کد خبر: ۵۵۵۲۰
تاریخ انتشار: ۲۰:۴۵ - ۲۸ اسفند ۱۳۹۳ - 2015March 19
شفاآنلاین-اینجا، بخش خون بیمارستان کودکان تبریز، مثل بخش‌های دیگر بیمارستان‌های معمولی نیست، قفل‌ها و درها اینجا با احتیاط بیشتری باز و بسته می‌شود و آدم‌های بیرون از اینجا نباید بی‌گدار وارد دنیای بچه‌ها شوند آخر اینجا درد هم ضجه می‌زند.
به گزارش شفا آنلاین،تق و تق اسباب چهارشنبه‌سوری آخر سال توی بعد از ظهر خیابان‌های خلوت شهر، مارش حمله را برای یک شب پر سر و صدا و آتیش و جرقه به صدا در آورده ولی زیر آسمان همین شهر آتشی در دل بعضی آدم‌ها روشن است که مدام از درون آب می‌کند همه‌ آن چیزی را که اسمش زندگی‌ است.

فقط چند دقیقه مانده تا وقت ملاقات تمام شود و درهای بخش هم بسته. زنگ آیفون بخش را فشار می‌دهم و از خانوم پرستار می‌خواهم در را باز کند. اسم گروه رستاک را که می‌شنود با استقبالی غیر انتظار جلو می‌آید و در باز می‌شود.

اینجا، بخش خون بیمارستان کودکان تبریز، مثل بخش‌های دیگر بیمارستان‌های معمولی نیست. قفل‌ها و درها اینجا با احتیاط بیشتری باز و بسته می‌شود و آدم‌های بیرون از اینجا نباید وارد دنیای بچه‌ها شده و ویروس‌های دنیای پشت این دیوارها را وارد بخش کنند.

قرار است به رسم سال‌های گذشته برای بیست و چند تا دختر و پسر بستری در بخش خون برنامه و جشن چهارشنبه‌سوری داشته باشیم و هنوز از بقیه بچه‌های گروه خبری نیست. فرصت دارم تا سرکی توی اتاق‌ها بکشم. جلوی در یکی از اتاق‌ها می‌ایستم و برای دخترکی که تختش درست در ورودی اتاق است با دست بوسه‌ای پرت می‌کنم که از جمع شدن چشم‌هایش می‌فهمم زیر ماسکی که جلوی دهانش را گرفته ریز خنده‌ای زده.

جلوتر می‌روم. چهار تخت با میله‌های بلند به سختی توی اتاق به این کوچکی جا شده. راهروی باریک بخش هم در قرق چند تختی است که از یکی از اتاق‌ها بیرون آمده‌اند تا اتاق خالی رنگ‌آمیزی شود.

هاج و واج وسط راهرو ایستاده‌ام که یکی از مادرها دم گوشم می‌گوید: «خانوم بیا این شربت رو بده به پسرم بگو پرستار داده شاید حرف شما رو گوش کرد و خورد». پشت سر زن می‌روم و شربت توی سرنگ را با کمک هم به خورد پسرک می‌دهیم. محمد، شاید 10 ساله باشد. توپول‌تر از بقیه بچه‌ها ولی تمام پاهایش پر از زخم است. مثل وقتی که جایی از بدن ساییده می‌شود و اثر قرمز خشک شده‌ای رو پوست می‌اندازد. مادر می‌گوید پلاکت خون محمد پایین است و این زخم‌ها به همین دلیل است.محمد درد دارد. مدام ناله می‌کند. تشکر می‌کند از اینکه همراهی‌اش کرده‌ام تا بالاخره محمد راضی به خوردن دارو شود.

پریای 9 ساله هم اتاقی محمد است. اهل بوکان. هیچ اثری از مو توی سرش پیدا نیست و با یک روسری کوچک سرش را پوشانده‌اند. روی تختش پر از اسباب بازی است. صورت لاغر و سر بی مو باعث شده چشم‌هایش جوری عجیب‌تر توی صورتش خودنمایی کند. چشمانی که پر از شیطنت کودکانه است. مادرش با لهجه کردی می‌گوید الان 15 روز است اینجاییم، تنها و غریب. می‌گوید پسر دیگرش را پیش مادرش گذاشته و پسرک هم آنجا بی‌تاب مادر است.

یکی از مچ دست‌های پریا با تیزی سرنگ و سرم اشغال شده ولی اصلا مهم نیست و با دست دیگرش اسباب بازی‌ها را نشانم می‌دهد. جعبه‌ شانه و سشوار و گیره‌های اسباب بازی را باز می‌کند و رو به مادرش می‌گوید: «موهام که بلند شد با این شونه می‌زنم و با این گیره هم موهامو جمع می‌کنم» دندان‌هایم را فشار می‌دهم تا بغضم نترکد و مادر با امیدواری می‌گوید: انشاءالله.

طاهای دو ساله هم روی تختی کنار تخت پریا نشسته است. زیبایی چهره‌اش قدم‌ها را سست می‌کند. مادر می‌گوید: «همین خوشگلی پسرمو چشم زدن. الان یک ماهه فهمیدیم توی چشم چپ طاها یه غده هست» پسرک بی‌تابی می‌کند از سرمی که به مچ دستش وصل شده و آرام گریه می‌کند. با هر شگردی که بلدم آنقدر دلقک بازی در می‌آوردم تا طاها بالاخره می‌خندد. بازی می‌کنیم. با هم دست می‌دهیم و دوست می‌شویم. حالا نوبت مادر طاهاست که سر بر گردانده و گریه می‌کند. شانه‌هایش را می‌گیرم و با یک مشت حرف‌هایی که خودم هم نمی‌دانم واقعی بودنش چقدر ممکن است، بالاخره آرامش می‌کنم.

درد بین تمام اتاق‌ها و دیوارها و پنجره‌های بخش خون بیمارستان کودکان جریان دارد و به قول یک دوست زیر تمام این تخت‌ها مرگ خفته است. خیلی از بچه‌هایی که سال‌های گذشته همین جا دیده بودم حالا دیگر نیستند، زندگی شان تمام شده و نمی‌دانم آن همه اسباب‌بازی و دفتر نقاشی و مداد رنگی‌هایی که بینشان تقسیم می‌شد، حالا کدام گوشه خانه‌ها پنهان مانده است.
گروه نمایش که از بچه‌های تئاتر تبریز هستند و بی‌هیچ چشم‌داشتی آمده‌اند تا چهارشنبه سوری را کنار بچه‌های اینجا باشند در اتاق دیگری مشغول گریم و تغییر لباس هستند.

بچه‌هایی که می‌توانند از تخت جدا شوند را جمع می‌کنیم در اتاق بازی بخش. اتاق بازی بخش خون سال گذشته به همت یکی دیگر از گروههای خیریه ساخته و تجهیز شد تا فضایی باشد برای وقت‌های تنهایی و دلتنگی بچه‌ها.

مادرها سرم‌ها را به دست گرفتند و بچه‌ها کنارشان ایستاده‌اند مشغول تماشای نمایش. خنداندن این بچه‌ها و گفتن چیزی که بتواند دردشان را حتی چند ثانیه تسکین دهد، کار ساده‌ای نیست. شیرینی و آبمیوه‌ها را همان طور که مشغول تماشا کردن هستند بین شان پخش می‌کنیم.

دنیا، روی یکی از تخت‌های راهرو نشسته و برای تختش جایی در اتاق‌ها نبوده است. زنی که کنارش نشسته خیلی پیرتر از این است که مادر دنیا باشد. اهل بوکان هستند و مادربزرگ دنیا هیچ فارسی بلد نیست و به کردی چیزهایی می‌گوید که می‌فهمم باید با خود دنیا حرف بزنم. برای اینکه غصه نخورد از شنیدن سر و صداها و تنها ماندنش در بخش، شروع به صحبت می‌کنیم.

هشت ساله است. می‌گوید یک سال است اینجاست. هر ماه 25 روز بیمارستان است و پنج روز هم به خانه می‌رود. مادرش بچه کوچک دارد و نمی‌تواند همراه دنیا بیاید و مادربزرگ پیر این مسئولیت را بر عهده گرفته است. دلتنگ مادر است. موهای سر دنیا هم تک و توک دیده می‌شود. حرف به بیماری‌اش که می‌رسد به پای چپ‌اش اشاره می‌کند که می‌بینم نیمی از پا از پایین قطع شده. آب دهنم را محکم قورت می‌دهم و می‌گویم: «فکرشو نکنی‌ها اصلا. دوباره یه عمل می‌کنند و یه پای جدید جای قبلی میزارن تا بتونی راه بری.» هیچ نمی‌دانم این چیزی که می‌گویم چقدر شدنی است و اینکه اصلا شاید دفعه بعدی پای دنیا کلا قطع شود.

مادرها خسته‌اند. انگار منتظر یک تلنگرند تا آغاز به گریه کنند. مادر طاها می‌گوید بیست و نه ساله است ولی این زن چیزی از چهل سالگی کم ندارد. صبورانه کنار بچه‌ها نشسته‌اند و حواسشان هست که بچه‌ها صورت در هم رفته‌شان را نبینند.

نوبت به پخش هدیه‌های گروه می‌رسد. کلاه‌های پارچه‌ای برای پوشاندن سرهای بی‌مو، شامپو، عروسک و ماشین‌های اسباب بازی توسط عمو شادی‌های مهربان بین بچه‌ها پخش می‌شود. حسی می‌گوید حتی اینها هم خوشحال‌شان نمی‌کند. غم این چشم‌ها که ناپدید نمی‌شود.

پرستارها اشاره می‌کنند زودتر بخش را ترک کنیم. یک گروه دیگر بیرون بخش منتظرند تا ما برویم و آنها بیایند. چند مرد جوان سیاه پوش با چرخ دستی‌ای پر از جعبه‌های بزرگ وارد می‌شوند. از همین جعبه‌هایی که عروسک‌های پرنسسی درون‌شان خوابیده. عروسک‌هایی که موهای بلند و براق طلایی دارند. مژه‌هایشان نریخته و لپ‌هایشان گل انداخته.

بخش جای کافی ندارد و چند نفر از بچه‌ها در بخش بالا بستری هستند. کلنگ ساختمان جدید بیمارستان کودکان چند وقتی است در همین ساختمان مجاور اینجا به زمین زده شده و خیلی وقت است که در حال ساخت است. نمی‌دانم کار ساخت آن کی قرار است تمام شود ولی قطعا طاها و پریا و دنیا و محمد و...بخش جدید را نمی‌بینند. تا آن موقع مرخص می‌شوند و می‌روند پی زندگی‌شان. می‌روند بوکان، می‌روند خوی، اصلا می‌روند به خانه‌شان در همین تبریز خودمان.





فارس
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: