«پروین» چهل و پنج سال دارد و هشت سال است که در مترو در حال دستفروشی است. به گفته او به دلیل اعتیاد شوهرش طلاق گرفته و حالا سرپرست یک خانواده سه نفره است

شفا آنلاین>سلامت>حد فاصل ایستگاه «صادقیه» تا «تئاتر شهر» را میتوان به تماشای مردان و زنان دستفروشی نشست که به امید فروش کالا و تامین مایحتاج روزانه، واگن به واگن میروند و سکوت موجود در قطار را با حرفهای تکراری میشکنند.
به گزارش شفا آنلاین:برخی با انرژی و صدای رسا و برخی دیگر بیرمق و از سر استیصال و با گفتن جملاتی مختصر به تبلیغ کالای خود میپردازند. هنگام خروج از قطار، میتوان با تعداد بیشماری از زنان دستفروش روبهرو شد که با خود کیسههای بزرگ و بعضا سنگینی را همراه با چوبلباسیهایی که مملو از لباس و کش مو و غیره هستند، حمل میکنند. بعضی از آنها در کنار سکوهای ایستگاه نشسته و به نمایش کالاهای خود میپردازند و بعضی از آنها سعی دارند تا با تعریف و تمجید از زنان حاضر در آن نزدیکی، آنها را ترغیب به خرید کالای خود کنند. سوالی که در لحظه، در ذهن آدم نقش میبندد این است، پولی که آنها از راه فروش این وسایل به دست میآورند چه بخشی از هزینه زندگی آنها را تا پایان ماه تامین میکند؟ هنگامی که به گفتوگو با آنها مینشینیم حاضر به مصاحبه با خبرنگار نیستند و تمایلی از خود نشان نمیدهند. در بین انبوه جمعیت زنی میانسال در گوشه ایستگاه در کنار وسایل خود نشسته و تکیه بر دیوار خوابش برده بود. با رسیدن قطار و بالا رفتن صدای همهمه مردم چشمانش را باز کرد و به اطراف نگاهی انداخت و زیر لب گفت: «دیگر دست و پاهایم برای خودم نیست!» همین جمله کافی بود تا سر صحبت را با او باز کنم.
دیگر دست و پاهایم برای خودم نیست!
«پروین» چهل و پنج سال دارد و هشت سال است که در مترو در حال دستفروشی است. به گفته او به دلیل اعتیاد شوهرش طلاق گرفته و حالا سرپرست یک خانواده سه نفره است. پروین اینگونه از مشکلات خود گفت: «تورم و گرانی حسابی من را به چالش کشیده است. در حال حاضر فشار زیادی را متحمل میشوم، چراکه اگر تا سال پیش برای کرایه خانه سه میلیون تومان پرداخت میکردم حالا باید شش میلیون تومان بپردازم. هیچ صاحب خانهای هم به خاطر گرانیهای پیش آمده با من کنار نمیآید و به صورت مداوم مجبور به جابهجایی هستم.»
البته افزایش اجاره خانه تنها همه ماجرا نیست، گرانی مواد غذایی هم به درد مردم باری اضافه کرده است. همین موضوع باعث شده تا زنان خودسرپرستی مانند پروین به علت ناتوانی در تهیه گوشت و مرغ، یا این اقلام را از سفره خود حذف کردهاند یا ماهی یکبار آن را مصرف میکنند، او در این خصوص اظهار کرد: «با گران شدن مواد غذایی سعی میکنم در استفاده از آنها صرفهجویی کنم و ماهی یک بار برای دخترم گوشت و مرغ بپزم آن هم فقط به خاطر اینکه هوس میکند وگرنه خودم که سعی میکنم در زمینه خورد و خوراک زیادهروی نکنم، چراکه اگر بخواهم بیحساب و کتاب در این زمینه پیش بروم پولم به آخر ماه نمیرسد. خواهر و برادرانم از وضعیت من آگاه هستند به همین خاطر من را به خانه خود دعوت میکنند تا اینکه خودشان به خانه من بیایند چون میدانند نمیتوانم میزبان خوبی در حال حاضر برای آنها باشم.»
در حالی او از
شرایط دشوار زندگی خود برای ما تعریف میکرد که به خاطر درد ناشی از کار زیاد دستها و پاهای خود را آرام ماساژ میداد، کمی مکث کرد و آرام ادامه داد: «دو هفتهای هست که برای نگهداری از سالمند به منزلی میروم و تا ساعت پنج بعدازظهر در آنجا هستم و بعد از آن به مترو میآیم و به فروش این گیرهها و گلسرها مشغول میشوم. شبها هم تا ساعتی که اجازه داشته باشیم در اینجا میمانم و هنگامی که به خانه میرسم دست و پاهایم دیگر برای خودم نیست و از خستگی بیهوش میشوم!»
پروین گفت: «من تا سوم راهنمایی درس خواندهام و بعد از آن درس را رها و ازدواج کردم. دو فرزند دارم، یک پسر و یک دختر. پسرم بیست سالش است. تا کلاس هفتم به هر سختی بود درسش را خواند اما بعد از آن قید درس خواندن را زد چون میخواست کار کند. الان همپای من مشغول به کار است. این ماه نصف اجارهخانه را او به من کمک کرد. من هم اصرار زیادی نکردم تا درسش را ادامه دهد، چراکه فکر میکردم چه درس بخواند و چه نخواند سرنوشتش همین است و فرقی به حالش ندارد. او در حال حاضر با پدرش زندگی میکند اما به علت اعتیاد پدرش، مجبور هستم خرجی پسرم را از راه دستفروشی در مترو تامین کنم.»
نقش پدر بودن انرژی زیادی از من میگیرد!
ساعت از پنج عصر گذشته بود و تعداد جمعیت حاضر در ایستگاه هر لحظه بیشتر و بیشتر میشدند. کمی آنطرفتر دختری کمسنوسال در کنار کیف چرخدار خود که پر از لوازم آرایشی بود ایستاده بود و به رفت و آمد پر هیاهوی مسافران نگاه میکرد. به او نزدیک شدم و سر صحبت را باز کردم. نامش «مریم» بود. بعد از گرفتن دیپلم او را مجبور به ازدواج کردند و سال بعد بچهدار شده بود. حال با بیستوپنج سال سن مجبور بود نام زن مطلقه را با خود یدک بکشد. او آهی از سر استیصال کشید و گفت: «از سال ۸۹ در مترو مشغول به کار هستم. در این سیزده سال بعضی روزها اوضاع فروش خیلی خوب بود و میتوانستم پسانداز هم داشته باشم. اما بعضی روزها شاید موفق به فروش یکی، دو قلم بیشتر نمیشدم که روزهای بد من به حساب میآمدند. در سالهای اخیر که اوضاع اقتصادی حال و اوضاع خوبی ندارد کار ما هم با سختیهای زیادی روبهرو شده و تعداد روزهای بد فروش نسبت به گذشته افزایش پیدا کرده است.» مریم از سختیهای سرپرست خانواده بودن در سن کم میگوید: «من با دخترم در انتهای خیابان پیروزی زندگی میکنیم و برای یک خانه پنجاهمتری ماهانه ۶ میلیون تومان اجاره میدهم. من با درآمدی که از طریق فروش لوازم آرایشی در مترو به دست میآورم، نهتنها نمیتوانم پسانداز کنم بلکه باید برای گذران زندگی خودم و دخترم از مادرم کمک بگیرم.»
او ادامه داد: «رهن خانهای که در حال حاضر در آن زندگی میکنم برای دو سال پیش است و من در این دو سال اصلا نتوانستم به پول پیش خانه حتی هزار تومان اضافه کنم! اما با تمام این تفاسیر نگذاشتم سختی زندگی روی دخترم اثر بگذارد و هر چه را که میخواهد با تمام سختی برایش فراهم میکنم تا در دلش عقده نشود. من در نبود پدرش تلاش کردم این خلاء را برایش پر کنم و این موضوع انرژی زیادی را از من میگیرد.» با رسیدن قطار بعدی به ایستگاه، مریم با کیف چرخدار خود سریعا سوار یکی از واگنها شد و آنجا را به مقصد ایستگاه بعدی ترک کرد.
زندگی ما محکوم به نابودی است
در میان هیاهوی مسافران پیادهشده از قطار، گفتوگوی دو زن در همان نزدیکی جلب توجه میکرد؛ یکی از زنها فروشنده و دیگری خریدار بود. زن فروشنده که ظاهری کاملا امروزی داشت سعی داشت تا با روی باز و صمیمیت بیش از اندازه کالای خود را به مشتری بفروشد. تلاش برای نزدیک شدن به او برای شروع یک گفتوگو دونفره بیفایده بود چراکه آنقدر اطراف او شلوغ بود و تعداد زیادی از زنان خواهان خرید از او بودند که به راحتی نمیشد در کنار او ایستاد. بهخاطر رفتار گرم زن فروشنده، تمام زنانی که در آن اطراف بودند را ترغیب میکرد تا نزدیک بیایند و نگاهی به اجناسش بکنند. بالاخره موفق شدم در کنارش بنشینم و هنگامی که نسبتا سرش خلوت بود از کار و زندگیاش سوال کنم. از گفتن نامش امتناع کرد و گفت که تمایلی به اینکه برادرانش یا افراد دیگری در خانواده متوجه شوند که او در مترو کار میکند، ندارد و در حالی که اجناسش را مرتب میکرد در مورد کار در مترو توضیح داد: «نزدیک به ۱۵ سال است که در مترو مشغول به کار هستم و تمام هزینههای زندگی خود را از همین راه تامین میکنم. تا یکی، دو سال پیش شرایط کاری خیلی بهتر بود اما حالا وضعیت فعلی درآمد و زندگیام چنگی به دل نمیزند. اجناسی که تا ۶ ماه پیش چهل هزار تومان میخریدم را باتوجه به تورم مجبورم پنج برابر گرانتر از قیمت قبلی بخرم. این اجناس را باید چقدر به مشتری بفروشیم که هم او راضی باشد و هم برای ما صرف داشته باشد؟»
در همین حین زنی در جستوجوی یکی از اقلام آرایشی از او سوال کرد:« از آن ریمل شصت تومانیها دارید؟» زن دستفروش با خنده پاسخ داد:« قیمت شصت هزار تومان را خدا بیامرزد. همان ریمل قیمت فعلیاش شده ۲۶۰ هزار تومان!» زن با حالتی متعجب گفت :« باورم نمیشود!» و از خرید منصرف شد و راه برگشت را پیش گرفت. زن دستفروش نگاهی به من کرد و با اشاره به همان زن گفت: «در روز شاید نزدیک به ۲۰-۱۰ نفر به همین شکل پس از شنیدن قیمتها از خرید منصرف میشوند و من مشتریهای خود را از دست میدهم. این وضعیت اصلا برای کسبوکار من وضعیت جالبی نیست.» زن دستفروش میگفت: «شغل ما مانند دیگر شغلها شاید ظاهر زیبایی ندارد و در سطح شهر نیست، اما پولی که از زیر همین زمین به دست میآوریم از حلال هم حلالتر است. این نگاهها و پوزخندها مانند تیری به قلب تکتک افرادی که در اینجا کار میکنند نفوذ میکند. همه کسانی که این پایین به کسب درآمد مشغول هستند با هدف ساختن یک زندگی بهتر برای بچهها و خانواده خود، روز خود را شب میکنند، پس چرا باید سنگینی این نگاهها را در طول روز تحمل کنیم؟»
در همان حال صدای ارسال یک پیامک، زن را وادار به نگاه کردن به صفحه گوشیاش کرد. عکس پسر نوجوانی در پسزمینه موبایلش بود. صفحه گوشی را به سمتم گرفت و گفت: «ببین این پسرم است. ۱۵ سال دارد. چند سالی میشود که از پدرش جدا شدهام و تمام تمرکزام را روی آینده این بچه گذاشتهام. میخواهم در آینده موفق بشود. میخواهم درآمدش آنقدر زیاد شود که توپ نتواند تکانش دهد. همین که درسش تمام بشود، تمام دار و ندار خود را میفروشم و او را راهی میکنم تا به خواستهاش برسد.»
او ادامه داد: «امیدوارم باتوجه به تورم موجود و دستهای خالیام، همچنان بتوانم او را در این راه حمایت کنم. از طرفی این روزها تنها راهی که زندگی ما را نجات میدهد حل معضل گرانیها است. اگر وضعیت به همین شکل ادامه پیدا کند زندگی افرادی مثل ما محکوم به نابودی میشود.»جهان صنعت