کد خبر: ۱۷۷۰۵۸
تاریخ انتشار: ۱۱:۳۰ - ۱۹ آذر ۱۳۹۶ - 2017December 10
همان کسی است که یک روز به همت اعضای جمعیت امام علی(ع) از پای چوبه دار خلاصی پیدا کرده بود، امروز به یکی از اعضای فعال این جمعیت بدل شده و خواه ناخواه مایه عبرت و آرامش بسیاری از افرادی است
شفاآنلاین>اجتماعی> رفتارها و سکنات و تک تک کلماتش بوی کله شقی می‌دهد و گاه دافعه خود را به جایی می‌رساند که دوست‌داری مصاحبه را رها کنی و او را به حال خودش بگذاری. اما از سوی دیگر، به وضوح می‌بینی که در ابراز نظراتش «روراست و صریح» است و همین نیز موجب می‌شود که بخواهی حرف‌هایش را بشنوی! اما هرچه هم که بخواهد خودش را بی‌تفاوت و متفاوت نشان دهد، ورق زدن عکس‌هایی که برای پروفایلش برگزیده، تا حدودی دغدغه‌هایش را نشان می‌دهد. یکی از «عکس نوشته»‌های پروفایلش این است؛ «بخشش لازم نیست، اعدامش کنید.

به گزارش شفاآنلاین، اگر می‌دانستی جان یک نوجوان به سرانگشت همت ما رقم می‌خورد، ویرگول را کجا می‌گذاشتی؟» «آیدین» 29 ساله‌ای که دوسال قبل، فصل آزادی هم به چهار فصل زندگی‌اش اضافه شده، همان کسی است که یک روز به همت اعضای جمعیت امام علی(ع) از پای چوبه دار خلاصی پیدا کرده بود، امروز به یکی از اعضای فعال این جمعیت بدل شده و خواه ناخواه مایه عبرت و آرامش بسیاری از افرادی است که به هر دلیلی به این نهاد مردمی مرتبط هستند.

از حرف‌های آیدین (که در نوجوانی و در نیمه‌های یک شب سرد پاییزی، پدر یک خانواده را برای همیشه از آنها گرفت) چنین برمی‌آید که فقر و بی‌عدالتی بزرگترین محرّک‌های او برای درغلتیدن به این ورطه بوده است وگرنه-به زعم خودش- پسری باهوش و با استعداد بوده که در سال دوم دبیرستان پشت میله‌های زندان افتاد: «پیش از آن حادثه، در مدرسه نمونه دولتی درس می‌خواندم، اما از آنجا که متوجه نمی‌شدم، چرا باید موضوعاتی را که فهمیده‌ام در قالب تکالیف درسی بنویسم یا چرا باید برخی از قوانین حاکم بر مدرسه را رعایت کنم و... بیشتر روزهای سال تحصیلی را بیرون از کلاس و پشت در اتاق مدیر یا ناظم مدرسه حضور داشتم.»

آیدین که گذشته را مرور می‌کرد ادامه داد: من فرزند اول خانواده‌ام بودم و یک برادر کوچکتر از خودم داشتم. تا یادم می‌آید اهل خشونت و دعوا نبودم، اما چیزی در وجودم بود که نمی‌گذاشت هیچ ضابطه‌ای را بپذیرم؛ با این بیقراری، بی‌برو برگرد، یک جایی منفجر می‌شدم. با پدرم 49 سال اختلاف سنی داشتم، به همین خاطر در بسیاری از موارد امکان اشتراک افکار وجود نداشت و معمولاً هم به تنبیه بدنی ختم می‌شد.

از آن گذشته دست و بال پدر 65 ساله‌ام تنگ بود و از لحاظ مالی بشدت در مضیقه بودیم. اما با اینکه حقوقش به زحمت تا نیمه‌های ماه کفاف می‌داد، بسیار شرافتمندانه زندگی می‌کرد گرچه از وقتی به یاد می‌آورم، هیچ وقت دوست نداشتم شبیه او زندگی کنم و همه اتفاقاتی که در کودکی‌ و نوجوانی‌ام افتاده بود دست به دست هم داد تا در16 سالگی آن اتفاق تلخ پیش بیاید.

سال اول دبیرستان چالش خاصی برایم وجود نداشت به همین خاطر تا حد زیادی از بزه فاصله گرفته بودم، تا اینکه سال دوم دبیرستان با تغییر فضای مدرسه‌ام در شهر هشتگرد، وضعیت بسرعت تغییر کرد، در مدرسه به همه چیز گیر می‌دادند و مسئولان مدرسه می‌خواستند جز خواسته‌های آنها اجرا نشود. من هم که از طرفی قابل کنترل نبودم و از طرف دیگر، کسی هم تلاش نمی‌کرد کنترلم کند؛ چراکه شدنی نبود و خودم هم باور داشتم منشأ همه این مشکلات (Difficulties)مدرسه است.

نقشه شوم
«یکی از دوستانم که از سال سوم راهنمایی با هم دوست بودیم، از سال اول دبیرستان به‌دلیل ترک تحصیل، در یکی از نمایندگی‌های ایران خودرو کار می‌کرد، طرح نقشه یک سرقت به همراه او – به نظر ما نوجوان ها- بهترین راه بود تا یک شبه به این فقر و فاقه پایان بدهم. یکی دیگر از دوستانم هم با ما همراه شد که البته همان شب کذایی خبر داد همراه‌مان نمی‌آید و ما که قصد نداشتیم از تصمیمی که گرفته و مدت‌ها برایش برنامه‌ریزی کرده بودیم صرف نظر کنیم، به هرحال نیمه‌های شب وارد دفتر نمایندگی شدیم تا با سرقت از پیش تعیین شده به نان و نوایی برسیم. البته این را هم بگویم که حتی خودم را برای اتفاقات غیر قابل جبران هم آماده کرده بودم به همین خاطر وقتی نگهبان متوجه حضور ما شد، با اینکه می‌دانستم با فشار دست‌هایم دارم جانش را می‌گیرم، اما دست‌بردار نبودم[!] بعد هم با یک دستگاه خودروی 405 و مقداری ابزار‌آلات به ارزش تقریبی 12 میلیون تومان از آنجا خارج شدیم.»

آیدین آه عمیقی کشید و در حالی که ابروهایش را در هم کشیده بود ادامه داد: 13 سال قبل، آن مبالغ برای یک نوجوان 16 ساله رقم بسیار بالایی بود و من و دوستم خودمان را صاحب آن همه پول می‌دانستیم اما یک هفته بعد از آن ماجرا توسط همان نفر سومی که در سرقت همراه‌مان نشد لو رفتیم و دستگیر شدیم. در جریان پرونده جرم من قتل و جرم دوستم مشارکت در قتل (Murder)عنوان شد و به‌دلیل اینکه کمتر از 18 سال داشتیم در کانون اصلاح و تربیت زندانی شدیم.

تا چند روز اول گیج بودم، اما این احساس مختص همان چند روز بود. فضای کانون چندان آزاردهنده نبود، نسبت پرسنل به زندانی‌ها خیلی بیشتر بود به همین خاطر فرصت این را داشتند که به قصه‌های بچه‌ها گوش بدهند و آنها را بیشتر از سایرین درک کنند. از طرفی با نوجوانان حاضر در کانون، انسانی‌تر رفتار می‌شد و به بچه‌ها به چشم طفیلی و مجرم نگاه نمی‌کردند.

برزخ احساس
دو سال و پنج ماه از حضورش در کانون اصلاح و تربیت گذشته بود که به زندان رجایی شهر منتقل شد. دنیایی کاملاً متفاوت را پیش رو داشت: هرچند در آن روزها به اشتباهم پی برده بودم، اما خودم را برای بدترین اتفاق که رفتن پای چوبه دار بود، آماده کرده بودم. در زندان درست بودن و درست ماندن کار سختی است، آن هم زندانی مثل رجایی شهر.

دو سال و پنج ماه در کانون اصلاح و تربیت بودم. چه سال‌هایی که در کانون بودم و چه سال‌های بعد که به زندان رجایی شهر منتقل شدم، با مرگ کنار آمده بودم. من کسی بودم که در 11 سالگی تجربه خودکشی داشتم اما جان سالم به در بردم، این موضوع باعث می‌شد همانقدر که از مرگ ترسی نداشتم از مرگ دیگری هم هراسی نداشته باشم. وقتی توانسته بودم جان شیرین خودم را نادیده بگیرم، نادیده گرفتن جان دیگری برایم کار سختی نبود.

گذشته از این در تمام آن سال‌ها بخشی از حقیقت را -خودم از خودم- پنهان کرده بودم، چه برسد به دیگران! به همین خاطر دروغ برایم جای واقعیت را گرفته بود و نسبت به کاری که انجام داده بودم احساس عذاب نداشتم، بهتر بگویم فضایی که من را به آنجا رسانده بود، اجازه دیدن حقیقت را به من نمی‌داد و بعد از آزادی نیز جرأت روبه رو شدن با واقعیت‌های زندگی خانواده آن مرد را که از زندگی محرومش کرده بودم، نداشتم. من مانند بقیه به مرگ نگاه نمی‌کردم و به همین خاطر با کسانی که وقت قصاص‌شان نزدیک بود یا به هر دلیل از پای چوبه دار باز گشته و زمان قصاص‌شان تمدید می‌شد، صحبت می‌کردم.

آن روزها بیشتر از اینکه به آرزوهای مادی فکر کنم، استرس این را داشتم که اگر یکی از اعضای خانواده‌ام به بیماری سختی دچار شود با کدام پول می‌توانیم نسبت به درمانش اقدام کنیم که دست بر قضا همین طور هم شد و سال 91 در حالی که من در زندان بودم، به طور ناگهانی متوجه بیماری سخت پدرم شدم که در عرض چند ماه او را از پای در آورد زیرا مادرم پولی نداشت تا بلکه مدت زنده بودن پدرم را بخرد و البته تا همین 6 ماه قبل اقساط همان ماه‌های اندکی را که برای درمان پدرم هزینه کرده بود پرداخت می‌کرد.

 آن سوی آزادی
آیدین در سال 92 با مددکاران جمعیت آشنا می‌شود و این آشنایی در تازه‌ای را به روی او باز می‌کند؛ به کمک جمعیت و با مبالغی که توسط خیرین جمع‌آوری شده بود، رضایت خانواده مقتول گرفته می‌شود و او بعد از 10 سال پا به بیرون از قفس می‌گذارد.

اما عجیب اینکه یک سال بعد از آزادی نیز خلاف را کنار نگذاشته بود و از آنجا که در زندان با انواع و اقسام روش‌های پول در آوردن آشنا شده بود، با وسایل و امکاناتی که می‌دانست زندانی‌ها به آنها نیاز مبرم دارند و با روش‌هایی که در داخل زندان یاد گرفته بود شروع به پول درآورن از زندانی‌ها می‌کند. آیدین دلیلش برای انجام این کارها را در این می‌داند که 10 سال از عمرش را در زندان سپری کرده و همه اتفاقاتی که در آن دهه تجربه کرده بود، امید گام برداشتن در مسیر درست را برای ادامه زندگی کاملاً از او می‌گرفت.

در حالی که پس از آشنایی با اعضای جمعیت که بدون چشمداشت برای چشاندن طعم شیرین زندگی به نیازمندان آن، از هیچ کمکی دریغ نمی‌کردند، مسیر زندگی‌اش تا حدودی تغییر کرد. او که هنوز هم معتقد است جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم به شکل یک سیستم غلط کار می‌کند و باید تغییراتی در آن ایجاد شود تا کارکردش تصحیح شود، می‌گوید: من به‌عنوان یکی از اعضای همین جامعه، مقطعی از زندگی‌ام را با اشتباه سپری کردم و خوشبختانه حالا که وضعیت تغییر کرده، به فکر تغییری هر چند کوچک در زندگی هستم.

از این‌رو حضور در کنار اعضای جمعیت امام علی(ع) بهترین انتخاب من برای تغییر و اصلاح است. در حال حاضر هم برای ادامه تحصیل، رشته مدیریت کسب کار را انتخاب کرده‌ام اما از آنجا که نداشتن سوء پیشینه یکی از عوامل مهم برای اشتغال است در حال حاضر که یکسال و 9 ماه از آزادی‌ام می‌گذرد شغل خاصی ندارم، ترجیح می‌دهم از این فرصت برای حضور در کنار اعضای جمعیت امام علی(ع) استفاده کنم و راه درست را در زندگی پیدا کنم.

نیم نگاه
هرچه هم که بخواهد خودش را بی تفاوت و متفاوت نشان دهد، ورق زدن عکس هایی که برای پروفایلش برگزیده، تا حدودی دغدغه‌هایش را نشان می دهد.  یکی از «عکس نوشته» های پروفایلش این است؛ « بخشش، لازم نیست اعدامش کنید. اگر می دانستی جان یک نوجوان به سرانگشت همت ما رقم می خورد، ویرگول را کجا می گذاشتی ؟»بزهکاری که روزی که پای چوبه دار  مسافر عدم بود، امروز به یکی از اعضای فعال این جمعیت بدل شده و خواه ناخواه مایه عبرت و آرامش بسیاری از افرادی است که به هر دلیلی به این نهاد مردمی مرتبط هستند
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: