پنج سال پیش که در پلیس آگاهی شبستر خدمت می کردم، آخرین پنجشنبه مردادماه وقتی سرکار رفتم مثل همیشه سری به بازداشتگاه زدم تا ببینم متهم جدید آوردهاند و نظارتی بر تمیزی آنجا میکردم. مرد جوانی را دیدم که به متهمان اضافه شده بود
شفا آنلاین>اجتماعی>حوادث>بازخوانی پروندهای که مرد خانواده سه روز در چاه با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکرد
به گزارش شفا آنلاین:پنج سال پیش که در پلیس آگاهی شبستر خدمت می کردم، آخرین پنجشنبه مردادماه وقتی سرکار رفتم مثل همیشه سری به بازداشتگاه زدم تا ببینم متهم جدید آوردهاند و نظارتی بر تمیزی آنجا میکردم. مرد جوانی را دیدم که به متهمان اضافه شده بود. او باغی نزدیکی شهر داشت، وقتی پرسیدم به چه خاطر بازداشت است جواب قانع کنندهای نداد و با حرفهای ضد و نقیض فقط وقتم را گرفت. در حال بیرون آمدن از بازداشتگاه بودم که در سالن کناری زن جوانی را دیدم که دختری چهار - پنج ساله در آغوش داشت. دخترک خواب بود و مادرش هم نگاهش را به زمین دوخته بود، پرسیدم اینجا چه می کنید؟ جواب داد که شب گذشته در باغ دوست شوهرش بوده و به این خاطر بازداشت شده است.ماجرا برایم جالب بود و از زن جوان خواستم تا دخترش را روی یکی از تخت ها بگذارد و برای بازجویی به اتاق افسرنگهبانی بیاید. وقتی آمد بازجویی را شروع کردم وخواستم همه چیز را برایم تعریف کند. وی ادعا کرد همسرش از دو روز پیش که از خانه خارج شده دیگر به خانه برنگشسته و او نیز از ترس به باغ دوست شوهرش پناه آورده است تا زمانی که سرنخی از شوهرش بیابد.
احساسم میگفت این زن دروغ میگوید، بنابراین از رییس خواستم تا همکارانم را به ماموریتهای احتمالی جایی نفرستد تا بتوانیم تجسسهای میدانی را به دليل ویژه بودن این پرونده آغاز کنیم.
در ادامه مرد باغدار را که «احمد» نام داشت برای بازجویی فراخواندم، او به این راحتیها حرف نمیزد و با اظهارات ضد و نقیض سعی داشت تا مرا از مسیر تحقیقات گمراه کند؛ انگار از قبل با زن جوان حرفهایشان را یکی کرده بودند.
باز جویی از آنها ادامه داشت تا اینکه صدای گریه دخترک را شنیدم و خودم را به او رساندم، دخترکوچولو سراغ مادرش را میگرفت و مدام گریه میکرد و پس از دقایقی با خوراکیهایی که برایش خریدم، او را آرام کردم.نیم ساعت بعد که دخترک آرام شد و موفق شدم اعتمادش را جلب کنم درباره پدرش پرسیدم که او با شیرین زبانی جواب داد دو شب پیش پدرش همراه با دایی احمد با موتور از خانه خارج شدهاند و چند ساعت بعد دایی برگشت ولی بدون پدرش.
همین سرنخ برایم کافی تا دوباره زن جوان را تحت بازجویی بگیرم. زن دروغگو زیر بار نمیرفت و ادعا میکرد دخترش دروغ میگوید. سعی کردم تا حقیقت را در کمترین زمان روشن کنم، بنابراین از احمد بازجویی کردم و با شگرد پلیسی به او گفتم که زن جوان به همه چیز اعتراف کرده و از سویی دخترش نیز دیده که با پدرش از خانه بیرون زده است.
احمد هاج و واج مانده بود، رنگ و رویش برگشت و به لکنت افتاد. رنگش مثل گچ شده بود. ادعا کرد که میخواهد حقیقت را بگوید. او گفت: من با نوروزعلی دوست صمیمی بودیم . چندباری به خانهاش رفتم تا اینکه به طور ناخواسته با همسرش آشنا شدم و در ادامه رابطه برقرار کردم طوری که هر روز چندین ساعت با هم تلفنی صحبت میکردیم.
این تماس و رفت وآمدها باعث شد سکینه از من خواست تا با او ازدواج کنم ولی قبول نکردم و گفتم که شوهر دارد و این کار نشدنی است و قرار شد تا از شوهرش طلاق بگیرد ولی نوروزعلی حاضر به این کار نشد. سکینه که همچنان بر خواستهاش اصرار داشت از من خواست تا شوهرش را به قتل برسانم.ترسیده بودم و قبول نکردم، سعی داشتم از او فاصله بگیرم ولی از سویی آبرویم در خطر بود تا اینکه ساعت23 پریشب سکینه زنگ زد و گفت که شوهرش مریض است و به او قرص خواب آور خورانده است و امشب زمانی خوبی برای عملی کردن نقشه قتل است. به ناچار رفتم. از این زن خواستم دست از این کار بردارد ولی قبول نکرد، میترسیدم و میخواستم از خانه بیرون بزنم که سکینه تهدید کرد اگر به حرفش گوش نکنم خود و دخترش را میکشد و نامهای مینویسد که چه ماجراهایی در کار بوده و دلیل اصلی این خودکشی من بودهام.نه راه پس داشتم و نه راه پیش. توان فکرکردن نداشتم و مجبور بودم به دستورات زن فتنهگر گوش کنم.
نوروزعلی را که نمیتوانست روی پاهایش بایستد ترک موتورم سوار کردم و به سوی جنوب شهر رفتم و پس از خروج از شبستر به جاده خاکی رفتم. از شانس بد نور چراغ موتور به جایی افتاد که معلوم بود چاه است، توقف کردم و نوروز را که گیج گیج بود به سوی چاه بردم و در یک لحظه به داخل چاه هل دادم و به شهر برگشتم.سکینه بعد از اینکه فهمید ماموریت را با موفقیت به پایان رساندهام عنوان کرد که میخواهد پیش پلیس برود و گم شدن او را اعلام کند و پس از چند ماه طلاق غیابی بگیرد و با من ازدواج کند که این رویا به دوروز نکشید.
سه روز از این ماجرا میگذشت و باید جسد را پیدا میکردیم . همراه با رییس و چند تن از همکاران و با راهنمایی عامل اصلی جنایت به خارج از شهر رفتیم و چند ساعتی را درگیر شناسایی چاه موردنظر بودیم که احمد موفق به شناسایی چاه شد. چاه عمیقی بود و نمیتوانستیم به داخل چاه برویم. از آتش نشانی کمک خواستیم و تا آمدن آنها سرچاه ایستاده بودیم و مشغول صحبت بودیم.لحظهای نا خواسته همگی آرام شدیم و هیچ حرفی نزدیم که ناگهان صدای ضعیف کمک شندیدم. همگی سرجایمان خشمان زد. صدای کمک دوباره تکرار شد، نوروزعلی زنده بود و وقتی آتشنشانی آمد و او را بیرون کشید همگی باور نداشتیم این مرد چگونه توانسته سهروز گرسنه و تشنه آن هم در گرمای تابستان زنده بماند.
سریع اورژانس را نیز در جریان گذاشتیم و او از مرگ حتمی نجات یافت. پزشکان میگفتند اگر او را چندساعتی دیرتر پیدا میکردیم امیدی به زنده ماندنش نبود. چند روز بعد که به ملاقات نوروزعلی رفتم او دخترش را پیش خودش نشانده بود و مدام او را میبوسید. از نوروزعلی درباره آن چند شبانهروزی که توی چاه بود سوال کردم. گفت که روز اول امیدوار به زنده ماندن داشته ولی از روز دوم که گرسنگی و تشنگی به او فشار آورده بود امیدش را از دست داده بود و نیم ساعت پیش از سررسیدن ما اشهد خود را خوانده بود و وقتی او را از چاه بیرون کشیدند تصور میکرده که خواب میبیند. نوروزعلی خوشحال بود و از طرفی غمگین که چرا همسرش دست به چنین خیانتی زده است؟
بارها و بارها فکر کردم که اگر آن دختر از خواب بیدار نمیشد و با ما حرف نمیزد آیا میتوانستیم پروندهای به این مهمی را که پدر در چاه با مرگ دست و پنجه نرم می کرد کشف کنیم؟به راستی خداوند آگاه به امور است.قانون