حالا چند ماهی است که زندگی آنها با چال خوابی همراه شده است، چالهای که چاردیواری خانهشان شده و تنها به اندازه نشستن جا دارد؛ این تصویری است که این روزها در تقاطع خیابان کارگر و هامون در شهر زابل به چشم میخورد. زمین بایری در حصار تیغههای نیم بند آجری حالا مأمن غیر ایمن خانوادهای چهار نفره است که با کندن یک چاله بهعنوان خانه[!] در شرایطی غیرانسانی به اصطلاح زندگی میکنند. چالهای که کمتر از یک قبر نیست و تنها میتوان شب را نشسته در آن به صبح رساند. دو دختر این خانواده امسال از تحصیل محروم ماندهاند. یگانه با وجود آنکه تا کلاس سوم ابتدایی درس خوانده است اما به ناچار با ترک مدرسه این روزها همسایه خاک و سنگ و آجر شده است. پدر هر روز در میان زبالههای شهر با جمعآوری ضایعات به دنبال لقمه نانی است. چهره معصوم یگانه و حنانه را میتوان از پشت صورت آفتاب سوخته آنها بخوبی حس کرد. داشتن سقفی بالای سر تنها آرزویی است که یگانه با بغض آن را بیان میکند. میگوید، از اینکه شبها مجبوریم در این چاله و میان خاکها بخوابیم غصه میخورم. من دیگر ترسی از مرگ و قبر ندارم زیرا در این روزها آن را همراه خواهر کوچکم و پدر و مادرم تجربه میکنیم. حرفهای یگانه بغض را در گلو میشکند! و تو را به فکر وامی دارد که زندگی در این چال حق این دو فرشته نیست.
طعم تلخ فقر
10 بهار را پشت سر گذاشته است اما بخوبی معنی فقر را میداند. سفره خالی و
سرپناهی که هیچ شباهتی بهخانه ندارد تصویری است که هر روز برای او تکرار
میشود. ماه مهر امسال برای او معنایی نداشت. باید ترک تحصیل میکرد تا پدر
بیشتر از این شرمنده نباشد. هنوز هم کیف مدرسهاش را هر جا که میرود با
خودش میبرد. وقتی میخواهد از آرزوهایش برای من بگوید اشارهای به داشتن
اسباببازی یا غذا و لباس نمیکند و تنها خواستهاش سرپناهی است تا بتواند
برای یک بار هم که شده پاهایش را براحتی دراز کند. یگانه با همان زبان
کودکانهاش از رنجی گفت که چند ماهی است همراه خواهر و پدر و مادرش تحمل
میکند. ما در روستای ده کوه در اطراف کوه خواجه زندگی میکردیم. پدر
کارگر میدان تره بار بود و ما هم در یک خانه روستایی مستأجر بودیم. زندگی
با سختی میگذشت اما به هر حال سپری میشد.
دختر اول خانواده بودم و بخوبی میفهمیدم که پدر با وجود کار زیاد درآمد زیادی ندارد. هفت ساله که شدم برای تحصیل به مدرسه روستایی که با ما فاصله زیادی داشت میرفتم، اما شوق و ذوق درس و مدرسه باعث میشد تا متوجه دور بودن مسافت نشوم. ما مستأجر بودیم و پدر به سختی کرایه هر ماه را تأمین میکرد. پدر تلاش میکرد در قطعه زمین کوچکی که خارج از روستا داشت خانهای بسازد تا ما هم طعم شیرین داشتن خانه را بچشیم و برای تأمین هزینههای ساخت این خانه مجبور شد ماشین را بفروشد اما کسی که این ماشین را خرید کلاهبرداری کرد و به این ترتیب ما آواره شدیم. صاحبخانهای که ما در آنجا مستأجر بودیم خانه را فروخت و ما باید آنجا را خالی میکردیم. پدر بیکار شده بود و از طرف دیگر کسی را هم نداشتیم کمک کند و به ناچار از این خانه بیرون آمدیم.
یگانه در حالی که بغض گلویش را میفشرد، ادامه داد: امسال دیگر خانهای
نداشتیم و من هم نتوانستم به مدرسه بروم. خیلی برایم سخت بود وقتی میدیدم
همکلاسیها لبخند به لب به مدرسه میروند و من نمیتوانم به مدرسه بروم.
وقتی از آن خانه بیرون آمدیم تا مدتی آواره بودیم، در شهر زابل جایی برای
زندگی نداشتیم. پدر این زمین را که اطراف آن با آجر پوشانده شده است
پیدا کرد. در بخشی از این زمین که ماسه و خاک ریخته شده است چالهای حفر
کرد و با پارچههای کهنه روی آن را پوشاند. بیش از 50 روز است که در اینجا
زندگی میکنیم. فضای این چاله به اندازهای است که تنها میتوانیم کنار هم
بنشینم و تا صبح باید نشسته بخوابیم. پدر در این مدت در میان زبالهها
ضایعات جمعآوری میکند و من و خواهرم با سطل به دنبال پیدا کردن آب
میرویم.
چند بار مخفیانه جلوی در مدرسه رفتم و بچهها را در حال بازی در حیاط مدرسه تماشا کردم. چند بار آنها با طعنه به من گفتند که پدرت را در حالی که در میان زبالهها دنبال ضایعات بود دیدهایم. از شنیدن این حرفها ناراحت میشوم. تنها آرزوی من این است که خانهای داشته باشیم و من با خیال آسوده بتوانم یک شب آسوده بخوابم. حنانه امسال باید در کلاس اول ابتدایی درس میخواند. علاقه زیادی به درس دارد و همیشه از من درباره مدرسه سؤال میکند ولی او هم مثل من نتوانست امسال به مدرسه برود. هفتههاست که حمام نرفتیم و در اینجا خبری از سرویس بهداشتی نیست. دلم برای مادرم میسوزد که تنها فکرش این است که چیزی تهیه کند تا تحت عنوان غذا به ما بدهد. ایکاش این روزهای تلخ و سیاه ما هم پایانی داشت تا معنی واقعی زندگی را میچشیدیم.