کد خبر: ۹۴۲۵۳
تاریخ انتشار: ۰۹:۵۱ - ۳۰ دی ۱۳۹۴ - 2016January 20
شفا |آنلاین>اجتماعی>مفقودالجسد بودن یک شهید روایت جدیدی نیست. آن هم برای ایرانیانی که 8 سال جنگ تحمیلی را از سرگذرانده‌اند و هنوز هم بعد از سال‌ها شاهد تشییع بقایای شهدای گمنام در شهرها هستند. شهدای گمنامی که هنوز عده ای چشم به راهشان هستند.

به گزارش شفا آنلاین،مفقودالجسد بودن یک شهید روایت جدیدی نیست؛ اما درد بی خبری و انتظار در جان هر خانواده‌ای که شهید مفقود الجسد دارد، روایتی متفاوت است. روایتی که هرگز کهنه نشده است. روایت آن‌ها، داستان خانه‌هایی است که هنوز هم بوی انتظار می دهد. خانه «شوکت خانم» هم! انتظاری که گویی بر پیشانی «شوکت خانم» نوشته شده است. بیشتر از 33 سال، از روزی که پسرش «غلامحسین» را از زیر قرآن رد کرد، می گذرد. روزی که قامت رعنای پسر در خم کوچه ناپدید شد تا به جبهه برود، مادر کاسه آب را به سنت دیرین ایرانی‌ها پشت سرش ریخت.


اما از اردیبهشت ماه سال 61، نه غلامحسین بازگشته است و نه حتی نشانه ای از او به دست مادر رسیده است. سال‌هاست که مادر هر شب جمعه به حرف دوستان هم گردانی او اعتماد می کند و برای شادی روح پسرش قرآن می‌خواند. دوستانی  که گفته‌اند از شهید شدن غلامحسین مطمئن هستند اما در تمام این 12 هزار روزی که مادر چشم به راه پسر بوده و با هر بار شنیدن صدای موتورسیکلت از جا پریده است، هنوز نشانه ای از جسم غلامحسین نیامده است.

از ابتدای کوچه، نشانی خانه شهید غلامحسین قزوینی را از هرکه بپرسی با دست نشانت می دهد. خانواده قزوینی سال‌های سال است که ساکن نارمک هستند و قدیمی‌های محله، همه از خوشنامی آن‌ها می گویند. همین چند وقت پیش بود که امام جماعت مسجد از این خانواده؛ به عنوان خانواده ای مثال زد که از ابتدای انقلاب تاکنون نه عقیدتی و نه مالی، رنگ عوض نکرده اند. مادر و تنها خواهر شهید در خانه هستند. همان بدو ورود، عکس 3 شهید، 3پسرعمو در قابی بر طاقچه نگاه را به سوی خود می کشاند: «غلامحسین، عباس و امیرحسین قزوینی.» فاطمه خانم خواهر کوچک شهید می گوید: «هیچکدام تشییع جنازه نشدند. آقا عباس را خانواده دیگری دفن کرده بودند که بعداً معلوم شد شهید خانواده ماست. آقا امیر حسین هم 11 ماه بعد از شهادتش جنازه اش آمد.»

 روایت مادر
«غلامحسین تنها پسرم نبود که به جبهه می رفت. پسران دیگرم شکرالله و قاسم هم جبهه بودند اما وقتی به او گفتم مادر تو دیگر نرو! جواب داد اگر فردای قیامت خدا سؤال کند تو که جوان داشتی چرا برای دفاع از اسلام مانع شدی، چه جوابی می‌دهی؟» این‌ها را شوکت خانم می گوید. 74 ساله است اما بهتر از تحصیلکرده‌های جوان اوضاع کشور و روابط اجتماعی را  تحلیل می کند. یک روز وقتی کشور نیاز دارد جوانش را در راه رضای خدا داده است و حالا برای مردم نگران است. نگران پیرزن تنگدست همسایه است که باید برای فاضلاب و کنتور برق پول پرداخت کند و ندارد. می گوید:«همین اول بگویم که برای خودم نمی گویم. نگران همسایه‌ها هستم. یک روز مملکت نیاز داشت و مردم از هیچ چیز دریغ نکردند. اگر کسی 2 تا تخم مرغ در خانه‌اش داشت و اعلام نیاز می‌کردند همان 2 تا تخم مرغ را دریغ نمی کرد. آن روزها هیچکس دودوتا چهارتا نمی‌کرد اما حالا قوانین طوری شده است که از ضعفا و محرومان حمایت نمی‌شود. من اصلاً این‌ها را از چشم مسئولان ارشد نظام هم نمی‌بینم.»
شوکت خانم فرزند اولش یعنی غلامحسین را در 16 سالگی به دنیا آورده است. خودش می‌گوید: «خداوند به من 5 فرزند داد که 4تا از آن‌ها هنوز هستند. با هر بچه‌ای مادر باید دوباره کوچک شود و با آن بچه بزرگ شود غیر این باشد نمی شود فرزند صالح تربیت کرد.» او از روزهای نوجوانی غلامحسین می گوید:«آمد و گفت دوست دارم جلسه قرآن در خانه داشته باشیم. ما هم قبول کردیم. 12-13 سال بیشتر نداشت. خیلی مسجد می رفت. حتی قبل از 17 شهریور هم فعال بود. وقتی آمد و گفت می خواهم نوار و اعلامیه پخش کنم، گفتم مادر بده من هم کمک می کنم. پسرم همه چیز را با من درمیان می گذاشت. خیلی با هم دوست بودیم. من هم همیشه همراهی اش می کردم.» اما ماجرای غلامحسین و مادر به همین جا ختم نشد. آنطور که مادر شهید می گوید، او دفترچه آماده به خدمت بودنش را قبل از انقلاب گرفته بود اما وقتی «آقا» اعلام کرد که سربازها فرار کنند، تا بعد از انقلاب به سربازی نرفت «انقلاب که شد اول رفت کمیته، اما بعد گفتند کردستان شلوغ شده است. غلامحسین اعزام شد پاوه. وقتی که برگشت برای بار دوم رفت بازی دراز و آن جا زخمی شد. وقتی برگشت همین که در آغوش گرفتمش و به پشتش زدم دیدم صورتش در هم رفت، فهمیدم درد دارد که بعدها دانستم ترکش خورده است. 3 بار رفت بازی دراز و برگشت. همان دورانی بود که شهید شیرودی تازه شهید شده بودند. به خاطر شرایط جغرافیایی آن منطقه نتوانسته بودند چند روز به آن‌ها آب و غذا برسانند. برایم تعریف کرد که از گیاهان خودرو می خورده.»

 از شهادتش مطمئن بودند
شهریور 59، فصل جدیدی از زندگی ایرانی‌ها را رقم زد. حمله بعثی‌ها و اشغال خاک خرمشهر، شهید غلامحسین قزوینی را نیز از کوچه پس کوچه‌های نارمک به جنوب کشاند. شوکت خانم می‌گوید: «برای عملیات بیت‌المقدس اعزام شد. یازدهم اردیبهشت سال 61 بود. با رفتنش موافق نبودم گفتم دو برادر دیگرت هم جبهه هستند اما  می گفت باید بروم. از من پرسید جواب خدا را چه می دهی؟ و من یاد روایتی از اجازه گرفتن حضرت علی اکبر(ع) از مادرش افتادم وقتی که می‌خواست به میدان جنگ برود. بعد از آن دیگر مخالفت نکردم. به دوستانش گفته بود دلم می‌خواهد در مرز ایران و عراق شهید شوم و جایی که خونم ریخته است، خار سبز شود. دوستانش پرسیده بودند حالا چرا گل نباشد و خار باشد؟ شهید گفته بود چون هیچکس از روی خار برای دست درازی به خاک و ناموسم رد نشود.»

همه چیز تا پیش از طلوع آفتاب خوب پیش می رفت اما صبح روز بیستم اردیبهشت سال 61 وقتی آفتاب طلوع کرد، عراقی‌ها پاتک زدند و همین پاتک عامل شهادت غلامحسین قزوینی شد. مادر شهید می گوید: «تا 40 روز نمی‌دانستیم شهید شده است یا نه. همه فامیل و دوستان خانه ما جمع شده بودند. بعد از 40 روز رفتیم پادگان و رفقایش را دیدیم. اول یکی از دوستانش را دیدم. رفتم جلو کتش را گرفتم و پرسیدم امیرجان، غلامحسین کجاست؟ همانجا فهمیدیم شهید شده است. رفقایش می گفتند اینقدر از شهادتش مطمئن هستیم که روی سینه اش هم نام شهید را نوشتیم و فرستادیمش عقب. حالا یا ماشین در بین راه بمب و خمپاره خورده و منفجر شده، یا... هر حادثه دیگری هم در میدان جنگ می تواند اتفاق بیفتد. آن وقت برایش ختم
گرفتیم.»
از آن پس جست و جوی شهر به شهر برای یافتن شهید آغاز شد. یک روز اصفهان، یک روز شمال کشور، یک سفر به بجنورد و سفر دیگر به اردبیل و تبریز «بجنورد آخرین سفر بود. البته بعد از آنکه مردان فامیل رفتند و همه جا را گشتند چند شهر هم خودم به اتفاق پدر شهید یا تنها رفتم. در سفر آخر دیدم پدر شهید خیلی تحت فشار است. خیلی گشته بود. راستش دلم برای همه سختی‌هایی که کشیده بود سوخت. همین شد که بعد از 2 سال دیگر برای پیدا کردنش سفر نکردیم. اما هر روز یا یک روز در میان می رفتم پزشکی قانونی.»
خواب‌ها، گاهی مسیر زندگی انسان‌ها را عوض می کنند. پیش آمده که تعبیر یک خواب به زندگی آرامش داده است و خوابی دیگر آرامش را گرفته است. شوکت خانم را هم یک خواب آرام کرده است:«خواب یک میدان بزرگ پر از قربانی را دیدم. یکی در خواب از من پرسید برای چه آمده ای؟ گفتم دنبال بچه ام هستم. بعد دیدم یک دست قطع شده به من سلام کرد. پشت سرش یک پای قطع شده و پشت سرش یک انسان نیمه سوخته. برگشتم و عقب را نگاه کردم دیدم در صفی که انتهایش معلوم نیست همینطور می‌آیند و به من سلام می کنند. انگار همه آن‌ها در منطقه جا مانده بودند یا گمنام بودند.»

 اخلاق خوش، سیره شهید
آنطور که مادر شهید غلامحسین قزوینی می گوید، دلش می خواهد با اخلاق خوش و روی گشاده، جوان‌ها را به ارزش‌های دینی ترغیب کنند. می‌گوید:«غلامحسین همیشه می‌گفت پیامبر همه را با روی خوش به اسلام دعوت می کرد. اوایل انقلاب طبقه بالا را اجاره داده بودیم به دو جوان. یک روز غلامحسین به من گفت که مادر یک نفر پیش اینهاست که از منافقین است و فراری است. اما مبادا به کسی بگویی. هر وقت هم غذا درست می کنی برایشان ببر. این جوان گمراه شده و در این حال اگر بفهمد ما می دانیم فرار می کند و سرپناه دیگری ندارد. می رود به خیابان یا یکی را می‌کشد و یا خودش کشته می شود. این جوان‌ها در خانه ما بودند تا اینکه یک روز ما به شوخی به همدیگر گفتیم تو هم فراری هستی؟ این‌ها فهمیدند که ما می دانیم  و جذب این تدبیر غلامحسین شدند. آن جوان رفت توبه کرد و ادامه تحصیل داد و الان  مشغول به کار است.»
«مزار» واژه غریبی است برای مادری که 33 سال در انتظار بازگشت فرزند بوده است. شوکت خانم بعد از این همه سال وقت حرف زدن از غلامحسین، هنوز بغض می کند و لحظه ای سکوت. آخر نه سنگ قبری بوده که بداند پسرش زیر آن خفته است. نه چفیه ای، نه پیشانی بندی و نه انگشتری. این مادر از فرزند خود هیچ نشانه ای ندارد. تنها نشانه ای که از او برایش مانده محبتی است که در قلبش به او احساس می کند. عزیز از دست داده‌ها از چهره عزیزشان وقت دفن کردن می گویند، چه بسیار عکس‌هایی که منتشر شده و شهید را در گور لبخندزنان به تصویر کشیده، دیگری از اتفاقاتی می گوید که در مراسم تشییع جوانش افتاده و آن را نشانه ای از سوی خداوند می داند. پسر شوکت خانم اما هرگز مراسم تشییعی نداشته است. در عوض او از صدای مداحی می‌گوید که وقت تشییع جنازه شهدای گمنام، سوزناک از کربلا می خوانده و پس از گذشت سال‌ها هنوز سوز صدایش قلب این مادر شهید را به درد می آورد.ایران
 

غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۴:۱۸ - ۱۳۹۴/۱۱/۰۱
0
0
بسم رب الفاطمه بانوی عشق - یار غمخوار علی در کوی عشق
آن سپردار علی روز بلا - مخزن‌الاسرار رنج کربلا
به مناسبت سالگرد عملیات کربلای پنج و تشییع 94 شقایق گمنام در شیراز مثنوی «داغ شقایق» تقدیم به شهدای گمنام هشت سال دفاع مقدس
چشم دریا خون‌فشان، غَم داغ را - کربلا برپا همه آفاق را
شد خبر دل را که بویی می‌رسد - صاحب سِرِّ مگویی می‌رسد
کربلا را لاله رویی می‌رسد - غرقه در خون روی و مویی می‌رسد
از خُم کوثر سبویی می‌رسد - از مِی حق تَر گلویی می‌رسد
دست بازو بسته چون حیدر کَسی - پیکر دریادلانی اطلسی
می‌چکد خون از گلوی لاله‌ها - شهر حافظ مست بوی لاله‌ها
عاشقی یعنی که زهرا پیشگی - یار و غمخوار ولی، هَمّیشگی
عاشق یعنی که در بحر بلا - همچو غواصان بنوشی مِی زِ لا
لا چو گشتی در اِلای فاطمه - ره بیابی کربلا را خاتمه
چشم دریا خون‌فشانِ یاسِ عشق - غرقه در خون آمده غواصِ عشق
آنکه شیرینش به جان، زهراست او - هر دَمَش یک کربلا برپاست او
گفتم از زهرا نفس آتش گرفت - سینه شوقِ یالثاراتش گرفت
گفتم از زهرا لبانم سوختند - آتشی در سینه‌ام افروختند
کیستی اِی زُهرۀِ مغموم عشق؟ – نقشِ خونین خدا بر بوم عشق
سینۀِ دریا غریقِ داغِ یاس - کرده بر تن خاکِ صحرا، خون لباس
سینۀِ سرخ شقایق، داغِ عشق - بوی زهرا می‌دهد آفاقِ عشق
می‌تپد دریادلی را دل به خاک - عشق زهرا کرده مستان را هلاک
یادگار از عشق زهرا سینه‌چاک - استخوانی مانده بر جا و پلاک
استخوان‌ها را کفن پوشیده‌اند - در کنارِ هم شقایق چیده‌اند
کربلا را محرم راز آمدند - کربلای پنجیان بازآمدند
آن پرستوها به پرواز آمدند - بال‌وپرها غرقه خون بازآمدند
از سفر بازآمدند آن یارها - با خمینی آن علم بردارها
گَشته گم یوسف به کنعان آمدند - شهرِ حافظ را به مهمان آمدند
در کفن‌پوشیده تن‌ها آمدند - جان فدایی‌های زهرا آمدند
استخوان‌ها بوی همت می‌دهند - بوی درد و رنج و محنت می‌دهند
بوی یاس خورده سیلی می‌دهند - بوی روی گشته نیلی می‌دهند
بوی پهلویِ شکسته می‌دهند - بوی بازوهایِ بسته می‌دهند
بوی فرقِ غرقه در خون می‌دهند - بوی فکه بوی مجنون می‌دهند
استخوان‌ها بوی خیبر می‌دهند - داغ همت بر دل ما می‌نهند
دستِ دل بر دامن سروی بلند - رفته دل در دام گیسویی به بند
قومِ بوده کربلا آرامشان - بی کفن در خاکِ غربت بی‌نشان
دسته‌گل‌های کفن‌پوش آمدند - گشته یاران فراموش آمدند
کرده نوش از لعل حیدر جام‌ها - بازگشتند از سفر گمنام‌ها
آتشی در سینه، بر لب آه سرد - رود خون از دیده‌ها جاری به درد
کاروانی می‌رسد لبریز مَرد - عاشقانِ کربلا را خون نَوَرد
کربلا آن قبلۀِ آمالشان - نُه‌فلک آشفته‌حالِ حالشان
می‌زند بر ساحلِ دل، موج غم - استخوان‌ها خفته در آغوش هم
خفته در خاک بلا غواص عشق - حرمت حق تا بدارد پاس عشق
حق که باشد جز حسین و فاطمه - کربلا باشد بر این ره خاتمه
حق حسین است و حسین است عین حق - وز غم او گشته این عالم خَلَق
در ازل او عهد ما را بست اَلَست - از برایِ او هویدا گشته هست
یک بلی گفتیم و عالم شد بلا - قبلۀِ شش‌گوشه بر پا کربلا
نقطه پرگار هستی شد حسین - برمدار او بگردد عالمِین
در حریمش کَس نگردد خاصِ عشق - تا نگردد در یمش غواصِ عشق
آنکه غواصی کند در بحر او - کی نماید جز بلا را آرزو
غوطه چون خوردی در این بحر عمیق - یابی اندر او همه دُرّ و عقیق
هرکه این ره رفته برگشتش چو نیست - عمق این دریا نداند کَس که چیست
هرکه یک قطره خورد زین آب عشق - تا ابد گردد دلش بیتاب عشق
در یم او هرکه‌ای غواص شد - عاقبت بر نیزه چون عباس شد
به امید ظهور حضرت یار ...
پنج‌شنبه اول بهمن ماه 1394 منصور نظری
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: