به گزارش شفا آنلاین : ساعت از نیمه شب گذشته بود. سوار خودرو نزدیک منزل برای عبور از سرعت گیر سرعت خودرو را کم کردم که دیدم شخصی با لباس تیره در تاریکی شب مشغول وَر رفتن با قفل درِ مغازهای است.
با سرعت کم از کنارش گذشتم و با یکدیگر چشم در چشم شدیم. صورتش از کثیفی سیاه شده بود و سفیدی چشمانش در سیاهی شب برق میزد.
توقف کردم و به عقب بازگشتم، شیشه خودرو را پایین دادم و او هم دست از کار کشید، گفتم: «با مغازه مردم چکار داری؟» گفت: «یدونه سیب میخوام». نگاه کردم دیدم که درِ شیشهای مغازه باز است و صاحب مغازه تنها به بستن درِ آکاردئونی آن اکتفا کرده است.
کنار خیابان توقف کردم و با محمود (که بعدا نامش را فهمیدم) به گفتوگو پرداختم. محمود اما دست از تلاش نکشیده بود و همچنان با چوب باریک درازی که در دست داشت، سعی میکرد سیبی که از جعبه میوه به زمین انداخته بود را به نزدیک دستانش برساند.
گفتم: «درِ مغازه رو چطور بازکردی؟»، گفت: «من باز نکردم که! هر شب بازه». با تعجب پرسیدم: «مگه تو هر شب میآی اینجا و میوه بر میداری؟» پاسخ داد: «هر شب که نه اما میام».
چند دقیقهای کنارش ایستادم تا موفق شد و دستش به سیب رسید. بدون معطلی با دستان سیاه خود روی سیب کشید که مثلا خاکش را پاک کند و بعد شروع کرد به گاز زدن. با دندانهای نصفه و نیمه، او هم نصفه و نیمه بر سیب گاز میزد و لذت خوردن سیب را در چشمانش می دیدم.
همانجا جلوی در نشست و تکیه داد به درِ آکاردئونی و من هم کنارش نشستم. اسمش را پرسیدم که جواب داد محمود! گفتم این کاری که کردی دزدی بود رو کرد به من و همزمان که گاز آخر را به سیب میزد گفت: «برو بابا! چند بار از خودش میوه خواستم بهم داده» گفتم «خب چرا الانم از خودش نگرفتی؟» گفت: «روم نمیشه! حس بدیه که هی به این و اون بگی آقا میشه به من یه سیب بدی، یه پرتقال بدی؟ مگه من گدام؟»
حدود 45 ساله به نظر میرسید اما هنوز موهای سرو صورتش که ژولیده و بهم ریخته بودن سفید نشده بودن. گفتم: «خب اگه پول داری بیا و وقتی مغازه بازه پول بده بخر» گفت: «پول ندارم هرچی درمیارم باید بدم دوا بخرم. 15 ساله که هیچی ندارم، صبح تا شب اینور و اونور میرم بیست سی تومن جمع میکنم که شب سرم رو راحت بذارم زمین».
محمود 15 سال است که همه درآمد روزانهاش را هروئین میخرد اما آنچنان که خود گفت، 20 سال است که مواد مصرف میکند. از محمود پرسیدم که 20 سال مواد کشیدی اما شده تا به حال به ترک فکر کنی؟» گفت: «اون اوایل چرا! فکر میکردم چند باری هم داداشم و بابام به تخت بستنم تا ترک کنم، یه هفته دو هفتهای روی تخت بودم و مصرف نداشتم اما همین که دست و پام باز میشد دوباره میرفتم سر همین کوچه و توی این پارکه که اون موقعها خرابه بود باز مصرف میکردم.»
گفت: «چند باری این اتفاق افتاد یعنی 5 سالی طول کشید اما بعد یه روز بابام دستم رو گرفت و من رو دم درِ خونه برد، گفتش هر الاغی بود توی این 5 سال آدم میشد، اما تو ... برو اینقدر بکش تا بمیری! منو انداخت بیرون و در رو به روم بست. درخونمون 15 سال به روی من بسته است.»
محمود 15 سال توی پارک و خیابون سر کرده بود و آنطور که خود میگفت حالا 40 ساله بود و آواره. توی این مدت پدر محمود چند باری سراغش آمده اما هر بار غرور در وجود پدر و پسر مانع شده بود تا پسر به خانه بازگردد.
محمود میگفت: «یه روزی پارچه سیاه جلوی درِ خونمون دیدم، فکر کنم بابام مرده که دیگه سراغی از من نمیگیره» این جمله را گفت و خلاف مسیر من به راه افتاد و چند قدم بالاتر گونی کثیفی که کنار تیر برق بود را به کول گرفت و در تاریکی شب ناپدید شد.
فردای آن روز بار دیگر به سراغ همان مغازه رفتم اینبار بعد از ظهر بود و مغازه باز و پر از مشتری. صاحب مغازه پشت ترازو و دخل ایستاده بود. سرش که خلوت شد ماجرای شب قبل را برایش تعریف کردم. لبخندی زد و گفت: «نوش جونش».
از صحبتهای صاحب مغازه خوب معلوم بود که خودش جعبههای میوه را طوری میچیند و درِ شیشهای را باز میگذارد تا محمود به راحتی بتواند میوهای که میخواهد را بردارد.
در وهله اول، داستان هوس سیب و گذشت مغازهدار انسان را یاد ژان والژان دررمان بینوایان میاندازد اما عمل مغازه دار در دستگیری از فردی که نیازمند است و باز گذاشتن درِ مغازهاش در این شبهای ماه مبارک تلنگری به انسان میزند که ما تشنگی و گرسنگی را به جان میخریم تا به یاد فقرا و نیازمندان باشیم و چه ساده مغازهداری به ما که مشغول خوردن و آشامیدن در فاصله افطار تا سحر هستیم، یادآوری میکند که به فکر نیازمند و فقیر بودن یا یک در باز گذاشتن و قرار دادن چند جعبه میوه در دسترس، عملی میشود.
در سوی دیگر سرگذشت این معتاد کارتون خواب عمق خانمانسوزی اعتیاد به مواد مخدر و فنا شدن زندگی یک انسان که می توانست برای جامعه خود مفید باشد را به یاد می آورد و در نهایت تلنگری به مسئولین و درس عبرتی برای جوانان است.
فارس