چهرهای شاد و بشاش دارد، کوله پشتی را روی دوشش انداخته است، با لبی
پرخنده به سوالات من پاسخ میدهد. فائزه، ۱۷ساله است، از دغدغههایش که
میپرسم، با لحنی مطمئن میگوید: مهمترین دغدغهام این است که در چه رشته
دانشگاهی ادامه تحصیل دهم و در چه دانشگاهی درس بخوانم، این موضوع از همه
چیز برایم مهمتر است.
میگویم: در زمینههای دیگر هم دغدغهای داری؟ کمی مکث میکند و ادامه
میدهد: دوستانم برایم بسیار مهم هستند، آنها را خیلی دوست دارم و خیلی
نسبت به آنها حساس هستم. دوست دارم کمکشان کنم و نگرانم مبادا لطمهای
بخورند.
فائزه بلافاصله دغدغه بعدیاش را مطرح و تأکید میکند: خانوادهام.
نمیدانم چرا این قدر نگران آنها هستم. نگران مادر، خواهر و برادر کوچکم.
دوست دارم همیشه موفق باشند و از زندگی لذت ببرند و من وظیفه خودم میدانم
هر کاری از دستم بر میآید برایشان انجام بدهم و تلاش میکنم اگر کمکی به
آنها نمیکنم، دست کم کاری نکنم که باعث ناراحتیشان بشود.
دغدغه پایان تحصیل و نگرانی از چاق شدن
سارا، ۲۱ساله و چند ماهی است که شاغل شده است، صحبت از دغدغههایش که
میشود، میگوید: سال اول دانشگاهم را پشت سر گذاشتهام و دغدغه فکریام
این است که زودتر درسم را تمام کنم.
او در پاسخ به این سوال که بعد از درس و دانشگاه چه مسائلی فکرت را مشغول
میکند، تصریح میکند: مشکلاتی که داریم البته در کنار آنها نگرانی از چاق
شدن و زیبایی چهره هم هست.
نگرانم که مبادا موقعیت ازدواجی برایم پیش نیاید
نرگس، دخترجوان دیگری است که با او صحبت میکنم. ۳۱سال دارد و شاغل است.
او درباره دغدغههایش میگوید: خب مسلم است که نگران آیندهام باشم، من
ازدواج نکردهام و واقعا این برایم موضوع مهمی است، گاهی نگرانم اگر هیچ
وقت موقعیت ازدواج برایم پیش نیاید، چه کار باید بکنم، مخصوصا حالا که کمی
برایم مشکلات کاری هم پیش آمده است و شاید کارم را از دست بدهم.
ازدواج آن قدرها هم که میگویند مهم نیست
سمیرا، ۲۸سال دارد، بسیار آرام به سوالم جواب میدهد: اگر به نگرانی
اهمیت بدهی، همیشه هست. دغدغه اصلی من این است که بالاخره برای خودم کَسی
بشوم. درسم را ادامه بدهم و به چیزهایی که میخواهم، برسم.
میپرسم: ازدواج؟ آینده؟ سری تکان میدهد و میگوید:ای بابا! ازدواج آن قدرها که میگویند، مهم نیست.
ازدواج نکردهام، فکر میکنم دارد دیر میشود
به سراغ نسیم میروم که در حال کتاب خواندن است. ۲۵ساله است و مدرک
تحصیلیاش کارشناسی است. پاسخ او به سوالاتم این است که از وقتی درسم تمام
شده است بیشتر به مادرم کمک میکنم و کمی هم کار هنری برای خودم انجام
میدهم. دغدغهام ازدواج است، فکر میکنم دارد دیر میشود، مادرم هم نگران
است ولی موقعیتاش برایم پیش نمیآید.
میپرسم: خب اگر شرایط ازدواج پیش نیاید، چه؟ لبخند تلخی میزند و میگوید:
خدا بزرگ است. اگر جور نشود، میترسم ولی از آن عبور میکنم.
۳۴سالهام و هنوز ازدواج نکردهام
در این بین صحبتهای فاطمه توجهم را جلب میکند که در برابر سوالاتم میگوید: برای چه این سوالات را میپرسید؟
میگویم: روز دختران است و میخواهم کمی با دغدغه دختران آشنا بشوم.
میخندد و میگوید: بروید سراغ دختران جوان، من دیگر جوان نیستم و ادامه
میدهد که ۳۴سال دارد ولی ازدواج نکرده است. با یک پاسخ کلی راه ادامه
سوالاتم را میبندد.
نگرانیهای مالی تنها دغدغه من است