شفاانلاین»سلامت سرگردانی، رنج و خشم؛ هیچچیز حال بازماندهها و خانوادههایی را که مقابل درِ بزرگ ساختمان مرکز تشخیص پزشکی قانونی کهریزک ایستاهاند، توصیف نمیکند. چشمان برخی کاسه خون است، چشمخانهشان در گودی فرو رفته. عدهای اما در بهتاند؛ نه اشکی ریختهاند، نه فریادی زدهاند و نه دستها را به نشانه سوگواری بر سر زدهاند. گروهی گوشی تلفن همراه از دستشان نمیافتد، به گوششان چسبیده و آن طرف فقط بوق میخورد؛ بوق و کسی برنمیدارد. دوباره تکرار، تکرار شماره، تکرار و... کسی پاسخی نمیدهد. آنها هزاران بار با تلفن عزیزان ناپدیدشدهشان تماس گرفتهاند. گوشی برخی از تکرار تماسها، باتری تمام کرده و خاموش شده. آنها نمیخواهند بپذیرند که پیکر بیجان عزیزانشان پشت درهای بزرگ پزشکی قانونی کاور شده است. هنوز امید به زندهبودن دارند.از جیغها و فریادهای مکرر مادرش «زهرا»، دیوارهای ساختمان میلرزید. مادر حتی جان نداشت روی پایش بایستد. روی سکویی نشسته بود. درست کنار درِ ورودی ساختمان که ساعت ۱۲ شب یکشنبه ۲۵ خرداد قفلزده، بسته بود.
به گزارش شفاآنلاین خانوادهها دو صف شدهاند. عدهای وارد ساختمان شدهاند برای انجام تست دیانای و تشخیص هویت. عدهای منتظرند مشخصات بدهند تا ببینند جسد عزیزشان اینجاست یا جای دیگری دنبالش بگردند. درها ساعت هفت صبح باز شده است. پروسه طولانی است. حداقل ۳۰ نفر داخلاند و به همان تعداد در صفها ایستادهاند. خانوادهها یک به یک اضافه میشوند.
«آی روله، آی روله»
«زهرا»، مادر هستی فریاد میزد: «آی روله، آی روله». «روله» را لرها و کردها برای فرزند و عزیزشان به کار میبرند و هستی، عزیز مادر بود. دختر جوان ۲۲ساله که چهار روز پیش مراسم وصلش بود برای پسری که چندین سال برای رسیدن به او تلاش کرده بود. عقدشان بود و حالا پسر ایستاده مقابل در، با کفشهای خاکگرفته، موهای ژولیده و موبایلی که دست به دست میشود. گاهی گوشی را به گوش میچسباند و گاهی نگاهی پرغم به مادر همسرش میاندازد. ساعتها را برای پیداکردن هستی در بیمارستان گذرانده، اما خبری نگرفته است. بیمارستانهای یاس، خاتمالانبیا، بقیهالله، فیروزگر و... دوباره برگشته به خیابان صابونچی؛ بالای سر آوارها. کارگران گفتهاند برو کهریزک، پزشکی قانونی کهریزک. ساعت ۱۲ شب خودش را رساند. مادر هستی، هانیه خواهرش، خالهاش فرشته، همسر خالهاش و... همه جمع بودند. مادر کمی قبلتر از لای درِ ورودی ساختمان پزشکی قانونی که برِ جاده قدیم قم-تهران است، گیر افتاده. نه توان بلندشدن دارد، نه نای حرفزدن. میان درِ ورودی روی زمین افتاده. موهایش را میکشد، انگشتها را پنجه میکند و به صورت میزند؛ به ابروها، به گونهها و ردش خونی شده. سربازان ایستاده کنار در، به گریه افتادهاند. چند نفر دستهای مادر را گرفتهاند تا چنگی به خود نزد. چشمان سبزش تهی است، اشکها بند آمده. به زحمت او را بیرون میکشند و روی سکو مینشانند. هانیه، خواهر هستی، گوشه سکو کز کرده است. دوزانو نشسته و گوشی را مدام به گوشش میچسباند. هزارمین بوق را میخورد و کسی جواب نمیدهد. هستی پاسخی نمیدهد. هانیه دوباره شماره را تکرار میکند.
مسیریابها از دسترس خارج شدند
مسیریاب از مرکز شهر، ۴۵ دقیقه را به مقصد که پزشکی قانونی کهریزک است نشان میدهد. ساعت ۱۰:۳۰ شامگاه یکشنبه ۲۵ خرداد اما جادهای که به مرکز تشخیص پزشکی قانونی کهریزک میرسد، پرترافیک است. اتوبان شهید تندگویان خروجی آزادگان با چراغ خودروها روز شده است. تعداد بیشماری خودرو در حال خروج از شهر هستند. مسیریاب در میان راه از کار میافتد، مسیر اشتباه میدهد و خیلیها را گرفتار میکند. خودروها کنار خیابانها ایستاده و سرنشینان از رهگذران به دنبال آدرس میگردند. یکی دنبال خروجی تهران است، آن یکی میخواهد به سمت کرج برود. مسیر از دسترس خارج میشود و راه از آنچه مسیریاب گفته طولانیتر. ساعت از ۱۱ شب گذشته که تابلوی بزرگ ساختمان پزشکی قانونی نمایان میشود. آن ساعت کسی دیده نمیشود. تنها چند چراغ روشن است. درها قفل شده و گاهی خودروی حمل جسد دیده میشود که دقایقی پشت همین در منتظر میماند. ساعت به ۱۲ که نزدیک میشود، خانوادهها از راه میرسند. پیکرهای بیجان کاورشده در پزشکی قانونی، همسایهاند، هممحلیاند. اقوامشان پشت درِ زیر آسمان تاریک و بیستاره، همدیگر را پیدا میکنند. اسم محله و خیابان و پلاک را میدهند و میبینند که همدردند. «من بچهام زیر آوار ماند. بچه شما هم بود؟» و اینطور خود را آرام میکنند. بیتا موسوی، همکار رسانهای که خود خبرنگار است، پی جنازه خانوادهاش آمده. داغدار برادر، همسر برادر و برادرزادهاش است. از ساعت چهار بعدازظهر به دنبال جنازهها بودند و آخر از اینجا سر درآوردهاند. صدای جیغها و گریههای زن و مرد درهم تنیده میشود. خانوادههای غریبه اما آشنا به درد هم، یکدیگر را در آغوش میکشند و روی شانههای هم اشک میریزند.
سرگردانی در بیمارستانها
برخی در پی انفجار خیابان صابونچی آمدهاند، گروهی از خیابان محبی شریعتی و روز دوشنبه ۲۶ خرداد، خانوادههای ساکنان شهرک چمران هم به آنها اضافه شدند. «عکس داری؟ کد ملی چی؟» زهرا مادر هستی نای حرفزدن ندارد. نامزدش اما در میان مدارکی که برای عقد به دفتر ثبت ازدواج داده بود، دنبال کد ملی میگردد: «هستی کارمند یک شرکت لوازمالتحریر در خیابان صابونچی بود. از صبح به او گفتیم برگرد خانه. بیا برویم لرستان، برویم شمال. قبول نمیکرد. مانده بود شرکت. ساعت حدود چهار پایین ساختمانشان بودم. پشت پنجره آمد. گفتم بیا برویم. گفت سعید صاحبکارم نیست. باید خروجم را ثبت کنم. بروم ناراحت میشود. نیامد. کمی بعد انفجار شد. من همانجا ایستاده بودم تا پنج ساعت بعدش. کارگران میلگردها را جمع میکردند و من نشسته بودم. تنها نشانی که از هستی دارم ریموت ماشینش است. نگاه کنید گوشهاش شکسته، مطمئنم برای هستی است». ریموت را نشان میدهد. از سر و وضعش پیداست که لای آوارها دنبال نشانی از نامزدش گشته است. ساختمان چندطبقه با یک پارکینگ تخریبشده. آنطور که میگویند هشت نفر در همان شرکت بودند. از سایر طبقات اطلاعی ندارند: «انفجار بین ساعت سه و چهار بعدازظهر بود». بعد از این انفجار خبر رسید دو نفر از فرماندهان شهید شدهاند؛ درست در نزدیکی همین ساختمان.
تعداد خانوادهها بیشتر میشود و این سربازان داخل ساختمان را میترساند. آمدند گفتند «عدهای در خیابان مشغول تیراندازیاند، بروید تا به شما نخورده». کسی توجهی نکرد. دوباره آمدند و گفتند «پدافندها فعال شدهاند بروید اینجا خطرناک است». باز هم کسی تکان نخورد: «تا صبح اینجا میایستیم». ناگهان صدای انفجاری میآید و همه جا میلرزد. بلافاصله بعدش صدای شلیکهای پیاپی. چراغها خاموش میشود و همه به سمت ماشینهایشان میروند. دقایقی بعد اما بازمیگردند. عزیزانشان را تنها نمیگذارند. سرباز سینی آب میآورد، برای آرامکردن خانوادهها. «بروید فردا صبح بیایید». این جملهای است که هر لحظه از سوی یکی از کارمندان از لای نردهها برای خانوادهها تکرار میشود.
صدای مادر هستی دوباره بلند میشود. دستها را به سمت آسمان گرفته «ای خدا» و ناله میکند: «به ما گفتند بروید بیمارستان امام حسین، از آنجا گفتند بروید چمران، بعد گفتند بروید یاس. همه را با موتور رفتیم. آخر سر از اینجا سر درآوردیم».
ماشین مخصوص حمل جسد از راه میرسد. خاله فرشته سراسیمه به سمت راننده میرود. به شیشه میکوبد: «آقا از کجا میآیی؟ از سهروردی؟». راننده جوابی نمیدهد. چند بوق کوتاه میزند و دندهعقب میگیرد و میرود. نیمساعت بعد دوباره این صحنه تکرار میشود. راننده اما شخص دیگری بود. آنها در حال انتقال اجساد بودند، اما ظاهرا پذیرش از صبح انجام میشود.
صدای گریههای مردی از گوشه دیگری از درِ اصلی بلند میشود؛ مردی که لباسهای مرتبی به تن دارد. زمان کافی برای پوشیدن داشته. حرفی نمیزند. عکس برادرش را به همان کارمند داده، عکس با جسد مطابقت داشته. خبر را جلوی در به او میدهند. نفر دیگر پسر جوان سیاهپوشی است. هیچ صدایی از او شنیده نمیشود. آنها ساکن خیابان محبی شریعتیاند. از اقوام همسایههای خانواده بیتا موسوی. هانیه خواهر هستی را صدا میزنند. مشخصات میخواهند. با دست کنار پایش را نشان میدهد. میگوید یک بریدگی دارد. خاله به کمک میآید: «هستی دیابتی است. جای سوزن روی پایش است. زخم شده». کارمند میرود و میآید میگوید جسدی با این مشخصات پیدا نشده. نامزد جلو میآید: «یک اپلواچ دستش بود». کارمند سر تکان میدهد؛ یعنی نه. هانیه جیغ میزند. به سمت مادر میرود: «مادر زنده است زنده. اینجا نیست». مادر جان دوبارهای میگیرد. بلند میشود و میرود سمت ماشین. شاید هستی گوشه بیمارستانی افتاده؛ نوری به دلشان تابیده. اما صبح دوشنبه ۲۶ خرداد خاله فرشته مقابل ساختمان پزشکی قانونی خبر داد که آنها را به همین مرکز ارجاع دادهاند، باید آزمایش دیانای بدهند.
«هستی» در مرکز پزشکی قانونی تنها نیست. همکارش که زنی ۴۰ساله است هم کنارش قرار گرفته. او هم دقیقا به دلیل ترس از خروج زودهنگام از محل کارش و توبیخ از سوی صاحبکار، در ساختمان مانده و با انفجار زیر آوار ماند و جان داد. خانواده او صبح دوشنبه مقابل ساختمان ایستاه بودند و زیر آفتاب انتظار میکشیدند: «همه بیمارستانها را گشتیم، آخر سر گفتند بروید کهریزک». راوی از بستگان او است.
چهرهها شناسایی نمیشوند
«محمد» را صدا میزنند؛ برادرزاده بیتا که تنها بازمانده یک خانواده چهارنفره است. پدر، مادر و خواهرش زیر آوار جان دادهاند؛ پدر و مادر ۶۵ساله و خواهر ۳۷سالهاش. میپرسند چه تنشان بود؟ لاک صورتی داشت؟ محمد میکوبد بر سرش به نشانه استیصال: «نمیدانم، نمیدانم». کمی میگذرد دواندوان میآید: «حدیثه لباس نخی کرم خالدار تن داشت». این را یادش مانده. شاید از آخرین تصویری که از خواهرش زیر آوار ثبت کرده. دختری جلوتر میآید احتمالا دوست حدیثه است: «موهایش تا گوشش کوتاه است». پدر موهای جوگندمی دارد. کارمند میرود کمی بعد میآید. جواب روشنی نمیدهد. میگوید بروید فردا بیایید؛ ساعت هشت صبح. چهرهها قابل شناسایی نیست. باید آزمایش دیانای بگیرند از اقوام درجهیک. عکس و کد ملی میان خانوادهها و کارمندان ردوبدل میشود. بیفایده است. آسیبدیدگیها شدید است. صبح دوشنبه مقابل ساختمان پزشکی قانونی کهریزک عدهای دیگر جمع شدهاند. زنی همسرش را از دست داده؛ همسر سرهنگ بوده و در ساختمان فراجای شریعتی در دفتر کارش بوده که مورد حمله قرار گرفته است. مرد ۵۰ساله است و حالا به فکر فرزندان ۱۵ و ۱۷سالهاش است که بیپدر شدهاند. آنها هم برای تشخیص هویت آمدهاند. زنی دیگر در جستوجوی اجساد برادر و برادرزادهاش است؛ برادر ۵۴ساله و دختر ۲۲سالهاش. ساکن خیابان اندیشه هفت شریعتی بودند که هر دو در انفجار شهید شدند. مادر خانواده خانه نبوده و از لحظه انفجار تا ساعت شش بعدازظهر به دنبال مفقودشدگانش از این بیمارستان به آن بیمارستان رفته. حالا هم وارد ساختمان شده برای تشخیص هویت: «اگر جسد آسیب ندیده باشد از روی عکس و کمک خانواده شناسایی میشود. اگر هم آسیب دیده باشد از طریق آزمایش دیانای تشخیص هویت صورت میگیرد. از خانواده درجهیک خون میگیرند و بعد نتیجه را اعلام میکنند». آن یکی از ساری آمده. برادرش «داریوش» همراه دو فرزندش زیر آوار بودند. برادر و دخترش جان دادند و پسر خانواده که پاهایش بیرون از آوار بوده و بهسرعت بیرون کشیده شده، زنده مانده است. دختر روی تخت خوابیده بود و پدر در اتاق پذیرایی نشسته بود. مادر خانواده برای تشخیص هویت رفته است: «سه روز است که برای تحویل جنازهها میرویم و میآییم. هنوز نتیجه قطعی ندادهاند».
عدهای از شهرک شهید چمران آمدهاند. زنی میگویدَ که هویت برادرش مشخص شده، اما دو نفر دیگر که همسر و فرزند ۱۲ساله هستند، هنوز شناسایی نشدهاند.
منتظر جواب دیانای هستند.