کد خبر: ۲۰۴۲۲۷
تاریخ انتشار: ۰۶:۳۰ - ۰۹ مرداد ۱۳۹۷ - 2018July 31
مادرم در خانه مریض است و پدرم چند سال پیش از مادرم جدا شد و رفت. دوتا خواهر کوچک تر از خودم دارم که هر دو مدرسه می روند. آن‌وقت ها مادرم همراهم می‌آمد و جوراب می فروخت. وضع‌مان بهتر بود؛ به‌خصوص که مردم بیشتر خرید می کردند اما حالا وضع کساد شده
شفا آنلاین>اجتماعی>«خانم های گل خانومای مهربون! این دستمال هایی که می‌بینید بهش میگن نانو؛ جادوییه! رو هر چیزی بکشی به ثانیه نکشیده برات برق میندازه». شیشه پاکن را از کیسه پلاستیکی سیاه رنگی که هم قدو اندازه خودش است بیرون می آورد و می پاشد روی شیشه های دستگیره‌های مترو. بعد دستمال جادویی را چند بار آرام و بادقت روی شیشه می کشد و همزمان ادامه می دهد:« دیگه احتیاج ندارین دستاتون رو خسته کنید با این دستمالا همه شیشه ها و میزا و آشپزخونه تمیز میشه!» اسمش مهدی و11 سالش است. زن های مسافر هرروزه خط 4 مترو دیگر خوب می شناسندش.

صدای بلند و بیان رسایش زن های مسافر را سر شوق می آورد تا جنس هایش را بخرند. در چهره اش غرور مردانه جای بازیگوشی و خامی کودکانه را گرفته. اگر مردهای فروشنده هنگام فروختن جنس‌های‌شان گاهی می ایستند که خستگی درکنند یا با مسافرها سر شوخی را باز کنند، مهدی جدی و مطمئن به امید فروختن یک بسته دستمال بیشتر یا یک سفره چهار نفره تمام طول قطار را طی می کند. می گوید: مادرم در خانه مریض است و پدرم چند سال پیش از مادرم جدا شد و رفت. دوتا خواهر کوچک تر از خودم دارم که هر دو مدرسه می روند. آن‌وقت ها مادرم همراهم می‌آمد و جوراب می فروخت. وضع‌مان بهتر بود؛ به‌خصوص که مردم بیشتر خرید می کردند اما حالا وضع کساد شده.دو سال تو مکانیکی کار کردم ولی مزدم را نمی دادن. صاحب کار هر روز سر یک بهانه ما را کتک می زد و می گفت که از حقوق‌مان کم می‌کند. آخر ماه هم 300 هزارتومان می گذاشت تو دستم می‌گفت برو؛ بیمه هم نبودیم. اینجا تو مترو بیمه ندارد اما درآمدش بهتر است».

نجمه 12 سالش است. توی مترو دستکش ظرفشویی می‌فروشد. همراه برادر دو ساله اش به این طرف و آن طرف می‌رود و دستکش را روي دامن زن ها می اندازد. بلند فریاد می زند و می گوید: «باید بخرین؛ دوهزارتومن چیه؟ من و این برادرم از صبح تا شب کار می کنیم تا شما یه دستکش از ما بخرین». برادر نجمه چشم هایش را برای مسافرها کج و معوج می کند و ناگهان به طرف یکی حمله می برد. چادرش را می‌گیرد و پایش را به زمین می کوبد و می گوید: « بخر دیگه، بخر»؛ زن مسافر متعجب چادرش را جمع می کند و زیرلب چیزی می گوید. نجمه دست برادرش را می گیرد و آرام چیزی زیر گوشش می‌گوید. هر دو با هم گلاویز می شوند و مسافرها جدای‌شان می کنند.مسعود دستفروش 10 ساله ای است که محبوب مسافرهای خط یک متروی تهران است.

آنقدر فریاد زده و جوراب هایش را برای فروش به زن ها معرفی کرده که رگ های گردنش باد کرده و بیرون زده. او می‌گوید:« خانم هایی که از بوی بد جوراب همسر خود نالان هستید، بیایید این جوراب ها را بخرید». زن ها ریزریز می‌خندند و بعضی ها هم دست به کار می شوند تا برای کمک هم که شده چندتا از جوراب های مسعود را بخرند. عده ای هم با چشم‌های خیره او را تماشا می کنند و هزار سوال در ذهن‌شان است. این بچه چرا به مدرسه نمی رود؟ پدر و مادرش کجا هستند؟ این داستان كودکان کار است.کودکانی که اغلب آن‌ها در دسته های هفت یا هشت نفری زیر نظر یک نفر هستند که به او قیم می گویند. هیچ کودکی برای کار کردن در مترو نمی تواند مستقل باشد. نیمی از سود دستفروشی آن‌ها به جیب قیم‌شان می رود.

ساعت های آخر کار مترو این کودکان همگی در یک واگن دور هم جمع می شوند و خوراکی‌هاي روزانه شان را با هم قسمت می کنند. از دختربچه دو ساله گرفته تا پسربچه‌های 10 یا 15 ساله. تعداد زیادی از این کودکان سرپرست خانواده و تنها نان آور خانه هستند.می‌دانند اگر درآمدی نداشته باشند جلوی خانواده‌شان روسیاه می شوند. آن‌ها معنای کودکی را نمی دانند. اغلب‌ آن‌ها پدر ومادرانی معتاد دارند و برای خرج اعتیادآن‌ها هم که شده زیر نظر قیم‌ها کار می کنند تا خرج زندگی شان را در بیاورند. آن‌ها احساس مسئولیت در قبال خود و خانواده شان را از لحظه ای احساس می کنند که کودکان دیگر در پیش ‌دبستانی یا مدرسه الفبای نوشتن و زندگی کردن را یاد می‌گیرند.خشونت دنیای بزرگ‌ترها روزهای کودکی شان را تباه و آن‌ها را در آینده تبدیل به آدم هایی سرکش و ناهنجار می کند.قانون

منیره یحیایی

نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: