پیرمرد خنزرپنزری هم - بگذارید اینجوری صدایش کنیم، گرچه شباهتی به پیرمرد چرک و بدچشم بوف کور ندارد - داشتم میگفتم؛ پیرمرد خنزرپنزری هم حتماً این را میداند که اتوی زغالی را ور دل خودش، صدر بساط جا داده و لابد یک جور خاصی رویش حساب میکند. «این اتو چند؟!» توی چشمم زل میزند:«خریداری یا همینجوری الکی میپرسی؟!» یک باره حس میکنم سر معامله بزرگی هستم. یک کالای ممنوعه. حالا لابد باید حواسم به دور و برم باشد که کسی خبردار نشود.
سرم را کمی جلو میبرم و طوری که مثلاً دلم نمیخواهد کسی خبردار شود، میگویم: «چند تا از اینها دارید؟» جوری که انگار مطلب مهمی را کشف کرده باشد، قیافه آدمهای زرنگ را به خودش میگیرد: «برای کافه میخواهی؟! بهت هم میخوره. از اول فهمیدم دنبال چی هستی. یکی دیگه هم بود مثل تو.
چند وقت پیش اومد دنبال ظرف گلسرخی میگشت لیوان پایه دار سبز. حالا نمیدونم این ظرفای گلسرخی چی شده که اینقدر طرفدار پیدا کرده. خونه کلی داشتیما. دخترا هی گفتن اینا چیه بریزین دور بره. رفتم از این چی چیه آرکوپال مارکوپال خریدن. گلسرخیا رو مفت رد کردیم رفت. حالا کلی قیمت داشت. قدیمی بود. اصل ژاپن. این ایرانی هاش هم هست. رنگش بخوبی اونا نیست. دیگه چی میخوای؟»
حالا دستش را روی دسته اتو گذاشته و دارد با آن بازی میکند. «میتونم چند
تا دیگه برات جور کنم. اما دونهای 200 قیمتشهها!» نگاه بیتفاوتی
به اتو میاندازم که مثلاً چشمم را خیلی هم نگرفته.
متوجه میشود. «ارزان تر هم میدهم. این یکی را 150 ببر ولی برای بقیه زیر 180 نمیشود. مال خودم نیست. باید از کسی بگیرم. یه چیزی باید تهش برای خودمم بمونه دیگه.»
چشمم تیلهها را هم گرفته. آنها را ارزان میدهد. همه اش 10 تومان. یک
کاسه پر تیله است. دو سه تا براق. بقیه کمی کدر شده. آدم را اما بدجوری یاد
قدیم میاندازد. «تیله بازی مال دخترها نیست.» نمیدانم چرا این جمله
میآید توی سرم. چندین بار شنیده ام؟! یادم نیست. اما شنیده ام؛ از زبان
بزرگترهای آن موقع که حالا هم بزرگترند و خودم هم، اما هوس یک تیله بازی
سیر هنوز توی دلم است. 10 هزار تومان میدهم و یک مشت تیله را میریزم توی
کیفم و کلی کیف میکنم.
«اتو چی شد؟! این رو نمیخوای؟» اتو را به کل فراموش کرده بودم. «ها؟! آهان... الان نه. حالا بعداً اگه خواستم...» ابرو بالا میاندازد: «حالا اگه خواستی باید زودتر بگی بهم. برای تعداد میگم. این رو همین الان میتونی ببری. 120 بده ببر. همینا رو میبرن توی این مغازه پغازهها چند برابر میفروشن. حالا برو خودت میبینی. 100 هم میدم.»
یک جورهایی معذب میشوم. باید بهانهای پیدا کنم. اتوی زغالی به کارم نمیآید. دلم نمیآید بگویم خبرنگارم و کافه دار نیستم. دوست هم ندارم قول بیخودی بدهم. یاد یکی از دوستان کافهدار میافتم. اگر اتوی زغالی بخواهد، حتماً سراغ پیرمرد خنزرپنزری میآیم.
راسته خیابان را میگیرم و چشمم روی ویترینهای رنگی میماند. لوازم
آرایشی بهداشتی و کیف و چمدان. با خودم فکر میکنم که این خیابان چقدر
همیشه زنده است. با همان بساطهای رنگارنگی که جابه جا پهن شده و هرچیزی
تویش پیدا میشود. از قیچی زنگ زده گرفته تا پاکت سیگار 30 سال پیش.