کد خبر: ۱۰۳۴۳۰
تاریخ انتشار: ۰۰:۳۰ - ۱۸ فروردين ۱۳۹۵ - 2016April 06

زهری که قطره قطره در سینه می‌چکد

شفا آنلاین>اجتماعی>سلامت>«دیشب خوب خوابید؟» سرم را از روی میله تخت برمی‌دارم و یادم می‌آید اینجا طبقه هفتم بیمارستان میلاد است و بیمار من هم آن رو به رو خوابیده. دم صبح آمده بودم کنار تخت کریم آقا که سرش روی بالش بد افتاده بود و خرخر می‌کرد.
به گزارش شفا آنلاین،  همان‌جا هم خوابم برد و حالا دکتر فکر می‌کند من همراه او هستم:

- دیشب خوب خوابید؟
- تقریباً بی‌هوش بود آقای دکتر. خانم پرستار هم که سر شب آمد داروهایش را بدهد، نیم ساعتی طول کشید قرصش را ببلعد. دو سه لیوان آب توی حلقش ریخت، قرص کنار لپش گیر کرده بود. چند دفعه هم سیلی زد که هشیارش کند. شک کرده بود مبادا تریاکی چیزی خورانده‌ باشند. غروب که خواهرش آمده بود ملاقات، نا نداشت بعد کاملاً بی‌هوش شد. راستی آقای دکتر بنده خدا خودش را خیس می‌کند، چرا کیسه وصل نمی‌کنید؟ روزی یکی دوبار مجبورند ملحفه‌ها و لباس‌هایش را عوض کنند.

- چون یک بار از کیسه استفاده کرده برای بار دوم احتمال عفونت هست. مسأله‌ای نیست، عوض می‌کنند. به هرحال حدود یک متر از روده بیمار برداشته شده و سن‌شان هم بالاست. نباید ریسک کرد.

کریم‌ آقا چند شب است که زنگ می‌زند به بچه‌هایش، گوشی را می‌گذارد روی متکا و با خانمی که می‌گوید «مشترک مورد نظر قادر به پاسخگویی نیست» حرف می‌زند: «اکرم بابا شام نیاری‌ها شام خوردم... زری تویی؟ حالم خوبه تو نگران نباش. پرویز کجاست؟ چرا نمیاد ببینمش!»

چند شب پیش موبایلش سر خورده بود توی زیرپیراهنش و رفته بود زیر گودی کمرش. ده دقیقه بیشتر طول کشید درش بیاورم. چقدر خندیدیم. بعد یکی یکی شماره‌ها را گرفتیم و مزاحم شدیم. هیچ‌کدام برنمی‌داشتند. تخت بغلی با خس خس خندید و ‌گفت: «کریم آقا ساعت 2 زنگ بزن بخندیم. باید خواب رو به چشم بچه‌هات حروم کنی. پدرشون رو دربیار کریم آقا، نذار بخوابن!» باید از اهالی سینما باشد؛ پشت دوربین. از بازیگرهایی که به ملاقاتش می‌آیند فهمیده‌ام. چیزی نمی‌پرسم که به خس خس نیفتد و صورتش سیاه و کبود نشود. چیزی مثل منبع آبسردکن زیر تختش گذاشته‌اند که یکسره پر از چرک و خون می‌شود. ریه‌اش را هم سوراخ کرده‌اند و با شلنگ وصل کرده‌اند به همان منبع زیر تخت.

اینجا هیچ کس اسمی از سرطان نمی‌برد؛ یکی معده‌اش را برداشته‌اند، یکی روده‌اش را و یکی هم قرار است برای عمل مثانه برود زیر تیغ جراحی، همین. فوق داخلی 2. آنهایی که کارشان با عمل درست نمی‌شود یا به قول خود بیمارها، اگر شکم شان تیغ بخورد کار خراب می‌شود، آماده می‌شوند که بروند بیمارستان امام حسین(ع)، امام خمینی(ره) یا فیاض‌بخش؛ ایستگاه شیمی درمانی.

برای رسیدن به طبقه هفتم، راهی طولانی و پر پیچ و خم را انتخاب می‌کنم؛ اول می‌روم اورژانس. بعد از طرف حیاط پشتی وارد سالنی زیرزمینی می‌شوم و بعد از یکی دو راهرو بلند، خودم را می‌رسانم به پله‌های اضطراری پشت آسانسورهای در اصلی و بدون اینکه با مأموران انتظامات برخوردی داشته باشم، سوار آسانسور طبقه اول یا دوم می‌شوم و با اعتماد به نفس و مثل کسی که حضورش مشروعیت پیدا کرده، به مأمور آسانسور می‌گویم: «طبقه 7 لطفاً»

یکی دو راه دیگر را هم نشانه‌گذاری می‌کنم برای زمانی که لو رفته باشم. هرچند این اواخر پرستاران خوشروی ایستگاه پرستاری هم بو برده‌اند که من یکدفعه چطور توی اتاق سبز می‌شوم. تشریفات عبور از در اصلی و طی کردن صف‌های بلند برای تلفن زدن به ایستگاه هر طبقه و دوباره ایستادن در صف دیگری برای گرفتن مجوز تردد و بعد هم صف آسانسور، گاه تا یک ساعت وقت می‌برد.

اما بدون تشریفات می‌توانم به سرعت خودم را از خیابان برسانم به طبقه هفتم و البته در راه فرصت کافی دارم که سری هم بزنم به بخش‌های مختلف مراقبت‌های ویژه، سی تی اسکن، داروخانه، درمانگاه، واحد اکسیژن و...

جلوی محوطه باز اورژانس و درست زیر برج باشکوه میلاد، تقریباً همیشه صدای شیون بلند است؛ یکی تلفن همراه به دست ناله کنان خبر می‌دهد که «پدر مرد». دختر جوانی جیغ می‌کشد و رو به آنهایی که قدرت مهارش را ندارند می‌گوید: «چرا نمی‌ذارین جنازه برادرم رو ببینم چرا چرا!»

توی سالن انتظار اورژانس، دوستی را می‌بینم که هر دو ماه یک بار، برای بالانس کردن آب مغزش به اینجا مراجعه می‌کند. به هوای بستری شدن، یک جعبه سیگار هم توی کیفش گذاشته اما گفته‌اند باید برود و چند روز دیگر برگردد. کنارش یک زن مسن غش کرده. او را روی چند صندلی به پهلو خوابانده‌اند تا تخت اورژانس خالی شود. کمک می‌کنم دوستم را کنار خیابان ببرم و سوار تاکسی کنم. همه راه را باید برگردم. گوشم با اوست اما ذهنم توی طبقه هفتم می‌چرخد. می‌گوید همه چیز را شطرنجی و سیاه و سفید می‌بیند. سر به سرش می‌گذارم و می‌گویم خوش به حالت چه قشنگ! در چه مرحله‌ای مثل زنبور عسل کارت به هشت ضلعی دیدن می‌کشد؟

چند بار پاهایش سست می‌شود و قیقاج می‌رود. دوست بیچاره من از بوفه اورژانس، یک کیسه پر هله هوله هم خریده برای دخترش. با خودم فکر می‌کنم چه مریضی‌هایی هست، صد رحمت به سرطان. همین که درد نکشی بقیه‌اش چیزی نیست.

برمی‌گردم به سالن پیچ در پیچ؛ این همه مریض؟ خدایا چه خبر است؟ توی داروخانه باید دو هزار نفری آدم باشد. خیلی‌ها برای یک قطره گوش و چند دانه قرص، ساعت‌ها اینجا توی صف می‌ایستند. یکی دو صف برای دادن نسخه و چند صف هم برای مهر کردن فیش و بعد هم قدم زدن و انتظار. بی‌دلیل داخل صف می‌شوم. مسئول پذیرش به خانمی می‌گوید «55 هزار» نمی‌دانم دفترچه ندارد یا بیمه دیگری غیر از بیمه تأمین اجتماعی دارد یا اصلاً داروها شامل بیمه نمی‌شود یا چه چیز دیگری، اما زن که همچنان توی کیفش دنبال اسکناس‌های لوله شده می‌گردد به مسئول پذیرش می‌گوید: «آقای دکتر اندازه 10 هزار تومن کم کنید!» برمی‌گردم.

در بیمارستان فیاض بخش هم که راننده‌های تاکسی به اسم شماره 2 می‌شناسند و انگشت‌های‌شان را برای مسافران کنار خیابان با علامت پیروزی تکان می‌دهند، هیچ کس اسمی از سرطان نمی‌برد اما تشخیص چهره آنها در گوشه گوشه این بیمارستان وسیع، کار سختی نیست. بیماران نوبتی بستری می‌شوند و سرم می‌گیرند. سرم‌های 20ساعته با کاورهای سبز رنگ که از سینه بیمار و از طریق پورت مخصوصی که قبلاً با جراحی زیر پوست کار گذاشته شده، تزریق می‌شود. بعضی‌ها سه روز و بعضی هم پنج روز باید زیر سرم باشند. بستگی دارد به سی تی اسکن قلب و میزان درگیری اندام‌ها و بنیه طرف. بین هر بار مصرف هم دو هفته تا 45روز استراحت. می‌شود گفت یک جور ایستگاه سرطان. من پنج روز اول و تنها در یک اتاق پنج نفره از این ایستگاه بزرگ، لااقل با 20 بیمار سرطانی آشنا شدم. خانم‌ها را هم می‌شود توی محوطه دید که با سرم سبزی در دست، کنار ملاقات کننده‌ای روی جدول نشسته‌اند و شیلنگ نازک قهوه‌ای رنگی از سینه‌شان آویزان است.

خانمی کنج اتاق و پشت تخت همسرش زیرانداز انداخته و با حوصله برای مردش لقمه می‌گیرد. هر شب از تهران پارس راه می‌افتد و با زنبیلی پر از غذا و خوراکی می‌آید شماره 2. خیابان فتح، ضلع جنوبی فرودگاه مهرآباد. عدسی هم پخته که به همه تعارف می‌کند. تخت رو به رویی یک جوان کبود اهوازی است که حرارت زیادی دارد و برادرش یکسره شربت سکنجبین به خوردش می‌دهد. نه موی سر دارد نه ابرو. شب بعد، مرد 50 ساله لاغر و نحیفی با یک عالمه موی جوگندمی پرپشت، جای او را می‌گیرد. حدس می‌زنم معلم باشد.

تکه‌ای از شانه‌اش که بیرون می‌افتد، کبود کبود است. همسر آقای معلم تلفنی به کسی می‌گوید «عفونت خونی گرفته». خانم پرستار با یک دستگاه چرخدار، کنار تختش می‌نشیند و حدود 12 سرم پاکتی عسلی رنگ و لزج مانندی را توی رگش پمپ می‌کند. سرم اصلی هم در قلاب بالای سر آویزان مانده.

بیماری پرده‌های حرص و حسادت را کنار می‌زند و آدم را مهربان می‌کند. این را می‌دانم و تعجب نمی‌کنم از اینکه چقدر هم‌اتاقی‌های بیمارستان شماره 2 هوای یکدیگر را دارند؛ یکی که از تخت پایین می‌آید، بقیه با نگاهی نگران تا دم در یا کنار یخچال، همراهی‌اش می‌کنند؛ می‌تواند برود دستشویی برگردد؟ لنگه دمپایی‌اش را پیدا کرد یا نه؟ نکند دلش چای می‌خواهد! اما سرم‌های شیمیایی با کاورهای سبز و شیلنگ‌های قهوه‌ای که محلول سمی‌اش قطره قطره در سینه فرو می‌چکد، چیز دیگری است. حالی فراتر از حال یک بیمار تبدار.

آنها با بدن‌های سست و چشم‌های زنده، در خود فرو رفته و غرق در رؤیایی عمیق، حال کشتی شکسته‌ای را دارند که در میان آب‌های بی‌پایان اقیانوس، در انتظار معجزه‌ای شاید اما ای کاش، بر تخته پاره‌ای دراز کشیده‌اند و گاه با غژغژ تختی، صدای بالا کشیدن در کمپوتی، سرفه‌ای، سلامی، هراسناک نیم‌خیز می‌شوند و از فرسنگ‌ها دور با لبخندی، تکان دستی،  علامت می‌دهند.

با این همه دقایقی هم هست برای تکیه زدن و خاطره گفتن و خندیدن. همیشه هم بحث به سیاست ختم می‌شود و دعای خیر برای مخترع بنزین پتروشیمی و وارد‌کنندگان روغن پالم با کشتی‌های نفتی و بازرگانان دلسوز تحریم. مسافران ایستگاه شماره 2 خوشحالند که حالا وضع عوض شده و آن سرم‌های روز دنیا را رایگان دریافت می‌کنند و با داروهای گران چینی درد نمی‌کشند و به اغما نمی‌روند. اما بوروکراسی اداری، کاری به این حرف‌ها ندارد و همچنان که گلوی همه دولت‌ها را فشرده، اینجا در ایستگاه شماره 2 هم مشغول ارائه همان یگانه هنری است که بلد است.

بوروکراسی اداری، یکی از بهترین متخصصان سرطان کشور را ساعت‌ها در دفتری می‌نشاند که برای همراهان بیمار، برگه پر کند؛ اسم بیمار را بنویسد و یکی دو امضا. این هم غنیمت بزرگی است برای همراهی که ساعت‌ها در ساختمان شماره یک در صف ایستاده و با یک مهر روی دفترچه به ساختمان شماره 2 آمده و چند ساعت این طرف پیشخوان و ساعتی هم آن طرف پیشخوان انتظار کشیده تا چند برگه امضا شده بگیرد و ببرد ساختمان شماره 3. پروسه‌ای که با هر بار مراجعه بیمار پس از دوره استراحت، دوباره و دوباره تکرار می‌شود.

شماره تلفنم را برای دومین بار به ساختمان شماره 3 می‌دهم و برمی‌گردم. زوج جوانی از کنارم رد می‌شوند. مرد، کلاه کاموایی‌اش را برمی‌دارد و به سر بی‌موی و جای خالی ابروهاش می‌کشد. فکر می‌کنم شاید سال دیگر من جای او باشم. به کریم آقا فکر می‌کنم. نمی‌دانم زنده است یا نه.ایران
 

نظرات بینندگان