر آقا سید اصابت کرده است بهترین
راه را مناجات با خدا آن هم در خلوت میدانستم. در گوشهای نشستم و با
خداوند و حضرت زینب(س) مشغول صحبت شدم.
گفتم میدانم که سید را از دست داده
ام اما التماس میکنم او را به من برگردانید تا پرستارش شوم. هر روز
در خانه مراسم دعا و قرآن خوانی برگزار میکردم تا اینکه لطف خدا شامل حال
من و فرزندانم شد و سید زنده ماند. حالا میدانم اتفاقات این سالها
نتیجه معامله من با خدا است و در این معامله سود کرده ام.
سید به من در
پیشگاه خداوند آبرو داده و پل ارتباطی میان من و معبودم شده است برای همین
سعی میکنم بیشتر به اتاقش بروم چراکه آنجا را متبرک میدانم، آنجا حضور
فرشتهها حس میشود و نگاه خیره او به سقف در نیمههای شب برایم نجوای او
با خالق را تداعی میکند. محمد از زمانی که پدرش مجروح شده حتی یک شب هم
جایی جز کنار تخت او نخوابیده است. احساس بزرگی میکند و مراقبت از من و
خواهرش را وظیفه خود میداند. آخرین بار محمد را در آغوش گرفت و به او گفت
تا زمانی که برگردم تو مرد خانهای و باید مراقب مادر و خواهرت باشی و
حالا بعد از گذشت سالها میگوید به پدرم قول داده ام شما را تنها
نگذارم. زهرا هم برای پدرش دلنوشته مینویسد و به جای اینکه در این
شرایط هر کدام از ما از آقا سید دور شویم بیشتر به هم نزدیک شده ایم و در
خانهمان و البته کنار تخت او احساس آرامش میکنیم.
غوغای عشق
دردناک ترین جملهای که کبری حافظی طی این سالها از اطرافیان شنیده این
بود که آقا سید را به آسایشگاه ببرند؛ میگوید: «میدانم آنها از سر
دلسوزی این حرف را زدهاند و شاید برای ساعتها قلبم رابه درد آورده باشند،
اما واقعیت این است که آنها نمیدانند آقا سید نیمهای از وجود من است. سال
گذشته که وضعـیت جسمانی اش نگران کننده شده بود، بنا بر توصیه پزشکان
متخصصی که به بالینش آمده بودند باید به بخش آی سی یو منتقل میشد اما
هیچکدام از آنها نتوانستند حریف اصرارهای من برای جدا نکردن ما از یکدیگر
شوند. در طول این سالها تنها یک مرتبه آن هم به عشق آقا سید به سفر کربلا
رفتم و در هر مراسمی که باید حضور پیدا کنم به گونهای برنامه ریزی میکنم
که در کوتاه ترین زمان ممکن باز گردم. حتی اگر کسی بتواند نگهــــــــداری
اش را بر عهده بگیرد، نمیتوانم با دل خود کنار بیایم. از بس که آقا سید را
دوست دارم نمیخواهم کسی جز خودم به کارهای او رسیدگی کند. »
برای کبری حافظی دیگر صبح و شب تفاوت چندانی ندارد. زیرا هر سه ساعت یک بار به سید نورخدا غذا میدهد و به نوعی همه 24 ساعت شبانه روز او در اختیار همسرش است. هر دو ساعت یکبار او را از این پهلو به آن پهلو میکند، زمان نظافت و داروهایش منظم است و با این حال به کارهای شخصی و بیرون از منزل هم رسیدگی میکند. همین رسیدگی و مراقبتهای پی در پی باعث شده پروفسور سمیعی پس از معاینه سید نور خدا از اینکه طی این سالها زخم بستر نگرفته متعجب شود.
می گوید: «غذاهایی را که دوست داشت درست نمیکنم و سالها است بعضی از
آنها را نخوردهام. دلم نمیآید یک بار دیگر لذت آن غذاها را بدون
آقا سید تجربه کنم. همیشه از دستپختم تعریف میکرد حتی اگرغذا خوشمزه
از آب در نمیآمد. در تهیه غذا هم به من کمک میکرد و در هر حال گوشهای
از کار آشپزی یا خانه را بر عهده میگرفت. هر شب غذایش را که شامل
تمام گروههای غذایی است در یک قابلمه بار میگذارم و صبح بعد از خواندن
نماز آن را میکس میکنم و هر سه ساعت یکبار حجم کمی از آن را به او میدهم و
در طول این سالها، این رویه را ترک نکرده ام. به غیر از این کمپوت و
آبمیوههای تازه را هم برایش آماده میکنم تا خدای نکرده برای کلیه اش
مشکلی پیش نیاید. »
حس لمس معجزه
سید نورخدا در مقابل اتفاقات پیرامونش عکسالعملی نشان نمیدهد اما به
گفته این بانوی فداکار گاهی اوقات که صدایی آشنا میشنود فرم صورتش
تغییر میکند. با این حال میگوید: «هر وقت دلم برایش تنگ میشود، طعنه
اطرافیان ناراحتم میکند، کارنامه بچهها را میگیرم و هر اتفاقی را
که در زندگی مان رخ میدهد، برایش تعریف میکنم وقتی قطره اشکی را که از
کنار چشمانش میغلتد میبینم.
یقین پیدا میکنم که باز هم در احساس یکدیگر شریک شدهایم. آقا سید همیشه
مرا با لفظ «عزیز» صدا میکرد و هیچ عیبی را در من نمیدید، حتی اگر بد
اخلاقی میکردم به چشمش نمیآمد. هر بار کنار او مینشینم میگویم تو
تمام امید من هستی و میدانی که چقدر دوستت دارم، خودت ر ا برای من لوس
کردهای و از جا بر نمیخیزی اما من صبور هستم، به معجزه خدا ایمان دارم و
حس میکنم آن روزهای بیمثال باز میگردند.ایران