شفاآنلاین :اجتماعی >سلامت >سمیه مهری و رعنا دخترش اهل روستای همت آباد بم، در اردیبهشت ماه 90 در یک نیمه شب تاریک زمانی که در خواب بودند، قربانی یک توطئه اسید پاشی شدند.

توطئهای که بهدستان همسر سمیه یعنی پدر رعنا اتفاق افتاد، درست زمانی که
متوجه اقدام سمیه برای جدایی از او به خاطر اعتیاد شده بود. سمیه پس از
گذشت 4 سال از این ماجرای تلخ، در فروردین ماه امسال به علت عفونت ریه ناشی
از
اسید پاشی، جان خود را از دست داد. رعنا هماکنون با پدربزرگ و
مادربزرگ خود در روستای همت آباد بخش نرماشیر زندگی میکند و
سال اول دبستان است.
در همت آباد بم پیدا کردن خانه «رعنا» و «سمیه» کار سختی نیست، نه اینکه
راننده بمی که ما را در پیچ تا پیچ جاده با هزار اما و اگر رسانده، بلد
باشد، نه! او هم مثل بیشتر غیربومیها، چیزی از ماجرای اسید پاشی «سمیه» و
«رعنا» نشنیده، اما پایمان که به روستا میرسد، این رعنا و همکلاسیهایش
هستند که جلوی در، چشم انتظار ما ایستادهاند... همان در آهنی رنگ و رو
رفته طوسی رنگ که روایت رعنا از چهار سال پیش تا به همین امروز، هر روز از
همین جا آغاز میشود... من تا به امروز فقط و فقط از روی تصویر سیاه و سفید
عکاسها، با حالتی که ناخواسته دلت را ریش میکند، رعنا را دیده بودم، اما
هیچ وقت تصور نمیکردم روزی بخواهم از نزدیک، صورت به صورت، چهره مچاله
شده پرگرهای را ببینم که همیشه از دیدنش فرار میکردم، آن روز اما
ناخواسته، هنوز در ماشین باز نشده، چشمانم را مستقیم به چشم دختری دوختم که
ازآن همه زیبایی فقط یک چشم برایش مانده بود، یک چشم سیاه، به سیاهی این
روزهایش... . با آن نگاه عمیق که تا به همین امروز هم هیچ کس به اسرارش پی
نبرده است...
«رعنا» حالا جلوتر از بقیه به سمت ما میآید، دستش را از روی عادت میبرد
سمت کلاه پارچهای مشکی رنگی که زیر مقنعه سفیدش پوشیده، همان کلاه همیشگی
این روزها که شده رفیق چهره پوستانداختهاش تا مبادا نگاه غریبی، زخمهای
کهنهاش را از نو باز کند... رعنا که در چارچوب فلزی در حیاط ایستاده در یک
لحظه میدود به سمت ما، خودش را میاندازد توی بغل من و شروع میکند با
همان ناز و کرشمههای دخترانه، خودش را برای من لوس کردن. دست مرا که
میگیرد، جا میخورم، چشمانم را میبندم تا بند بند گوشت اضافهای که روی
دست نحیف یک دختر بچه 7 ساله برآمده را حس کنم، او اما دست مرا سفت چسبیده و
دلش نمیخواهد که این حس چند دقیقهای قشنگ خراب شود، اصلاً برایم عجیب
تر، اصرار او به دست گرفتن و بوسیدن است، هر لحظه که بیشتر نزدیکش میشوم،
بیشتر خودش را به من میچسباند. نمیدانم شاید رفاقتش با آدمها را از همین
نقطه شروع میکند، از جایی که خودش برای خودش نقطه شروع رفاقت گذاشته، از
جایی که دلش میخواهد ببیند چه کسی از لمس کردنش جا میخورد یا نمیخورد...
به داخل حیاط خانه که میرسیم، مادربزرگ رعنا با آن روسری و لباسهای
یکدست سیاه، کشان کشان خودش را میرساند به ما، اما همین که چشمش به من و
رعنا میافتد، میزند زیر گریه، انگار خاطره سمیه برایش زنده شده باشد، مرا
در آغوش میگیرد و میگوید: «دیدی سمیهام رفت.»، بعد سریع با گوشه تا
خورده روسری اش، اشکهایش را پاک میکند تا مبادا رعنا دوباره یاد آن شب
لعنتی بیفتد. آن شب لعنتی 4 سال پیش، درست در جایی روبهروی همین خانه، در
یک فاصله دو متری، در اتاقی با دیوارهای کاهگلی نم خورده، جایی که ندیده،
بوی اسید غلیان کرده، از پشت نخلهای خمیده میزند زیر دماغمان... همان
جایی که پای رعنای 3 ساله وقتی بغل به بغل مادر خوابیده بود، ناخواسته به
تقدیر دردناکی کشیده شد که اگرچه باورش سخت است، اما حالا شده واقعیت تمام
زندگی او... .
به داخل خانه که میرویم «رضا» پدربزرگ رعنا سرمی رسد، حرف نزده چهرهاش
داد میزند عزادار است. محاسن بلند یک درمیان سفید، چشمهای خسته چروکیده و
صدایی پر از اندوه با لهجه غلیظ بمی که نمیگذارد از زندگی درد کشیدهاش
خیلی واضح سر در بیاوریم. «خوش آمدین.»
حالا رعنا با آن قامت ظریف و آن مانتو و شلوار زرشکی رنگ، هی دارد این پا و
آن پا میشود که مبادا مدرسهاش دیر شود، همکلاسیهایش زودتراز او
خداحافظی کرده و رفتهاند سرکلاس، او مانده و من و یک عکاس، با دو هدیه
برای او و نازنین، (خواهر رعنا که 3 سال از او بزرگتر است)
اما رعنا برخلاف همه بچهها آنقدرها که باید برای هدیه گرفتن ذوق و شوق
ندارد، برای همین خیلی دلم میخواهد بدانم آن لحظهای که چشمش به آن پیراهن
و شلوار صورتی رنگ، افتاده چه فکرها و خیالهایی که از سرش نگذشته،
نمیدانم شاید دوباره به این فکر افتاده که چگونه باید بدن چروکیده پوست
انداختهاش را رو به آینه نگاه کند، پس وقتی میبینم بیهیچ تمایلی هدیهاش
را بر میدارد و میبرد، درکش میکنم، خودم را میگذارم جای دختر بچه 7
سالهای که تازه دارد با مفهوم «زیبایی» آشنا میشود... اما، نه! من یکی
نمیتوانم، کم میآورم... رعنا که میرود داخل اتاق، پشت سرش راه میافتم،
دربسته میشود... چند بار صدایش میزنم، جواب نمیدهد. نمیدانم شاید دور
از چشم همه لباسها را پوشیده و در آورده است...
ضبط و دوربین را بر میداریم و دست در دست رعنا راهی مدرسه میشویم، از
خانه مادربزرگ تا مدرسه، راهی نیست، در مدرسه که باز باشد تا ته کلاسهایش
هم معلوم است. بچهها تا ما را میبینند سریع میدوند به سمت ما، «فاطمه»،
«زهرا»، «یلدا» و «رسول» همه آمدهاند به استقبال رعنایی که حالا نصف صورتش
پوشیده است.

یلدا تا رسول را میبیند میزند زیر خنده: «میبینی چقد
چاقه». از این همه راحتی خندهام میگیرد، بعد همینطور که دستان من درحال
لمس دستهای گرم و پر انرژیاش است، مرا تلو تلو خوران میبرد به سمت یکی
از چهار اتاق مدرسه «سعادت آبادی»... همان کلاس پایه اولیها و دومی ها...
رعنا درست روی نیمکت اول روبهروی تخته سیاه کنار «زهرا» مینشیند، جایی که
پشتش به بچه هاست، اما برخلاف تصورم هیچ کس پشتش به رعنا نیست، آقای بنی
اسدی هنوز نیامده، من میشوم معلم ده – یازده بچه شیطان یک جا بند نشو.
بچهها کدوماتون بیشتر با رعنا دوستین؟
«10 دست یکجا با هم میرود بالا!»
«واسه چی اینقدر رعنا رو دوس دارین؟» خیلی مهربونه»، «خوراکیاشو به ما
میده»، «با هم بازی میکنیم»... . باورم نمیشود، اینجا هیچ نگاه و صدایی
«رعنا» را وادار نمیکند که خودش را از دیگری پنهان کند...
اگه قرار باشه یه روز مدرسه نیای چیکار میکنی رعنا؟
«من! نه نمیشه که؛ باید بیام، نمیشه که نیام، اینجا رو دوس دارم، همه چیرو»
آقای بنی اسدی که میرسد، من میروم ته کلاس. درست جایی که به اندازه یک
خط موازی 2 متری بین من و رعنا فاصله است... قرارمان میشود سکوت... من قول
میدهم، اما رعنا که بر میگردد، همه قول هایم یادم میرود، نگاهش که به
رسول میافتد خندهام میگیرد، دلم غش میرود برای دست به سرکردنهایش.
«بچههای اولی، تکلیفای دیشبشون رو بیارن، دومی هام کتاب ریاضیشونو بزارن رو میز، رسول بشین سرجات»
رعنا همیشه جزو همان نفرهای اولی است که کتاب به دست میرود پیش آقای
معلم. بر خلاف همه شنیدهها و تصوراتم، رعنا را در مدرسه، رعنای دیگری
میبینم، یک آدم معمولی با چهرهای که هنوزبی مهری پدرانه ویرانش نکرده،
رعنا خوب مینویسد... خوب میخواند. . خوب حرف میزند و خوب نقاشی میکند،
اما کم حرف است، آنقدر که مجبورم برای چند کلمه گپ و گفت، خودم را به هر در
و دیواری بزنم... ...»
تو که اینهمه درس میخونی دلت میخواد چیکاره بشی؟
«نمی دونم، میخوام مثل تو بشم.»
یعنی خبرنگار؟
«آره»
بیا این ضبط من، ازم یه سؤال بپرس؟
«پیش ما میمونی؟»
من حالا ماندهام چه جوابی بدهم به سؤالی که میدانم سؤال نیست، درد است، درد تنهایی، درد بیکسی...
زنگ تفریح که میخورد، بچهها دوباره سرازیر میشوند سمت ما، شلوغی هایشان
تمامی ندارد، رعنا، اما دست مرا میگیرد و میبرد سمت اتاقی که نامش
کتابخانه است، یک اتاق 12 متریتر و تمیز با دو قفسه کوچک پر از کتاب
داستان...
آخرین کتابی که خوندی اسمش چیه؟
رعنا میرود و کتاب تن تن را میآورد میگذارد جلوی من...
این آقا یه خبرنگاره، نه؟
رعنا سرش را به نشانه تأیید تکان میدهد، من اینجا شک میکنم که او شاید که نه حتماً خبرنگاری را دوست دارد.
در همین گپ و گفت هستیم که نازنین خواهر بزرگتر رعنا میآید سراغ ما، «کلاس ما نمییای؟»
رعنا خواهر خوبیه؟
«اوهوم، خیلی.»
نازنین آرزوت چیه؟
«رعنا خوب شه، دوباره سالم شه»
همه که همین جوری رعنا رو دوس دارن؟
«ها، بله، ولی بعضی وقتا که دعوا میشه، بهش میگن رو گریده.»
تو چیکار میکنی اون وقت؟
«من؟! هیچی، اگه زورم برسه میزنمشون! ولی بیشترا دعواشون میکنم»
زنگ تفریح که تمام میشود، دوباره بر میگردیم به کلاس، همان اتاق سه در
چهارنو نوار آبی رنگ، همان اتاقی که حالا شده بهترین جای امن زندگی رعنا...
«کلاس دومیا، کتاب هدیههای آسمونیشونو بزارن رو میز، اولیهام یه نقاشی بکشن.»

من حالا از همین فاصله یک متر و نیمی، خیز برداشتهام سمت نقاشی رعنا،
درحالی که هنوز، ذهنم پی آن نقاشی دو سال پیش اوست، همان نقاشی که آقا معلم
از قبل ترها، گذاشته کنج کمد خانه اش، تا یک روز اگر قسمت شد یا نمیدانم
هراتفاق دیگری که افتاد، بدهد دست رعنا... همان نقاشی سیاه و سفید ازیک
مادر و دختر تنها که از همه زیباییهایشان فقط یک گردی صورت مانده بود و
بس! یک گردی خالی خالی...!
حالا اما، نقاشی رعنا با همه آن تصاویر سالهای قبل فرق کرده است، اصلاً
رد دستهای پژمردهاش را که میگیرم، جز به قرمز و زرد و آبی و سبز، به رنگ
دیگری نمیرود... تصویر آخرش هم میشود یک خانه و خورشید و درخت بدون حتی
یک نفر آدم، اما پر از حس زندگی...
آقا معلم: «از دومیها کی میتونه بگه خدا چه هدیههایی به ما داده؟»
رعنا زود دستش را میگیرد بالا و هنوز کسی زبانش باز نشده، سریع میگوید: «آقا ما بگیم، پدر، مادر، غذا، آب...»
زنگ تفریح دوم که میخورد دوباره بچهها هجوم میآورند سمت ما، برایشان
جالب است که یک نفر ضبط به دست و یک نفر دوربین به دست، دورهشان کردهاند.
حیاط مدرسه «سعادت آبادی» جز چند نخل عقیم و یک تپه خاکریزی پر از شن، چیز
دیگری برای عرضه ندارد، اما همینها هم آنقدر طرفدار دارد که برای چند
لحظه، حس حسادتم تحریک میشود... «رعنا»، «نازنین»، «رسول»، «عارف» همه دست
به دست هم دادهاند و وسطهای همین حیاط مشغول عمو زنجیربافند. بعد که
بازیشان تمام میشود همهشان میآیند و قرار میشود هر کدامشان هر طور که
دلشان خواست ژست عکاسی بگیرند، زودتر از همه نازنین میرود کنار دیوار، اول
دستی به روبان قرمز پاپیونی روی مقنعهاش میکشد و بعدهم مثل آدم بزرگها،
دستانش را قلاب میکند روی هم و با یک پای چسبیده به دیوارشروع میکند به
اخم کردن تا به قول خودش، عکسش خفن شود، بعد نوبت رعنا میشود، او هم
نیمنگاهی به نازنین میاندازد و انگار خیلی قبولش داشته باشد، دستش را در
هم قلاب میکند و رو به دوربین لبخند میزند...
زنگ آخر که میخورد، نزدیکیهای ظهر دوباره برمی گردیم به خانه رعنا، قرار
است ناهار میهمان خانهشان باشیم. حالا داییها و عروسها هم به جمع ما
اضافه شدهاند، خانه پدربزرگ رعنا، یک هال دارد و یک اتاق و یک آشپزخانه
کوچک، ما در هال مینشینیم و منتظر رعنا تا لباسهایش را عوض کند. اما
دوباره همان قصه صبح تکرار میشود، رعنا و نازنین میروند داخل اتاق و این
دقیقههای طولانی است که هیچ خبری از رعنا نمیشود...
صدا میزنم رعنا، پس کی مییای بیرون؟ بیام پیشت؟
بلند داد میزند «نه»
از مادربزرگ یواشکی طوری که حتی نازنین هم نشنود، میپرسم رعنا میتواند به آینه نگاه کند؟
مادربزرگ خودش را جمع و جور میکند و با حالتی که انگار دست روی غمهای عالم گذاشته باشم، میگوید:
«نه اصلاً، هیچ وقت، ما که ندیدیم.»
او راست میگوید؛ ما هم در همین نیم روز هیچ وقت ندیدیم که رعنا برود سراغ
تنها آینه نصب شده کنار در ورودی هال خانه پدربزرگ، اصلاً آینه جوری نصب
شده که قد رعنا حالا حالاها به آن نمیرسد، اما امان ازآن روزی که رعنا قد
بکشد... روزی که مشکلاتش هم با خودش بزرگ شود. در همین فکر و خیالها هستم
که یکباره با صدای بلند رعنا به خودم میآیم... رعنا درچارچوب فلزی اتاق،
خودش را پشت در، جوری قایم کرده که میشود روسری پر از رنگش را دید، اما
دستش مرتب روی همان کلاه مشکی رنگش است تا مبادا کمی عقب برود. رعنا وقتی
در خانه است، وقتی قرار میشود که همه آن مانتو و شلوار و مقنعه پوشیده را
در آورد، حال و روزش عوض میشود، اینجا دریک خانهای که به زور به
40-50 مترهم نمیرسد، رعنا یک رعنای دیگر است... از اتاق که بیرون میآید،
میرود مینشیند کنار مادربزرگ، آنقدر خودش را محکم مچاله میکند که به
زور میتوان چهرهاش را دید... مادربزرگ میگوید کار هر روز و هر شبش است،
وقتهایی که دلش برای «سمیه» تنگ میشود، اما نمیخواهد به زبان بیاورد...
«رعنا تو این 7 ماه که بیمادر شده، ساکتم شده، اون وقتا سمیهای بود که
بهش دلداری بده، ولی حالا چی، رعنام خیلی بیکس شده، بچم صداش در نمییاد.»
رعنا چند دقیقه بعد از حصار محکمی که دور خودش پیچیده، بیرون میآید و
مینشیند کنار من، دوباره دستانش را میاندازد پشت کمرم و با همان چهره گره
آلودش، صورتش را محکم میچسباند به صورتم و انگار که بخواهد واکنشم را
ببیند، چند دقیقه همینطور بهت زده نگاهم میکند.
رعنا چه آرزویی داری؟
«نمیدونم»
مگه میشه؟
«خب نمیدونم. چرا انقد سؤال میپرسی، شما امشب میرین خونتون؟»
محو صورت زیبای رعنا شده ام، بیخیال همه آن ناهمواریها و ناصافیها،
تلفن همراهم را میگیرم رو به خودم و او تا یک عکس سلفی یادگاری بشود جزو
خاطرات سفر ما، اما همین که نگاه رعنا با چهرهاش که انگار برای خودش غریب
است، در قاب گوشی مینشیند، سریع خودش را جمع میکند و پشت من قایم
میشود... ناگهان دست هایم سست میشود، آنقدر سست که وقتی میشنوم میگوید
«عکس نگیر» گوشی را به زور انگشتانم نگه میدارم... ودر همان ثانیههای
غمانگیز نرسیده به غروب همتآباد، پشت دستم را داغ میکنم تا از این به
بعد عادت سلفی گرفتنهای بیموقع را از سرم بیرون کنم... . از آن به بعد
رعنا در مقابل دوربین عکاسی ما هم، جا خالی میدهد، اصلاً وقتی قرار میشود
برویم داخل حیاط و پشت به نخلستان کوچکشان، عکس یادگاری بگیریم، مقاومت
میکند. نمیدانم شاید تا به حال آنقدر واضح تصویر جدیدش را درقاب
دوربینها ندیده و اگر هم دیده، درک صورت مچاله شدهاش را نداشته است... از
این پس اما زندگی برای آدمی که تمام حسهای دخترانهاش زنده است، سختتر
میشود... باید دختر باشی که بدانی فاصله این سختیها تا دنیای معمولی یک
آدم چقدر زیاد است؟!
هنوز پرده آسمان به غروب دلگیر کویر نرسیده، قرارمان میشود بهشت زهرای
همت آباد... اما هیچ کدامشان از نازنین گرفته تا رعنا، پای آمدن ندارند...
اصرارهای ما هم بیفایده است.
هر کدامشان به طریقی شده، پنهان میشوند،
رعنا درس و مشقش را بهانه میکند و نازنین، نیامدن رعنا را! اما همه ما خوب
میدانیم همه اینها بهانه است... اصلاً از 7 ماه پیش تا به همین الان که
جای «سمیه» برای همیشه خالی شده، فهرست بهانهها هم بیشترشده است... وقت
خداحافظی دوباره رعنا میچسبد به من، دلش نمیخواهد از پیششان برویم، اما
چه کنیم خانه رعنا غبار غمش کم نیست، ما میخواهیم غروب نشده، خودمان را
برسانیم به بم تا بلکه زودتر از این فضای غبار آلود پر از اندوه راحت
شویم... اما پایمان که به بهشت زهرای همت آباد میرسد، تازه اندوه واقعی یک
نیمه شب تاریک میافتد به جانمان... من روبه روی سنگ قبر سمیه مهری تنها
به ثانیههای سیاهی فکر میکنم که ساعتهای زیبای زندگی دو آدم معصوم را
تباه کرده است... . بعد با خودم تصور میکنم اگر ساعت ۲ بامداد اردیبهشت
ماه سال 90 نیامده بود، حالا زندگی رعنا و سمیه چگونه بود؟ایران
گزارش :حمیده امینی فرد