خوب مي دانستم رفتن به بيمارستان آن هم در شرايطي كه هيچ خبرنگار و عكاسي به داخل راه نمي دادند كاردشواري بود .فقط يادم هست كه به پرستاران گفتم از اقوام آمنه هستم . درميان تصوير گيج امروز اولين كسي كه كنار تخت آمنه ديدم برادرش بود . به جرات مي گويم آن روز غصه درنگاه پسرجواني كه به نظرم سربازآمد وزن گرفت . لب از لب بازنكرد . به سستي گامي بر داشت و طوري روي صندلي نشست كه گويي ديگر هيچ رمقي براي دوباره ايستادن ندارد. وبه راستي كه خطوط چهره اين زندگي هميشه بر يك سان نمي ماند . آمنه و برادرش را در آن لحظه چون باغي ديدم كه ازاحساس امنيت تهي شدند. شايد از همان وزن اندوه برادر آمنه بود كه گزارشم را تيتر زدم :طعم كال انتقام. حدود ده سالي از آن حادثه و گزارشي كه براي اولين بار از آن اتفاق زهر آلود نوشتم مي گذرد .راستش خودم هم يادم نمي آيد چه ها نوشتم و چه ها نانوشته ماند .
لحظه اي به خود مي آيم وبا مرورصاعقه وار آن روز در ذهنم مي گويم آآآآآا من اين پسر را ديده بودم .
و يادم ميآيد روزها چه زود مي گذرند.يادم مي آيد كه به
من ياد داده بودند كه درصفحه هاي حوادث
اخبار خودكشي كار نكنيم . بادي سرد و مرطوب مي وزد . بعضي از خبرها آشوبي خاكستري
برفكر آدمي به پا مي كنند . اين نوشته نه قضاوت است و نه تاييد ؛تنها آشوبي
خاكستريست كه نا خودآگاه برذهن آدمي نقش مي بندد براي خيلي از بايد ها و نبايد ها.
شقايق
آرمان -روزنامه نگار