میگویند مرگ بزرگ و کوچک نمیشناسد. گزارهای که صحت دارد ولی عکس آن به دور از واقعیّت است زیرا هر سنّی با درجه خاصی از شناخت مرگ همراه است.
کودکان نیز بسته به سن خود درک و فهمی فراخور از مرگ دارند. در گذشته تصور میشد که ملاحظات جنسی تنها در هنگام بلوغ مطرح میشود . امروزه میدانیم که چنین تصوّری واقعیّت ندارد. در مورد مرگ نیز این امر صادق است و حضور روانی آن در ذهن آدمی از دوران کودکی آغاز میشود و توجه به آن به اندازه سکس در بهداشت روانی و رشد عاطفی کودک اهمیّت دارد.
نمیتوان به سؤال طفل در مورد این که از کجا آمدهام با صراحت و اتکاء به یافتههای علمی پاسخ داد و پرسش او در باب این که به کجا مروم را بیجواب گذاشت. کودک برای درک جنبههای پایدار واقعیّت و تعامل سازنده با آن نیازمند فهم پایداری و ثبات است. بنابر این باید به طور همزمان از توانایی درک ناپایداری و در نتیجه نابودی نیز برخودار باشد. حتّی نوزاد ششماهه هم دارای جهتیابی ذهنی نسبت به هستی و نیستی است. دالی دالی کردن که با پیدا و پنهان شدن یا بودن و نبودن همراه است یکی از نخستین بازیهایی است که موجب جلب توجه نوزاد میشود.
کودک خردسال نیز مرتب با تم مرگ در قالب قصّهها، کتابها، معمّاها،
کارتونها، فیلمهای تلویزیونی و سینمایی و بازیهای معمولی و کامپیوتری
بمباران میشود. از سوی دیگر با مرگ حیوانات خانگی، جانوران دیگر و در
مواردی مرگ یکی از بستگان و دوستان روبروست و تصاویر قابشده رفتگان
خانواده پیوسته در معرض تماشای او قرار دارد. بنابر این نمیتوان مرگ را
از کودک پنهان کرد . اجتناب والدین از گفتگو در باره مرگ با کودک از
ترسهای حلنشده خود آنان در ارتباط با مرگ سرچشمه میگیرد و ربطی به
تواناییهای واقعی طفل برای درک و فهم مرگ ندارد.
وقتی کودک میبیند که
پدر و مادر او دست پاچه میشوند و از چیزی فرار میکنند، ترس آنها را
درمییابد و مرگ را هولناکتر و بدتر از آن چه هست تصوّر میکند. لذا در
گفتگو از مرگ با بچهها باید آن را رویدادی طبیعی و اجتنابناپذیر تلقّی
کرد و جلوه داد.
عوامل مؤثر بر تعبیر کودک از مرگ عبارت است از: سن، شخصیّت، تجربههای زندگی مانند جدایی طولانی از والد یا والدین و نقش حمایتی که الگوهای سازنده ارتباطی میتوانند بازی کنند. به طور کلّی اندیشههای کودک در باب مرگ از 2 تا 9 سالگی ظاهر میشود و در مراحل اولّیه با مفهوم جدایی از مادر یا جانشین او گره خورده است. تا پنج سالگی طفل فاقد قدرت درک و تصوّر پایانپذیری است.
در مرگ زندگی و ادامه آن را میبیند. مرگ را حالتی شبیه خواب میپندارد و بازگشتپذیر میداند. از پنج تا 9 سالگی به تدریج تصوّر مرگ به مثابه پایان و پدیدهای غیرقابل بازگشت و شخصی شده شکل میگیرد. مرگ هنوز خارج از وجود کودک است و اغلب به صورت یک شخص یا شبح مجسّم میشود و گریز قهرمانانه از آن امکان پذیر است. از ده سالگی به بعد کم کم مرگ به عنوان روندی اجتنابناپذیر، غیرقابل بازگشت و دارای قوانین مشخّص درک میشود و طفل درمییابد که همه از جمله او مردنی و رفتنی هستند.
وقتی که کودک با مرگ یکی از نزدیکان خود روبرو میشود نحوه اطلاع دادن خبر مرگ، شرایط وقوع آن و رفتار وگفتار سایر اعضاء خانواده اهمیّت مییابد. مرگ یک والد در دوران کودکی رویدادی جبرانناپذیر است که هم در سبک زندگی فرد در بزرگسالی اثر میگذارد و هم او را نسبت به بروز اختلالات عمده روانی آسیبپذیر میکند. کودکانی که یکی از والدین خود را قبل از 4 سالگی از دست دادهاند بیشتر مبتلا به افسردگی میشوند. در این موارد باید به افکار و احساسات کودک توجه داشت و به وی اجازه عزاداری داد و او را از پرسیدن پرسشها و بروز احساسات منع نکرد.
برخورداری از رویکرد حمایتی والد بازمانده و توانایی سهیمشدن در احساسات طفل زمینهساز عبور از واکنش ماتم و حل آن و بازگشت کودک به زندگی است.
وبلاگ غلامحسین معتمدی