کد خبر: ۳۶۱۴۳۵
تاریخ انتشار: ۱۳:۲۴ - ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۴ - 2025May 21

نجات ۶ زندگی

در روز «اهدای عضو»، سراغ روایت امیرحسان شبانی‌میلاجردی رفتیم، پسربچه ۱۱ ساله‌‌ای که به خاطر یک تب ساده در بیمارستان بستری و بعد از یک‌ماه و نیم با بخشش، جاودانه شد. 

شفاانلاین»سلامت خانواده شبانی می‌توانستند مانند حدود۳۰۰۰ هزار خانواده دیگر رفتار کنند، می‌توانستند که تن فرزندشان را زمانی که دچار مرگ مغزی شده بود، به خاک بسپارند، این خانواده اما تصمیم درستی گرفتند و راه دیگری را انتخاب کرده، رضایت به اهدای اعضای فرزندشان دادند. آنها هم زندگی بخشیدند و هم به قول خودشان، باعث ادامه حیات پسر نوجوان‌شان، به شکل دیگری شدند.

به گزارش شفاآنلاین در روز «اهدای عضو»، سراغ روایت امیرحسان شبانی‌میلاجردی رفتیم، پسربچه ۱۱ ساله‌‌ای که به خاطر یک تب ساده در بیمارستان بستری و بعد از یک‌ماه و نیم با بخشش، جاودانه شد. 
 تصادف رانندگی، شایع‌ترین علت مرگ مغزی در ایران است، هر سال حدود ۲۰هزار مرگ ناشی از تصادف در ایران رخ می‌دهد و از این میان، سالانه حدود ۸۰۰۰ مورد مرگ مغزی اتفاق می‌افتد. از این میان اما، نصف این تعداد بیماران مرگ مغزی، قابلیت اهدا دارند؛ به عبارتی، سالانه حدود ۴۰۰۰ مورد مناسب اهدای عضو در ایران وجود دارد، این در حالی است که کمتر از یک‌سوم این تعداد، اهدا اتفاق می‌افتد، بدتر اما این است که حدود ۲۵ هزار نفر در لیست انتظار دریافت عضو قرار دارند و هر سال هم حدود ۳۰۰۰ نفر در جهان به خاطر نبود عضو از دنیا می‌روند. خانواده شبانی اما ‌جزو، آن یک‎سوم خانواده‌ای هستند که تصمیم به اهدای زندگی می‌گیرند.
   
یک اتفاق ساده
 ثانیه به ثانیه آن روزهای تلخ‌ را والدین امیرحسان شبانی‌میلاجردی هنوز به یاد دارند، روزهایی را که پسر ۱۱ ساله‌شان، بهار زندگی‌اش به پایان رسید و خزان و زمستان را تجربه کرد؛ بهار دیگری اما در انتظار امیرحسان بود. همه چیز از یک روز سرد زمستانی شروع شد؛ روزهای آخر سال بود، همه خود را برای فرارسیدن سال نو آماده می‌کردند؛ خرید عید را انجام می‌دادند یا خانه‌تکانی می‌کردند. برای خانواده شبانی اما روزگار خواب دیگری دیده بود. آرزو روستایی، پزشک و مادر خانواده تعریف می‌کند: «هفدهم اسفند بود و امیرحسان بعد از بازگشت از تمرین فوتبال، پیش من از خستگی شدید شکایت کرد.»
مادر، علائم فرزندش را بررسی کرد، تب و بی‌حالی، باعث شد که او نسخه‌ای تجویز کند تا بیماری التیام یابد. چند روز بعد اما تب پایین نیامد، بی‌حالی البته کم شده بود و همین باعث شد تا او، فرزندش را در بیمارستان بستری کند.
 در بیمارستان نیز تلاش پزشکان جواب نداد و تب او پایین نیامد. آزمایش‌ها هم هیچ عفونتی را در خون او نشان نمی‌داد. همه‌چیز عجیب و غریب بود و خانم روستایی می‎گوید، نه خودش و نه پزشکان دیگر نمی‌دانستند که مشکل چیست؟
 بعد از چند روز، خانواده شبانی تصمیم گرفتند تا فرزندشان را برای ادامه درمان، به بیمارستان دیگری منتقل کنند؛ آمبولانس برای انتقال آماده و همه کارهای انتقال هم انجام شده بود اما اتفاق دیگری افتاد. 
روستایی می‌گوید: «در زمان انتقال، به‌یکباره امیرحسان، تشنج کرد و هر دارویی که تزریق کردند، تشنج او قطع نشد.» به اجبار دارویی تزریق شد و امیرحسان را به خواب مصنوعی بردند تا آسیب کمتری به مغزش وارد شود. 
بعد از انتقال به بیمارستان مقصد، امیرحسان را از کما خارج کردند تا درمان را شروع کنند او اما دوباره تشنج کرد و به اجبار او را به کما بازگرداندند.
   
انتظار معجزه
 روزها می‌گذشت اما شرایط امیرحسان بهبود پیدا نمی‎کرد و آرام‌آرام هوشیاری مغزش هم از دست می‎رفت. آب پاکی را پزشک پسربچه روی دست خانواده ریخت. روستایی می‎گوید: «پزشکش گفت که امیرحسان دچارمرگ مغزی شده است.»
 باور این اتفاق برای خانواده سخت بود؛ پسر ورزشکار و سالم‌شان، با پای خودش به بیمارستان آمده بود و حالا درخت زندگی‎اش در بهار، خزان‎زده و برگ‌هایش یکی یکی در حال فروافتادن بود.بعد ازاعلام این خبر، پرسنل بیمارستان موضوع اهدای عضو را مطرح کردند. خانم روستایی می‎گوید: «من و پدرش، موافق اهدا بودیم اما امید به بازگشت داشتیم.» حس مادری و غیرباورپذیر بودن آنچه که بر امیرحسان گذشته، باعث می‎شد که مادر صبر کند و منتظر خبر خوش باشد. او می‌گوید که آن روزهایی که خبر مرگ مغزی را دادند، روزهای منتهی به شب قدربود و او واعضای خانواده دعا می‌کردند ومنتظر معجزه‌ای ازطرف خداوند بودند.البته که معجزه اتفاق افتاد؛هم برای امیرحسان وهم برای افراد دیگری. روستایی می‎گوید که از زمان مرگ مغزی تا روز اهدا که الکترودهای مغزی در جریان بودند، حدود۱۲ روز طول کشید اما احساس می‌کند امیرحسان می‎خواست کسب اجازه کند از پدر و مادرش برای رفتن و آنها را آماده کند. 
خانم روستایی‌‌ می‎گوید: «امیرحسان، پسر مودب و بخشنده‎ای بود،همیشه قبل ازورود به خانه،به من و پدرش تعارف می‎کرد تا اول وارد خانه شویم. او همیشه مراقب بود تا رضایت ما را کسب کند.» او در مدرسه هم نسبت به دوستانش مهربان و بخشنده بود و به نظر روستایی‌ همه اینها باعث شد تا امیرحسان، زندگی‎اش را به شکل دیگری ادامه دهد؛ با بخشش. 
   
زندگی دوباره 
روستایی به‌یاد دارد، زمانی را که وداع با فرزندش تمام شد و بعد پرسنل بیمارستان امیرحسان را به اتاق عمل بردند، در چشمانش، فرزند کوچکش قد کشیده و مانند مردی بزرگ و بخشنده رخ نموده بود. چند ساعت بعد، زندگی امیرحسان به شکل دیگری ادامه پیدا کرد. از بیمارستان شمال تهران، آمبولانس‌ها پشت‌سر هم و یکی‌یکی به سمت فرودگاه یا به سمت بیمارستانی دیگر در پایتخت در حرکت بودند. آنها حامل اعضای  امیرحسان بودند؛ مثل قلب، کلیه‎ها و کبد او که اهدا شد. خانم روستایی می‌گوید که قلب پسرش، در سینه پسربچه‌ای که حدود پنج سال منتظر دریافت قلب بوده، جای گرفته است. این خبر را در گروه پزشکان بیمارستان قلب تهران دیده است. هجدهم فروردین‌ ۹۳، امیرحسان به دنیا آمد اما روستایی معتقد است با اهدای عضو فرزندش، او دوباره متولد شد.

رسم بخشندگی
 این اولین بار نیست که در خانواده روستایی، اهدای عضو انجام شده و  خانواده این پزشک، با این عمل خیر بیگانه نیستند؛ این رسم خانوادگی روستایی و شبانی است، این که بخشنده باشند، پیش از این هم در خانواده آنها عضوی اهدا شده بود.روستایی می‎گوید که پیش از این هم در سال ۹۲، برادرزن برادرش در تصادفی دچار مرگ مغزی شد و همان زمان هم خانواده پسر جوان، رضایت به اهدای عضو دادند، بنابراین پذیرش اهدای عضو برای روستایی و خانواده‎اش قابل‌قبول بود، البته که پزشک بودن او نیز مزید بر علت شده تا عمل خیر را انجام دهد، هرچند او می‌گوید: «خارج از پزشک بودن، من مادرم.» خانم روستایی برای عملی کردن این تصمیم با چالش دیگری هم روبه‌رو بوده است. 
او باید خواهر را آماده وداع با برادرش می‌کرد. او می‌گوید: «به دختر کوچک‌ترم که بی‌تاب برادرش بود، گفتم امیرحسان زنده است اما در بدن دیگری، این بهتر است یا این که برادرت به کسی زندگی نبخشد؟ و این شد که خواهرش هم رضایت داد به بخشش برادر.»
برچسب ها: اهدا عضو
نظرات بینندگان