کد خبر: ۲۴۹۷۱۳
تاریخ انتشار: ۱۲:۰۰ - ۲۶ دی ۱۳۹۸ - 2020January 16
حاشیه‌نشینی درد این روزهای قزوین است؛ حاشیه‌هایی بیرون و در میانه شهر. حاشیه‌هایی که از فقر فرهنگی و ‏مالی رنج می‌برند و چهره شهر را مخدوش کرده‌اند
 شفاآنلاین>اجتماعی>مهربانو» عینک ‏ته‌استکانی‌اش را روی دماغش جابه‌جا می‌کند و چادر سفید گل‌گلی‌اش را روی سرش عقب‌جلو می‌برد و با ‏دست به دستگاه عابربانک آن‌طرف خیابان اشاره می‌کند: «روزی که یارانه می‌دهند، از هفت‌صبح اینجا صف ‏می‌بندند. روزی ٢٠ نفر بیشتر موجودی می‌گیرند برای خبر از واریزی معیشتی‌ها و یارانه‌ها.»‏ 

به گزارش شفاآنلاین، «کراک، حشیش، تریاک؛ کیلویی یا حبه‌ای؟» نوشته‌ای بزرگ با رد زغال بالای دیوار خرابه. پایین ‏دیوار، سیاهی آتش‌های شبانه را به خود گرفته و تا میانه دیوار بالا آمده است.

 زمین خاکی با دیوار آجری ‏قرمزش، منطقه ممنوعه اهالی «هادی‌آباد» قزوین است. دیوار یادگار اعدام دو قاتل در‌ سال٩٠ بود که حالا ‏قلمرو فروشنده‌هاست و پاتوق معتادان.  پارک نیمه‌کاره «هادی‌آباد» اما محل ویراژ موتورسوارهایی است که در ‏جست‌وجوی مشتری پارک را بالا و پایین می‌کنند. اینجا هیچ‌چیز پنهان نیست. ‏

 ‏«داش ایوب حشیش بار می‌‌کنی؟ تک‌خور.» این دیالوگی کاملا معمولی در کوچه‌پس‌کوچه‌هایش است. ‏فروشندگان و مصرف‌کنندگان موادمخدر، شانزده، هفده‌ساله‌اند. یادشان نیست چند کلاس درس خوانده‌اند. ‏شبیه قهرمانان ‌هالیوود لباس پوشیده‌اند؛ کاپشن گشاد، کلاه‌های عجیب، پلیور و شلوارهایی که پرچم‌ چند ‏کشور روی‌شان است. آدامس جویدن‌شان هم تقلیدی است از گنگسترهای دهه ٨٠. شال‌گردن ‏موتورسوارهای پارک تا زیر چشم‌هایشان بالا آمده است. 

چشمانی که از گوشه‌ای‌به‌گوشه‌ای دیگر سر می‌خورند. ‏دستان‌شان روی گاز موتورها قفل شده. صدای مداوم موتورها یک پیام دارد؛ اینجا پاتوق ما است: «ساقی‌ها از ‏خودمان هستند. بچه‌ محله‌اند. صبح تا شب همین‌‌جاییم. شب‌ها آتش درست می‌کنیم. از محله‌های دیگر هم ‏می‌آیند از دانشگاه، از پارک الغدیر و نارون.»  ‏

کوچه‌های تودرتو

خانه‌ها و آدم‌ها نبودند. اینجا همه‌اش باغ بود و درخت‌های بادام. پای خیابان‌ و آسفالت‌ها هنوز به‌ هادی‌آباد ‏نرسیده بود. آب تنها چاه، کز کرده میان باغ بادام، خوراک ملات‌ها شد تا خانه‌ها از زمین سر بیرون بیاورند. ‏

خانه‌هایی که بعد از ٥٠‌سال در پیچ‌وخم کوچه‌های باریک تودرتو که یکی‌درمیان به بن‌بستی کوتاه ‏می‌رسند، حبس شده‌اند. بنرهای شهری و پلاستیک‌های بزرگ از گوشه و کنار خانه‌ها آویزان شده‌اند تا سپر ‏اهالی خانه باشند مقابل باد و باران. نمای خانه‌ها به اسارت رطوبت‌ درآمده‌‌اند و رد زردرنگ رطوبت از خانه‌ای ‏به خانه دیگر خود را کشیده. کولرهای آبی هم هستند؛ پتوپیچ شده، نشسته بیرون از پنجره‌ها در انتظار ‏آفتاب تابستانی تا گرم‌شان کند. 

درهای کوچک فلزی رنگ‌ورو رفته که از زنگ‌زدگی رنج می‌برند، مرز میان ‏کوچه و خانه‌اند. مرزی رو به حیاط‌هایی به وسعت یک ‌موزاییک در یک موزاییک که انتهای‌شان اتاق‌های ٩ ‏متری اهل خانه را دور هم جمع کرده‌اند. 

بندهای لباس، بیرون از خانه‌ها از علمکی به علمک دیگر بسته ‏شده‌اند تا لباس‌های خسته از چنگ‌زدن‌های مداوم روی آن پهن‌شوند. لوله‌های بخاری از گُنجی شیشه پنجره ‏را شکسته و سر بیرون آورده‌اند تا نفسی تازه کنند. فضای محله پر شده از بوی سطل‌های زباله. صدای ویراژ ‏موتورسیکلت‌ها در تنها پارک نیمه‌کاره محله آرامش را از محله کوچانده. ‏

جواب لو دادن، چاقو است

کانکس پلیس، اول خیابان جا خوش کرده است. پارسال که کانکس پلیس آمد، محله کمی آرام گرفت، خریدو‏فروش کسادشد و فروشنده‌ها دل‌آشوب: «هر شب ایست ‌بازرسی و گشتزنی داریم.‏‎ ‎

کم شده، اما هنوز هست. ‏آره بابا هم می‌فروشند، هم می‌خرند. همه‌چیز هست. از سرناچاری با سه نوجوان اینجاییم.» ترس چشمان ‏‏«فهیمه» را تسخیر کرده. زمزمه‌کنان از محله می‌گوید تا نکند کلاغ‌‌‌ها به گوش همسایه‌ها برسانند و آخر کار، ‏دعوا شود و قمه‌کشی: «هر کوچه‌ای موادفروش و معتاد هست. می‌ترسیم به پلیس زنگ بزنیم. از نزدیک ‏قمه‌کشی دیدید؟ وحشتناک است. جواب لو دادن، چاقو است. چرا برای جوانان‌مان دشمن بتراشیم؟ انتهای ‏کوچه یکی هست، الان برده‌اند کمپ. هم می‌فروشد، هم مصرف می‌کند. چندبار اینجا قمه‌کشی کرده. همه ‏اهالی از او می‌ترسند.» ‏

‏«مهربانو» از قدیمی‌های‌ هادی‌آباد است. داستان محله را از دوره‌ای که  سه خانه در محله بود تا امروز که ‏آسفالت‌‌ها به خورد زمین رفته‌اند، به یاد دارد: «اینها یکی‌یکی آمدند. اینجا آسفالت ریختند و ماندند.»

 از سر ‏ناچاری برای خلاصی از اجاره‌نشینی آمد‌ هادی‌آباد. دختر کوچکش را به کول بست و از چاه باغ سطل‌سطل ‏آب آورد تا همسرش دیوارها را از روی زمین بلند کند:   «هفتادودوسالمه. این خانه را چند روزه ساختیم و پای هم ‏پیرشدیم.

 قدیم‌ها اینجا از آدم‌ها خبری نبود، باغ پُر بود از سگ و گرگ. شب‌ها مسابقه زوزه می‌دادند و تا ‏صبح ترس بر محله حاکم‌بود. من از ترس اجاره‌نشینی آمدم اینجا و ماندگار شدم و عده‌ای هم از روستاهایشان دل بریدند و در هادی‌آباد همسایه‌مان شدند» 

محله ‌که روزگاری حاشیه‌شهر بود، حالا وسط شهر با تمام آسیب‌هایش ‏نشسته. اهالی دخل‌شان با خرج‌شان نمی‌خواند و با کارت کمیته امداد و واریزی یارانه روزشان را به صبح ‏می‌رسانند: «معتادها و فروشنده‌ها، بچه‌های همین محله‌اند. شکایت‌شان را کجا ببریم.» هادی‌آباد، محله‌ای قدیمی است که حالا با همه دردهایش وسط شهر جا خوش کرده و چشم‌انتظار مرهمی است بر بافت‌‌های فرسوده، کوچه‌ها و معابر تنگ و فاضلابی که هنوز در جوی آب‌های قدیمی پلاس می‌شوند.

 دردهایی که از سال ٨٩ تا  امروز طرح‌هایی را به خود دیدند  و هنوز در حسرت اجرایی شدنش مانده‌اند. طرح‌هایی برای بازسازی بافت‌های فرسوده، بهسازی و آسفالت و جدول‌بندی معابر و ... . «مهربانو» عینک ‏ته‌استکانی‌اش را روی دماغش جابه‌جا می‌کند و چادر سفید گل‌گلی‌اش را روی سرش عقب‌جلو می‌برد و با ‏دست به دستگاه عابربانک آن‌طرف خیابان اشاره می‌کند: «روزی که یارانه می‌دهند، از هفت‌صبح اینجا صف ‏می‌بندند. روزی ٢٠ نفر بیشتر موجودی می‌گیرند برای خبردار شدن  از واریزی پول یارانه‌ها.»‏

دباغان، محله جدید افغانستانی‌ها

محله، ‌هزار ‌و ٣٠٠‌سال یا کمی بیشتر و کمتر قدمت دارد. نشانی‌اش را می‌توان در سفرنامه ناصرخسرو یافت. 

دباغان، محله‌ای در همسایگی خانه مومنان، یادگار   دوره پهلوی اول که ثبت ملی شده است: «دوسال پیش اگر ‏گذرتان به دباغان می‌افتاد، انگار وارد سوریه جنگ‌زده شده‌اید. منطقه‌ای پر از خرابه و آوار خانه‌هایی که حالا ‏اهالی‌شان به مهرگان و مسکن‌مهر پناه برده‌اند.» اینجا دیگر نشانی‌ای از آن همه قدمت نیست. 

تنها یادگار روزگاران دور، مخروبه «خانه مومنان» است میان خانه‌هایی که روزی صدای بچه‌ها و زنان و مردان در آنها می‌پیچید، به محله حس زندگی می‌داد و  خانه‌هایی که گرد پیری بر سرورویشان نشسته اما نه اجازه خرید و فروش دارند و نه ساخت و ساز.  

سقف چوبی خانه مومنان دوام نیاورده و از گچ‌بری‌های باذوق قدیمی‌ای جز چند گل برجسته آبی و صورتی چیزی باقی نمانده است. پنجره‌ها و چهارچوب‌درهایش هم سهم سارقان شده. از سیم‌کشی قدیمی تنها خطی به عمق یک بند انگشت باقی مانده و کفپوش‌‌ها هم جایشان را به خاکسترهای آتش‌های شبانه مهمان‌های ناخوانده داده است.  قزوین، ٦٥ خانه تاریخی دارد و خانه مومنان یکی از آنهاست. 

همین دو هفته پیش بود که علیرضا خزائلی، مدیرکل میراث فرهنگی، گردشگری و صنایع دستی قزوین گفت که وضعیت خانه تاریخی مومنان توسط  کارشناسان این اداره کل در دست بررسی است: «خانه مومنان از بناهای متعلق به دوره پهلوی اول واقع در محله دباغان به شمار می رود که در سال گذشته به ثبت فهرست آثار ملی رسیده است.»

 او درباره وضعیت نیمه مخروب و قرارگیری این بنا در محل اجرای طرح ساماندهی و توسعه آستان امامزاده حسین(ع) و بحث خارج شدن از فهرست آثار ملی گفت که تصمیم گیری درباره مرمت و بازسازی این خانه  یا خارج شدن آن از ثبت ملی یک موضوع تخصصی و کارشناسی است: «از توان تخصصی کمیته های فنی درباره این موضوع استفاده می شود و با استفاده از ظرفیت های قانونی درباره مسائل مطرح شده تصمیم گیری خواهد شد.»

 از طرف دیگر اما آرش رشوند آوه مدیر نوسازی و بهسازی شهرداری قزوین گفته که خانه مومنان واجد ثبت ملی نبوده و اقدام به ثبت آن در مدیریت قبلی میراث فرهنگی بیشتر به دلیل لجبازی و اختلاف با شهرداری بوده است. 

 مغازه حاج‌رحیم، مرز حریم امامزاده و خانه‌هایی است که فعلا ‏درامان‌اند:   «اینجا هم مانند ‌هادی‌آباد است؛ ناامن.» حاج‌رحیم از مغازه صدوبیست ساله‌اش چشم به خانه‌هایی ‏می‌دوزد که از آنها دیواری با کاشی‌های کوچک زردرنگ یا طاقچه‌ای با گچ‌بری‌های صورتی باقی مانده است: «اینجا ‏ساخت‌وساز ممنوع است و تنها باید به شهرداری بفروشید.»

 هر متر خانه با یک‌میلیون و ٢٠٠‌هزار تومان ‏سهم شهرداری شد تا قزوینی‌های قدیمی به حاشیه بروند. حریم امامزاده وسیع شد: «به اینجا که نگاه ‏می‌کنید، انگار هیچ‌وقت قصه‌ای در این خانه‌ها شروع نشده، زندگی‌هایی که به کام بولدوزرها رفتند و چیزی ‏جز خرابه‌ها از آنها نماند. کاش این خرابه‌ها را صاف کنند و محله از این شکل و شمایل دربیاید.» خانه ‏‏«حاج‌رحیم» هم خوراک بولدوزرها شد تا بعد از ٧٠سال زندگی در دباغان اهل و عیال را به نادری بفرستد. ‏

اما مغازه‌‌اش ‌همچنان پا برجاست تا محلی برای دورهمی قدیمی‌هایی‌ باشد که گاهی دلتنگ محله می‌شوند و ‏سری به حاج‌رحیم می‌زنند:   «تابستان‌ها گردوخاک خانه‌های تخریب‌شده امان از اهالی می‌برد و زمستان‌ها ‏گل‌ولای همه‌جا را می‌گیرد. خانه مومنان پاتوق معتادان  و محل دورهمی دزدها شده است. همسایه‌های ‏جدیدی که جای قزوینی‌های اصیل را پر کرده‌اند.»         ‏

نداری و ناچاری ما را اینجا فرستاده

‏«آدم» از اهالی مزارشریف و ساکن دباغان است. مردی میانسال با ‌قدی متوسط که چشم چپش سو ندارد و روز و ‏شب چرخ‌دستی‌اش را در محله از کوچه‌ای به کوچه‌ای دیگر هل‌می‌دهد برای لقمه‌ای نان: «برای کارگری آمدم ‏ایران.» یکی از خانه‌های قدیمی، سرپناه «آدم» و خانواده‌اش شده با ٢٤میلیون رهن: «در دوره شاه زمان، ‏کارگر بندرعباس بودم. با ایران بیگانه نیستم. هشت‌سال پیش زن و بچه را آوردم ایران.» ‏

موتور پارک‌شده گوشه کوچه،‌ اتاقک قرمزی به پشتش بسته تا تنها محل رزق پسرهای «آدم» باشد، برای ‏جمع‌آوری ضایعات. زندگی «آدم» در ٤٠متری تزیین‌شده با سیمان ‌سیاه خلاصه شده. اتاقکی با فاصله ١٠ ‏پله از کف کوچه. طبقه اول قلمرو «آدم» است و طبقه دوم با پنج پله فلزی باریک که بالای سر خانه «آدم» ‏ایستاده، قلمرو پسرها و عروس‌هاست. پنجره‌ها، چارچوب و شیشه‌ای به خود نمی‌بینند و تنها دریچه‌ای ‏کوچک‌اند از دل دیوارهای سیمانی. چارچوب‌ دَر هم تنها پرده‌ای رنگ ‌و رو رفته‌ فیروزه‌ای دارد. 
 ‏
‏ بیرون از چارچوب دَر تنها نشانه غربت‌شان چشم‌های باریک و صورت پهنی است که از چادر مشکی بیرون ‏زده اما آن سوی دَر تنها رنگ است و نشانه‌های سرزمین مادری. لباس‌های بلند رنگی و شلوارهایی که ‏لبه‌هایشان با سلیقه و ظرافتی زنانه سوزن‌دوزی شده‌اند. 

النگوهای پلاستیکی رنگی، تنها زینت زنان است:   ‏‏«بیشتر محله از افغانستان آمده‌اند. نداریم و از سر ناچاری آمده‌ایم ایران. اینجا خانه داریم اما هنوز غریبیم و ‏به چشم غریبه نگاه‌مان می‌کنند. کسی حالی از ما نمی‌پرسد. با هر دزدی یا خلافی  انگشت‌های اتهام  به ‏سمت ما نشانه می‌رود. ما آدم‌های بدی نیستیم. نداری و ناچاری ما را اینجا فرستاده.»‏

کمی پایین‌تر از خانه «آدم»، نبش بن‌بست اول درِ زرد رنگ به دنیای «آفرین» باز می‌شود. زنی بلندبالا و ‏سفیدرو با لباس سنتی مادرانش. صدای النگوهای رنگی، ضمیمه حرف‌هایش است. «آزاده» را ٦‌ماهه ‏باردار بود که آمد ایران. «جنگ نبود، وضع‌مان خراب بود، آمدیم ایران.» پاتوق مردهای مهاجر سر فلکه است، ‏برای کارگری. تعدادی ضایعات جمع می‌کنند. چرخی‌های بازار هم هستند: « شوهرم معتاد شد و ما را به خاک سیاه نشاند.» 

سرانگشتان سفید و باریکش ترک برداشته و  رنگ سیاه و ‏قهوه‌ای گردوها و فندق‌ها را به خود گرفته‌اند: «اینجا مواد زیاد است. شوهران ما هم که کلی غصه دارند و ‏می‌روند سمت مواد. مردهای افغانستانی زیادی معتادند. با شکستن فندق و گردو خرج بچه‌ها و مواد همسرم را ‏می‌دهم.» 

گونی  پلاستیک آبی روی چرخ‌دستی گوشه حیاط است. سیمان سفید دیوارهای حیاط نقلی ‏را پوشانده. شیر آب گوشه حیاط کز کرده و ظرف‌های ناهار را دور خودش جمع کرده. چارچوب آبی‌رنگ با ‏پرده‌ای سفید مرز خانه است با حیاط. اتاقی ٦متری برای زندگی چهار بچه و پدرومادری که یک توراهی ‏دارند.»  ‏

کاروانسرا بهتر بود، کسی انگ تن‌فروش و موادفروش نمی‌خورد

داستان‌شان از تبعید رضاشاه شروع شد. ماکو خاطره‌ای دور است برایشان، نقل شده از پدرومادرهایی که حالا ‏بیشترشان به دنیا نیستند. شنیده‌اند پدران‌شان کشاورز بودند و دامدار که حکم تبعید آمد؛ گروهی راه ترکیه ‏را در پیش گرفتند و عده‌ای ساکن روسیه‌اند. بقیه آمدند ایران و ساکن قزوین شدند؛ ساکنان کاروانسرایی در ‏همسایگی بازار قدیم محله «سُکِه شَریحان» که حالا نقش‌ونگار یک پارکینگ عمومی را به خود گرفته است. 

از ‏ماکو رسیده‌ها به اتاق‌های ٦ و٩متری کاروانسرا پناه بردند و شد خانه‌شان. همه صدخانواده دوست بودند و ‏فامیل. کوچ، سرنوشت‌شان بود. ٤٠سال پیش زار و زندگی‌شان را بقچه کردند. بچه‌های کوچک کول شدند ‏پشت مادرها تا بیایند اینجا، محله‌ای که بومی‌ها «عمرمحله» می‌نامندش.

 «کاروانسرا بهتر بود. کسی انگ ‏تن‌فروشی و موادفروشی نمی‌خورد.» ‏ ماکو برای «آسو» خواب و رویاست اما کاروانسرا را خوب به ‌خاطر دارد: «کُردیم، مال ماکو. پدران‌مان تبعیدی ‏رضاشاه‌ بودند. در کاروانسرا قد کشیدم و رفتم خانه بخت. آنجا برایمان بهتر بود. روزگار خوش‌مان با همان ‏کاروانسرا رفت.» 

چهل‌سال پیش، خانه‌های کوچک هم‌قد چندتاچندتا در چهار کوچه‌ بن‌بست محله اطراق ‏کردند و شدند خانه کُردهای ماکو: «سیصد تومان دادیم شهرداری و این خانه‌ها مال ما شد. چهار بچه داشتم ‏که آمدیم این محله.» مردان و زنان صبح زود کاروانسرا را ترک می‌کردند برای کار؛ مردها برای کارگری و زنان ‏برای کلفتی در خانه‌ها.

 جوان‌ترها بنا بودند: «الان زن‌ها کار نمی‌کنند اما مردها می‌روند برای کارگری و ‏جمع‌آوری ضایعات.» زمانه فرق کرده، زن‌ها خانه‌نشین شده‌اند و بچه‌ها می‌روند سر کار. افغانستانی‌‌ها هم به ‏همسایگی آنها رسیده‌اند: «کاروانسرا برایمان بهتر بود، حداقل جوان‌هایمان سالم بودند و سرکار می‌رفتند.»‏ از گذشته، بچه‌ها و جوانان از رفتن به «عمرمحله» منع بودند:   «دختر تحصیل‌کرده خودم اینجا کار پیدا نکرد ‏رفت ترکیه. سوختن، کار همیشگی ما بوده چه در کاروانسرا چه حالا در این محله.

 این کانکس پلیس اینجا ‏چه‌کار می‌کند؟ یک عده معتاد هستند و عده‌ای هم می‌فروشند. از جاهای دیگر می‌آیند و اسم محله ما را ‏خراب کرده‌اند. هر گناهی می‌کنند پای ما نوشته می‌شود، می‌گویند کار عُمری‌هاست.» ‏

‏«هورا» چیزی از کاروانسرا به یاد ندارد:  «جوانی پدرومادرم آنجا تباه شد و ما هم اینجا پا سوز شدیم.» به رسم ‏زنان کُرد، لباس یکدست بلندی پوشیده با پولک‌های ریز. روسری گلدارش هم روی سرش گرده خورده. ‏شوهرش را زود از دست داد و شد سرپرست دو دخترش: «پسر ندارم، بفرستم پی کار. یک‌جوری خرج خانه را ‏می‌دهم.» ‏ حرف‌وحدیث‌ها زیاد بود. می‌گفتند خانه‌های محله شده کارگاه ساخت و بسته‌بندی شیشه. 

کانکس پلیس آمد ‏و شد همسایه عمرمحله. محله کمی آرام گرفت و کارگاه‌ها جمع شد و سر معروف‌ترین قاچاقچی محل رفت ‏بالای دار. خریدوفروش کمتر شد اگرچه هنوز هم هست، زیرپوست محله. «قبل از کانکس‌، خانه اهالی کارگاه ‏ساخت شیشه و بسته‌بندی بود اما حالا شرایط کمی بهتر شده اما همچنان در قزوین محله‌ای خوش‌نام ‏نیست.»  ‏

تابعه‌ها، مناطق اصیل و مناقصه دستگاه‌های متولی

حاشیه‌نشینی درد این روزهای قزوین است؛ حاشیه‌هایی بیرون و در میانه شهر. حاشیه‌هایی که از فقر فرهنگی و ‏مالی رنج می‌برند و چهره شهر را مخدوش کرده‌اند. 

مهدیه‌سادات قافله‌باشی، رئیس کمیسیون فرهنگی، ‏اجتماعی، هنری شورای شهر قزوین از بودجه‌ها و برنامه‌های شورا و شهرداری برای مرهم گذاشتن بر این درد ‏به «شهروند» می‌گوید: «شورای پنجم در بحث بودجه و خدمات شهری که به شهروندان ارایه می‌شود برای ‏نواحی متصل و منفصل به اندازه شهر قزوین اهمیت قائل بوده است. نگاه این شورا نگاه عدالت‌محور است. 

‏متاسفانه حاشیه‌ها چه از لحاظ شهرسازی و چه از بعد آسیب‌های اجتماعی مشکلاتی را به شهر تحمیل ‏می‌کنند. در این مناطق بحث‌های اجتماعی و فرهنگی و هم بحث‌های خدمات و شهرسازی وجود دارد.»

 ‏ بسته‌های تشویقی یکی از راهکارهای شورای شهر قزوین بود که در قالب مصوبه‌ای سعی دارد گره‌ای از ‏مشکلات مناطق حاشیه‌ای شهر بردارد: «مصوبه شورای شهر در بحث ساخت‌وسازهاست تا به واسطه ‏بسته‌های تشویقی راهکارهایی را به ساکنان این محلات ارایه دهد. بسته تشویقی این مناطق در بحث پایان‌کار، ‏عوارض و مالیات‌ها که مربوط به شهرداری می‌شود ورود پیدا کرده است.»     ‏

حاشیه در میانه شهر یکی از دغدغه‌های شورای‌شهر و شهرداری قزوین است. مناطقی جاخوش کرده در ‏بافت‌های قدیمی و تاریخی؛ مناطقی که به گفته قافله‌باشی در گره شورای معماری و شهرسازی ‏افتاده‌اند: «حمام بلاغی، مدرسه رهنما، آتشکده زرتشتیان همه در منطقه بلاغی‌اند. 

منطقه‌ای که میراث ‏فرهنگی برایش برنامه و ایده‌ای دارد دستگاه دیگری ایده‌ای دیگر. شهرداری از تراک سه برای منطقه می‌گوید ‏و .... گره بلاغی دست شورای شهر نیست.» ‏ باغ‌نشاط،‌ هادی‌آباد، پشت هتل قدس و...  مشمول بسته‌های تشویقی می‌شوند.

 محله امامزاده حسین(ع) یا همان ‏دباغان هم محل مناقصه دستگاه‌های متولی است. محله‌ای که تراکم داده نمی‌شود تا خانه‌های قدیمی به ‏اجاره تابعه‌ها دربیایند. «قزوین به لحاظ موقعیتی که دارد اتباع افغانستانی زیادی را در خود جای داده است. اتفاقی ‏که برای محله‌های اصیل قزوین می‌افتد. گره‌ای که هرچه سریع‌تر باید به دست شورای‌عالی معماری و ‏شهرسازی و مدیریت ارشد استان باز شود.».شهروند      ‏
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: