شفا آنلاين-ترسم که اشک در غم ما پرده درشود. خوشتان میآید گزارش را با این جملات آغاز میکنم؟ شرح حال سه نفری است که دیروقت در مغازه میوه فروشی ابراهیم آقا دیدم.
ابراهیم آقا این سه نفر چرا پول ندادند؟
- لازم نیست پول بدهند.
- چرا؟
- اینها مشتریان آخر شب ما هستند.
- نمیفهمم، هرکدام چند کیسه میوه، سیب زمینی و پیاز بردند
- شما نگران نباش، میوههای وازده و شکسته و بدردنخور بود. باید آنها را دور ریخت
- پس...
- اینها پول ندارند میوه بخرند، آخر شب میآیند و ته میوهها و دورریز را میبرند که پول ندهند
- ...
ترسم که اشک در غم ما پرده درشود. خوشتان میآید گزارش را با این جملات
آغاز میکنم؟ شرح حال سه نفری است که دیروقت در مغازه میوه فروشی ابراهیم
آقا دیدم. سه نفر که با چهره های... اصلاً چه فرقی میکند چهرههاشان چگونه
بود. لباس شان چه بود. که بودند و کجایی بودند و چند ساله؟ اما ایرانی
بودند و دارای خانواده و نانخور.
فرداشب، زاغ یکی شان را میزنم. ابراهیم آقا ناراحت میشود. صدایم میزند. نصیحت میکند:
- چرا تو کار مردم کنجکاوی میکنی؟ آبروبری نکن
- آقا نگران نباش. من هم وجدان دارم. من هم به حق و حقوق آن افراد آگاهم. نترسید. کنجکاوی من از سر بیکاری نیست، لابد دلیلی دارم
مشتری آخر شب میوه فروشی، وقتی با ابراهیم آقا محاجه میکردم تو تاریکی شب
غیب میشود. چند شب دیگر طول میکشد تا بالاخره در تاریکی شب سرپیچ
کوچهای راه یکی دیگر از مشتریان آخر شب میوه فروشی را میبندم:
- سلام ببخشید من مزاحم نیستم، فقط یکی دوتا سؤال دارم
پلکهای زن میانسال بهزور باز میشود:
- بفرمایید. مزاحم هم باشی باکیم نیست. چیزی برای از دست دادن ندارم. این کثافتا بدرد کسی جز خودم نمیخورد
- ببخشید چشمهای شما بیماری دارد؟
- سوخته؛ بخاری نفتی برگشت و سوختم
- این میوهها را برای چه میبرید. اینها قابل خوردن نیست
- برای شما بله، اما من و بچه هام میخوریم
- چرا؟
- دستمان به میوه تازه و سالم نمیرسد
- شوهرتان کار میکند؟
- کارگر ساختمان است. یک روز کار دارد یک روز ندارد
- این میوهها را چطور میخورید؟
- اگر بشود قسمتهای سالم را جدا میکنیم اگر نشود میپزیم...
- می پزید؟ چندتا بچه دارید؟
- ترسم که اشک در غم ما پرده درشود؛ آقا شما که نه کارهای هستید نه کاری از دست تان بر میآید. ما را به حال خودمان بگذارید.
زن را به حال خودش میگذارم. با ابراهیم آقا مشورت میکنم. اول سرزنش میکند که چرا اذیتش میکنی؛ شاید دیگر نیاید.
ابراهیم آقا هر شب آخر وقت، قبل از آمدن مشتریان مفلسش، مقداری میوه درست و
خوب لابهلای میوههای خراب میگذارد که خودش هم خیر کرده باشد تا این
بیچارهها بدون اینکه احساس منتی بکنند، قاطی میوههای شکسته و خراب میوه
خوب هم گیرشان بیاید. حالا نگران است که مبادا مشتریان آخر شبش را از دست
بدهد. میگوید حالا که میخواهی بنویسی و دنبال چنین افرادی هستی، همین
ساعتها سری به قصابی و مرغی بزن. وقتی چاپ شد برای ماهم بیاور.
باورم نمیشود. قصابی؟ مرغی؟ مشتریان آخر شب قصابی و مرغی دنبال چه چیزی
هستند؟ حدس و تصوراتم نگرانم میکند. تصمیم میگیرم برای این دو سوژه هم
کمین کنم.
فردا، تو روزنامه چشمم به خبری میافتد. سایت خبری فلان. به نقل از آمار
بانک مرکزی: «در سال 92 طبق بررسیهای صورت گرفته، 24 درصد خانوارهای
ایرانی بدون فرد شاغل، 57 درصد دارای یکنفر شاغل، 5/15 درصد دارای دو نفر و
5/3 درصد دارای 3 نفر شاغل و بیشتر بودهاند.»
به آمار شک میکنم. سایت بانک مرکزی را باز میکنم. آمار درست است و
جدولها گویا. آیا این آمار توضیح و تفسیر هم لازم دارد؟ 24 درصد خانوارهای
ایرانی فرد شاغل ندارند یعنی چه؟ یعنی 24 درصد از ایرانیها نانآوری
ندارند. باز هم معنا کنم؟ یعنی پولی از راه اشتغال وارد زندگی شان نمیشود.
این خانوارها چه میخورند؟ چه میپوشند؟ لابد بالاخره یک چیزی از یک جایی
گیر میآورند و میخورند. و لابد چیزی هم برای پوشیدن پیدا میشود... .
شب، به توصیه ابراهیم آقا میروم سراغ قصابی. نه محله پایین شهر. مرکز شهر
به بالا. مغازه میوه فروشی ابراهیم آقا هم پایین نیست. منطقه مرکز شهر به
بالا. شب سرد آبان و گوشه پیاده رو و کمین سوژه. دودل میشوم عکس بگیرم
یانه. نه. از بیچارگی آدمها چه عکسی بگیرم؟ گزارشم را داغ کنم به قیمت رنج
زن یا مردی بینوا؟ انتظارم طولانی میشود. هنوز خبری نیست. صحنههای دیشب و
شبهای پیش در میوه فروشی، از جلو چشمانم کنار نمیرود. همزمان با تمام
سلولهای مغزم درگیر خبر 24 درصدم؛ آن 18 میلیون نفری که نانآور ندارند.
ساعت نزدیک یازده است.
وارد قصابی میشوم. قصاب و شاگردش مشغول تهیه فیله
گوسالهاند. دهان باز میکنم بپرسم این بیچارههایی که نیمه شب از شما گوشت
مجانی میگیرند چه ساعتی میآیند که در شیشهای قصابی باز میشود و صدای
ضعیف گفتن سلام به گوشم میخورد. مردی هم قد خودم؛ متوسط. پنجاه و پنج تا
شصت ساله.
بوی بد اورکت سبز خاکی تنش، بوی تند گوشت ماسیده را محو میکند.
قصاب جواب سلام میدهد و به گوشه مغازه اشاره میکند. مرد مستقیم میرود به
سراغ لگن پلاستیکی زرد کمرنگ زیر یخچال ویترینی. من هم دنبالش. قصاب صدا
میزند:
- شما چه میخواستید؟
- با شما کار خصوصی دارم. اجازه بدهید مغازه خلوت شد عرض میکنم. مرد ژنده
پوش در حالی که دستش تکههای آشغال گوشت را چنگ میزند، از بالای لگن سر
برمیگرداند و لحظهای سراپایم را نگاه میکند. برمیگردم و مرد قصاب را
نگاه میکنم. با چشم و ابرو خواهش میکند مزاحم مرد بیچاره نشوم.
کنار
میکشم و روی صندلی مینشینم. مرد بینوا گوشتها را در پلاستیک جا میدهد و
کمر راست میکند. پلاستیک را به دست مرد قصاب میدهد، کیسهای از جیب
بیرون میآورد و آن را هم. تو کیسه خمیر نان ساندویچ است. از آنهایی که
ساندویچیها بیرون میکشند و دور میریزند.
مرد بینوا میایستد به براندازی
سراپای من. کنجکاو و متعجب. لابد فکر میکند کار خصوصی من با قصاب شبیه
کار خصوصی خودش است اما سر و وضع من به حدس و خیالش نمیخورد. چند دقیقه
بعد، مرد بینوا در حالی که لب ور میچیند و سرتکان میدهد، پلاستیک گوشت
چرخ کرده مخلوط با خمیر نان ساندویچ را میگیرد، به جان قصاب دعا میکند و
از در بیرون میزند. دنبالش راه میافتم. قصاب صدا بلند میکند. با حرکت
دست او را از سر باز میکنم و به پیاده رو پا میگذارم.
- آقا ببخشید، یک لحظه.
می ایستد:
- بفرما. چه شده؟ پس کار خصوصی نداشتی؟ دزد گرفتی؟
صورتش را میبوسم:
- دزد کدام است آقا؟ فقط سؤال داشتم. ببخشید اگر بیادبی نباشد.
نرم میشود:
- بله بفرما.
- این گوشت چرخ کرده را برای چه میخواهید؟
- دیدی که گوشت نیست؛ آشغال گوشت است. برای توله سگ هایم.
- جدی؟ سگ دارید؟
- نه زندگیم سگی است. بچههایم تولههایم هستند. میبرم خانه، کتلت درست میکنم میخورند.
یخ میکنم. وسط پیاده رو خیس عرق میشوم. چرا من دنبال این بابا راه
افتادم؟ چهکار به کارش داشتم؟ چه میخواهم من از جان این مردم؟ گزارش؟
لعنت به گزارش که چنین مرا غصه بدهد. به خود که میآیم، مرد رفته.
برمیگردم به قصابی. آمار مرد ژنده پوش را دارد. بیکار، همسرش زمینگیر،
فرزندانش قد و نیمقد از 12 تا 23 سال؛ یا بیکار یا ولگرد یا معتاد. و همگی
نانخور بابا.
- دنبال چه هستی؟ (مرد قصاب میپرسد. )
- اینهایی که شبها آخر وقت میآیند و آشغال گوشت را بهجای گوشت میبرند. مثل همین.
- دردسر درست نکنی؟
- نگران نباشید.
- بنشین یکی دو دقیقه دیگر مشتری بعدی میآید.
به داخل لگن سرک میکشم. هنوز به اندازه دو کیلو آشغال گوشت دیده میشود؛
تقریباً. مقداری چربی، رگ و پیه و بقیه. در شیشهای باز میشود. زنی مسن...
.
صحنههایی که میبینم، شبیه هم است. داستانهای این آدمها هم یکی است.
کپی از روی اصل. یکی شبیه دیگری، دیگری شبیه این. به نیمه شب نرسیده، لگن
خالی میشود. قصد میکنم فردا شب، فروشگاه مرغی را رصد کنم و باز تکرار
صحنه ها. سوژه سنگین است. فکرش هم آزارم میدهد. دنبال راه فراری میگردم.
در این مواقع به زبان قلم، با کاغذ درددل میکنم اما هنوز هم مطمئن نیستم
گزارش آن را بنویسم یا نه. گزارش. شاید نوشتمش. تو گوش مان خواندهاند که
برای گزارش با کارشناس مصاحبه کن. با مسئول مصاحبه کن. با کدام مسئول
مصاحبه کنم؟ پدیده آشغال گوشت خوری و آشغال میوه خوری بینوایان محلهام را
به گردن چه کسی بیندازم؟ گلایهاش را به چه کسی بکنم؟ از چه کسی مسئولیت
بخواهم؟
صبح، در روزنامه با سوژههای نیمه شبم درگیرم. زنگ میزنم. دکتر احمدقاضی. جامعه شناس، حیرت میکند از سوژه:
- صحنههایی که شما دیده اید، میتواند در یک کشور سرمایهداری اتفاق
افتاده باشد. در آن کشور، بخشی از جامعه زیر پای صنعت و سرمایه لگدکوب
میشود یا نمیتواند پا به پای رشد سریع بخشهای دیگر حرکت کند و از قافله
اقتصاد فردی و اجتماعی عقب میافتد، بنابراین، در یک کشور سرمایهداری
صحنههای پیدا کردن غذا از سطلهای آشغال یا پس مانده رستورانها یا همین
نمونهای که شما دیده اید، به وفور دیده میشود.
در چنین جامعهای این
اتفاقات بعید نیست و قابل انتظار است اما در جامعه ما که نه میخواهد
بپذیرد سرمایهداری است نه معلوم میکند ضد سرمایهداری است، دیدن چنین
صحنههایی قابل باور نیست. باید ببینیم ثروت این کشور چگونه توزیع میشود
که ما به توسعه مورد انتظارمان دست نیافتهایم اما در عین حال در میان مان
نیز اقشاری پدید آمدهاند که تا مغز استخوان به فقر آلودهاند. حالا باید
ببینیم کجای کارمان اشکال دارد که به این وضع رسیدهایم.
ایران